گوستاو فلوبر
15 ساله است که در کمند عشقی افلاطونی با زنی شوهردار و بسیار مسن‌تر از خودش به نامِ الیزاشِلزینگر گرفتار می‌آید و این عشق غیرجسمانی تا همیشه همیشه با او می‌ماند و در کتاب....

گوستاو فلوبر در 22 سالگی درس و مشقِ رشته حقوق را ول می‌کند و خود را تا پایان عمر وقف نوشتنِ داستان‌های بلند و کوتاه می‌نماید.
در شهری با جاذبه‌های سده‌های میانی اروپا، یعنی شهر روآن به دنیا می‌آید. این شهر در سال‌های کودکی فلوبر محل کسب و کار و تجارت بوده و هر چه بوده گوستاو جوان را از هرچه بازرگانی و دادوستد منزجر کرده است. پدرش جراح مهمی است و در بیمارستان اصلی شهر مقام و منزلتی دارد و بر این کودک حساس که بعدها نویسنده ژرف‌بینی می‌شود تأثیر ماندگاری می‌گذارد. «من از پدرم می‌ترسیدم و فقط وقتی با مادر و خواهرم بودم خود را در امان می‌دیدم.» نفوذ پدر بر روح و قلم گوستاو انکارناپذیر است؛ خودش نوشته: «من و خواهرم کارولین دزدکی و از پشت پنجره پدرم را به هنگام تشریح اجساد تماشا می‌کردیم.» و شاید برای همین است که گفته‌اند فلوبر قلم را جوری به کار می‌گیرد که انگار چاقوی جراحی است که با آن روحِ آدمی‌زاده را جراحی می‌کند.
 
24 ساله است که یکی از تکیه‌گاه‌های روحی‌اش، یعنی خواهرش کارولین سرِزا می‌رود، اما مادرش تا  پنجاه سالگیِ فلوبر همدم او باقی می‌ماند و بعد چشم‌ از جهان فرومی‌بندد.
15 ساله است که در کمند عشقی افلاطونی با زنی شوهردار و بسیار مسن‌تر از خودش به نامِ الیزاشِلزینگر گرفتار می‌آید و این عشق غیرجسمانی تا همیشه همیشه با او می‌ماند و در کتاب «مادام آرنو» یا همان «آموزش احساس» جلوه‌گری می‌کند. کتابی که کافکا یکی از عشاق سینه‌چاک آن است و در نامه‌هایش به فلیسه بارها و بارها از او می‌خواهد که حتماً این کتاب را بخواند. در نامه بعدازظهر پنج‌شنبه 16 ژانویه 1913 کافکا خطاب به فلیسه نوشته: «صفحات 600 تا602 از آموزش احساس را که اتفاقاً دمِ دستم بود خواندم. خدای من! آن را بخوان عزیزم. حتماً آن را بخوان!... چه جمله‌ای! چه ساختاری!»
 
 فردریک، آدم داستانیِ رمان مادام آرنو، در واقع خودِ گوستاو فلوبر است که همچون او به عشقی رمانتیک گرفتار آمده است و مادام آرنو، که نمونه‌ای از شخصیت‌هایِ مادرانه فلوبر است، با مَنِشی مادرانه و در عینِ حال عاشقانه، چون الیزا شلزینگر، در مقابل تمناهای معشوق ایستادگی می‌کند و نمی‌گذارد عشقِ آنان به زبان جسم ترجمه شود. این داستان هم به مانندِ دیگر داستان‌های فلوبر امیدها را می‌کشد و توهمات را از بین می‌برد. خودش گفته: «مردم آثاری را می‌پسندند که به توهمات‌شان دامن می‌زند و این داستان محکوم به ناکامی است، چون این کار را نمی‌کند.» با این وصف نسل جوان‌تر نویسندگان ناتورآلیست «مادام آرنو» را بزرگ‌ترین داستان در ادبیات فرانسه دانسته‌اند و «هویسمن» آن را انجیلی دیگر خوانده است. در این رمان زندگی شخصی آدم‌ها با صحنه‌های سیاسی گره خورده است؛ اوج شیفتگیِ فردریک به مادام آرنو با انقلاب فوریه هم‌زمان می‌شود. فردریک به جایِ  آن که زنِ آقای آرنو را تصاحب کند با معشوقه آقای آرنو هم‌خوابه می‌شود و هم‌زمان با آن مردم پادشاه را برمی‌اندازند و، به جایِ هرکارِ دیگری، قصر سلطنتی را غارت می‌کنند، یعنی در واقع به مانند فردریک یک روسپی را جای‌گزین زنِ اصلی می‌کنند که در این دنیا آرمان و کمال مطلوب به آسانی جایِ خود را با متضاد خود عوض می‌کند. مادام آرنو سرِ قرار حاضر نمی‌شود و انقلاب هم شکست می‌خورد. مادام آرنو رمانی است که تمام وقایع آن حساب‌شده و طرح‌ریزی شده هستند و وقایع ریز و درشت آن به یک اندازه اهمیت دارند و همین امر باعث می‌شود که یکی از منتقدان هم‌عصر فلوبر این اثر را رمان نداند.
 هنوز خیلی جوان است که به فکر ازدواج می‌افتد اما فقط به آن فکر می‌کند و هیچ‌وقت پایِ هیچ سندِ ازدواجی را امضا نمی‌کند. پدر و مادر گوستاو او را به پاریس فرستاده‌اند تا حقوق بخواند، اما پری‌رویانِ تن‌فروش در پاریس تلاش‌های گوستاو جوان برای منزوی ماندن و درس خواندن را با شکست همراه می‌کنند و آمیختگی و آمدوشد با آنان همان و گرفتارِ بیماری‌های مقاربتی شدن همان. این بیماری‌ها تا دمِ مرگ دست از سرِ فلوبر برنمی‌دارند و بی‌خود نیست که او گفته: «مادام بوواری منم.»
 
