تحلیل ابراهیم عالی پور بر نقش زن و غنا در ادبیات زنان
ابراهیم عالی پور_منتقد, نوسینده و شاعرمعاصر :واقعیت  انکار  ناپذیر این است که زن، جنسی ظریف و احساسی خاص دارد  که او را نسبت به مرد شکننده تر می کند و بیش از مرد احساس نیاز به تکیه گاه دارد . و این ظرافت ضعیف ها باعث به وجود آمدن بحث هایی مثل « زن به خاطر فقدان مردی ،زن می شود   » و این دست  حرف ها می شود. هدف من در سطور تعیین جایگاه زن و یا مقایسه  ی او با مرد و یا دفاع از حقوق آن ها نیست اما سعی خواهم کرد  تعریفی، هر چند جزئی ارائه دهم.

 در بسیاری از جوامع  علی الخصوص  کشور های جهان سوم، یک انسان به دلیل داشتن جنسیت زن، از جامعه طرد می شودو در انزوا  مشغول انجام کارهایی می شود که به او تحمیل شده اند. این کار، به دلیل تکرار  زیاد، برای زن در این جامعه باوری عمومی شده است که زن تنها در همین معنی خلاصه می شود و قبول می کنند که در خانه ی شوهر به عنوان خانه دار به زندگی ادامه دهند. هر چند تعلیم و تربیت فرزند و خانه داری به هر حال کاری است و چیزی از یک شغل کم ندارد.

اما اگر به زن تحمیل شود و حق انتخاب را از او بگیرند، می توان این امر را نوعی مدرنیته شده ی برده داری خواند. زن در این جامعه با تحمیل این دست از امور حتی حوصله ی اعتراض  را هم ندارد ،ازسمتی مسئله ی پدر سالاری و برادر سالاری و در کل مرد سالاری او را زیر فشار قرار داده  و حتی مورد  تهاجم و گاه طرد شدن از چشم فامیل می انجامد.حالا یک زن چگونه باید حقوق خود را دنبال کند تا رسیدن به جامعه آرمانی ای که از او به عنوان یک ابزار یاد نمی کند و بدون هر گونه چشم داشتی کار های او را به انجام می رساند ؟جامعه ای که به او به عنوان  یک انسان ،جنسیتی قابل احترام و دارای شخصیتی  مستقل احترام می گذارد و نه به عنوان یک ابزار برای بر طرف کردن نیاز های جنسی و ....

حالا اگر این زن در چنین جامعه ای یک شاعر باشد برای او چه چیز هایی دارای اهمیت بیشتر می باشند ؟ مهم ترین احساسات ، تفکرات، اعتقاد ها، باورها ، ایمان و ... های او چگونه باید القاء شوند ؟ نوع نگاه او به عنوان یک زن هنرمند ،چگونه باشد و چه تفاوتی با یک زن مورد زور قرار گرفته ی عام دارد ؟ زبان یک زن  هنرمند در هنر، چگونه او را از زبان یک مرد در هنر  متمایز می کند ؟
یک زن هنرمند در ابتدا نباید از خاطر ببرد که یک زن است. زنی که خود او تصمیم می گیرد نه اینکه به مراتب به خاطر این ظرافت، واژه ی زن به او تحمیل می شود.

زن شاعر موظف است ابتدا زنانگی و احساسات خود را بیان کند، احساسات من درونی خویش ( شخصیتی که نیاز دارد به او احترام بگذارند ) یک زن شاعر هیچ گاه از نگاه یک زن به عنوان جنس دوم، جنس ضعیف ،به قدرت و اراده ی مرد نگاه نمی کند. اگر چه عاشق اوست اما اجازه نمی دهد به عنوان یک انسان (اما طبق  اراده ی انسانی دیگر )زندگی کند . به قول معروف هر چه  بر سرضعیف می آید حقش است چون خود او می خواهد. وقتی که زن شاعر از مرد به عنوان یک موجود قدرتمند نام ببرد، بدون شک این مفهوم باعث ایجاد یک اعتماد به نفس کاذب  و یک غرور بی جا در مرد می شود که دوست ندارد آن را از دست بدهد. این غرور، تنها با تحریک زن در هنگام سر تسلیم فرود آوردن روشن می شود و این در واقعیت  نیز قابل مشاهده است.