 دیدگاهِ او در خصوص زنان از این تجاربِ نه چندان خوش‌فرجام منشا می‌گیرد و از این رو است که عشق با همه جنبه‌هایش موضوع اصلی آثار فلوبر را تشکیل می‌دهد تا جایی که او شهوت را با ایمان مرتبط می‌داند و می‌گوید: «در شهوت همان یقین و قطعیتی هست که در ایمان هست و این هردو به شکاکیت، سرخوردگی و مرگ منتهی می‌شود.»
 در1854 برای اولین بار دچار حمله صرع می‌شود که پیآمد آن برایش فلج عضلانی کوتاه‌ مدتی است. ترس از حمله غافل‌گیرانة صرع برایِ همه عمر با او می‌ماند. با مرگِ پدر و رها کردن درسِ حقوق، که از آن متنفر است، و علمِ به این که توان درگیر شدن با زندگی را ندارد، فلوبر تصمیم می‌گیرد تا پایانِ عمر تنها نظاره‌گرِ زندگی باشد و مشاهداتِ خود را بنویسد و از این رو به رغم پیدا کردن روابطِ عاشقانه گاه به گاه که، به شهادتِ نامه‌های ردوبدل شده، طوفانی‌ترینِ آن با «لوییز کوئل» بوده هیچ کدام از این روابط در زندگی‌اش مرکزیتی پیدا نمی‌کند. 
 
 فلوبر در زندگی نویسندگی‌اش با کشمکش‌های کمرشکنی روبه‌رو است. او منقطع از جهان زندگی می‌کند و می‌خواهد، در این انقطاع از جهان دوروبرش، زیبایی را از راه نوشتن خلق کند. در این سال‌ها او به نثر به عنوان قالب زیبایی برای آفرینش نگاه می‌کند و نثری همسنگِ شعر را می‌پسندد.
 پس از چند خیز برداشتن برای نوشتن داستانی بلند، به نوشتنِ داستان «وسوسة قدیس آنتونی» روی می‌آورد که داستان یک زاویه‌نشین معتکف در مصر است که در غاری گوشه گرفته و شیاطین و ارواح خبیثه می‌خواهند او را وسوسه کنند. رمان پی‌رنگِ قابل ذکری ندارد و در واقع کوهی از معلومات است بی هیچ جاذبه‌ای برای خواننده. فلوبر این رمان را برای دو دوست نزدیکش می‌خواند و آن‌ها بی‌هیچ رودروایسی به او می‌گویند که آن را توی شومینه بیندازد تا بسوزد. یکی از آن دو راجع به این رمان نوشته: «کلمات، کلماتِ موزونی که هنرمندانه سرِ هم شده بودند و می‌شد آن‌ها را پس و پیش کرد بی آن که به کتاب لطمه‌ای وارد آید.»
 
 پس از شکستِ «وسوسه قدیس آنتونی» فلوبر دل‌شکسته به همراه یکی از آن دو دوست به سفری 20 ماهه به مدیترانة شرقی می‌رود و در این سفر ثابت می‌کند که هنر می‌تواند واقعیت را با چنگالِ گمان و خیال اسیر کند. او از ارض مقدس مسلمانان و مسیحیان و کلیمیان دیدن می‌کند و سرزمین قدیس آنتونی را لمس می‌کند و از راه یونان و ایتالیا، که سرزمین ادبیات کلاسیک مورد پسندش است، با آرزوی پناه جستن در انزوا، سادگی و آرامش به وطنش برمی‌گردد و در بازگشت «وسوسة قدیس آنتونی» را به صورت متن نمایشی می‌نویسد. زمان نمایش به دوران بخت نصر در بابل بازمی‌گردد که قدیس آنتونی با وسوسه عشق به یک راهبه دست به گریبان است و عاقبت شهوت و هوس و در نهایت خودکشی او را به خود می‌خواند و البته تسلیم می‌گردد. این اثر هم مانند دیگر آثار فلوبر شهوت، ایمان و نابودی را با هم یک کاسه می‌کند. سالوادور دالی، نقاش سورآلیست، از این اثر برای نقاشی‌های اولیه خود الهام گرفته و میشل فوکو، فیلسوف جنجالی فرانسوی هم، بر آن مقدمه و تفسیر نوشته است.
در قاهره و در جایی که همه چیز خلافِ عرف و عادتِ مرسوم در فرانسه است، نطفة رمان غریبش «مادام بوواری» نیز شکل می‌گیرد و شکستِ خرد و خمیر‌کننده «قدیس آنتونی» به پیروزی درخشانِ «مادام بوواری» تبدل می‌شود. فلوبر کمربندش را محکم می‌بندد تا این اثر بزرگ را خلق کند. «به خود زجر می‌دهم، به خود نیشتر می‌زنم...رمان من با مشقت فراوان زاده می‌شود و نوشتن آن برایم مثل پیانو زدن با انگشت‌هایی است که به آن‌ها سرب آویخته باشند.» او می‌خواهد سبکی عینی و علمی بیافریند که در آن نویسنده حضور نداشته باشد و زندگی را با تمام عریانی‌اش نشان بدهد و هدفش این است که خواننده به جای هم‌ذات‌پنداری با آدم‌های داستان به نحوة روایت داستان توجه کند. او با ایجاد فاصله بین خواننده و داستان رمانِ نویی می‌نویسد. البته آشنازدایی و تکنیک فاصله‌گذاری او از نوعِ برتولت برشتی نیست و به عکس برشت، که مخاطب خود را دستِ کم می‌گیرد و همه چیز را برای او توضیح می‌دهد، فلوبر خواننده را موجودی باهوش و پخته فرض می‌گیرد که قادر است حقیقت بافته در تاروپودِ داستان را ببیند. به عبارتی مهم‌ترین کارِ فلوبر این است که به ارزش نیروی ابتکار خواننده واقف است.
 
«مادام بوواری» از اولین رمان‌هایی است که زبان در آن به مانند چیزی بی‌همتا به کار گرفته می‌شود. تراژدی «اِما بوواری» در این است که اِما دنیا را از دریچه رمان‌های عشقی که می‌خواند می‌بیند و همین درکِ غلط او را به مرگ می‌کشاند. جامعه تخیل و تمناهای او را از او گرفته و او در عوض با ایجاد روابط نامشروع و گفتنِ دروغ از آن انتقام می‌گیرد. درست است که در انتها او خود را می‌کشد ولی مرگ او به معنای تطهیر جامعه نیست بلکه نشان‌گر نبردِ نابرابری است که بین او و محیطش جریان داشته و فلوبر بلاهت محیطی را نشان می‌دهد که فرار از آن ممکن نیست و همة آدم‌های داستانی او چون مگسی در دامِ عنکبوتیِ آن گرفتارند. 
فلوبر در مخلوقات خود زندگی می‌کند و به واقعیت آن‌ها ایمان قلبی دارد جایی نوشته: «مطمئنم هرچه ابداع و اختراع می‌کنند واقعیت دارد و بدون شک مادام بوواری بی‌نوای من همین ساعت در بیست دهکده فرانسه در آنِ واحد رنج می‌برد و اشک می‌ریزد.»
 
 فلوبر را برای رمانِ «مادام بوواری» و به اتهام «جریحه‌دار کردن اخلاق عمومی» به دادگاه می‌کشانند. وکیل او در دفاع می‌گوید: «آقایانِ قضات من از مردی دفاع می‌کنم که اگر دربارة شکل یا زمینة داستان و یا جزییات تشریحِ صحنه‌هایِ اثر او انتقاد ادبی می‌شد با دل و جان می‌پذیرفت ولی او به هیچ قیمتی حاضر نیست خود را در معرض اتهام بی اساس شما ببیند.» فلوبر با کمکِ دوستان و آشنایان تبرئه می‌شود و بعدها می‌گوید: «کوششِ اِما بوواری برای فرار از محدودة دنیای کوچکش به کوششِ خودِ من برای فرار از دنیای عاری از فرهنگِ اطرافم شباهت دارد.» و در واقع تمامِ آدم‌های داستانی او به این گریز دست می‌زنند: قدیس آنتونی عزلت می‌گزیند. قهرمان رمان«نوامبر» به مانند اِما بوواری به دامن شهوت و در نهایت مرگ می‌رود و فردریکِ «مادام آرنو» چون خودِ فلوبر در شهرستانی دور مسکن می‌گزیند.
 فلوبر به جز چند مورد هیچ‌گاه از خانه قدیمی و اعیانی خود که باغچه‌ای در کنار رودِ«سِن» دارد خارج نمی‌شود و عشق‌اش این است که خودش باغچه‌هایش را گل‌کاری کند. او در هشتم ماه مه سال 1880 با وجود هیکل تنومند و قیافه سالمی که دارد، در حالی که هنوز به مرز شصت سالگی نرسیده و نمی‌توان به او عنوان پیرمرد داد، به مرگِ ناگهانی می‌میرد. 
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: dibache.com
 
مطالب پیشنهادی:
روزی که سنت اگزوپری در آسمان ناپدید شد
کتاب‌هایی که قبل از مرگ باید خواند!!
معروفترین داستانهای عاشقانه تاریخ و ادبیات+گزارش تصویری
مردی که با داستان‌های تلخش به ما لذت داد!
آگاتا کریستی، «ملکه‌ی جنایت»