زن شاعر ابتدای کار خود را بر مولفه های جهان ذهنی خود بنا می نهد. اگر سووشون خانم « سیمین دانشور» را خوانده باشیم با یک  تئوری ،فضا ،اعتقادات و باور ها و حساسیت ها ی زن نسبت به فرزند و اجتماع و مرد رو به رو می شویم .همین دغدغه ها هستند که زبان زنانه را شکل می دهند. یا وقتی که «فروغ فرخزاد» را می خوانیم «این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد»  و حجم انبوهی از این دست اشعار،حتی در سه کتاب نخست او، مخاطب بدون دانستن جنسیت  و نام مولف ،می تواند حدس بزند که مولف این اشعار یک زن است  که در زبانی غنی به عنوان یک مولف کنار گذاشته شده است. مگر اینکه یک منتقد قصد انجام یک نقد روانکاوی و روانشناختی داشته باشد که بحث آن به کلی متفاوت و گسترده است.

« فروغ فرخزاد » موفق شده است زن مدرن را طراحی و به جامعه معرفی کندو بعد به دفاع از او برمی خیزد و منیت او را به عنوان یک من مستقل و بدون وابستگی مرد، رسماً اعلام می کند ،آن هم در جامعه ای که زن در شروع فصلی سرد می ایستد.« فروغ فرخزاد  »  اگر چه در سه کتاب نخست تنها رابطه های عاشقانه و خاستگاه های یک زن مدرن و منیت ای که نیاز دارد را نشان می دهد اما او در دو کتاب آخر  علاوه بر نشان این پیوند ها و خاستگاه ها به ستیز با جامعه (کلیت جامعه)و مرد بر می خیزد . یعنی مرد و رفتار های او را به خود مرد  نشان می دهد. نقد می کند تا ببیند  در جامعه ای که او رهبری کرده است و می کند، چه فضای رخوت ناک وبرده داری های جنسیتی شکل گرفته است.  فروغ فرخزاد  زن را نمی ستاید  ( به معنی واقعی کلمه ) اما در عوض مرد را سرزنش می کند، نه تنها یک مرد،بلکه جامعه ی مرد سالار را با چالش ها و عصیان ها و حساسیت  های  دیگر رو به رو می کند.چرا که به خوبی می داند و به خوبی نشان می دهد که  :« مرد  فقط نیازمند ان نیست  که مانند دانته هر لحظه  با زمین  تماس حاصل کند؛ زندگی مردانه به طور کامل باید بیان مردانگی او باشد  که به طور مستقیم  و بی واسطه  زن را مطرح می کند و می خواهد؛ بنابراین زن نه تفریح است و نه طعمه و شیء در برابر نفس،بلکه قطبی که برای وجود قطب  مخالف  ضرورت دارد. مردانی که این حقیقت را نشناخته اند  . مثلاً - ناپلئون –سرنوشت مردانه ی ناقصی داشته اند؛ افراد تلف  شده ای هستند » ( ر. ک  به جنس دوم ، سیمون دوبووار)  این خصلت شخصی بودن   زبان ، حالات و نوع نگاه وفضای شعر  غنایی « فروغ فرخزاد » او را از شاعران هم عصر خود (حتی مردان صاحب  قدرت شعری هم) متمایز کرده است. او در زبان زنانه ی خود به تنهایی نشسته است و اندوهگین. راوی در اشعار او همیشه مشغول به ستیز و مخالفت با جامعه است و این زبان شخصی او (زبان  به عنوان جزئی  از دنیای بزرگ  شعری ) غنا را به شعر وارد میکند.

غنایی که در زیر لایه هایی از تفکرات مختلف تازه نفس مینماید. به قول  « ویلیام امپسن » « زبان به ذات دستخوش جریان های تاریخی است.» یعنی زبان در اشعار شاعران دستخوش جریان های اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی و ...  و حتی نوع ابراز احساسات ، عاطفه ها است و دهه ها و تاریخ های آینده در زبان این شاعران  کاربردی ندارد،اگر چه کار  کرد هایی دارد. یعنی  نمی شود از این  زنانگی  و عرف های شعری  « فروغ فرخزاد»  به عنوان زنانگی دهه ی بعدی مثلاً  دهه ی  هشتاد و یا نود،استفاده کرد .

« فروغ فرخزاد » به دلیل استفاده از مفاهیم ذهنی  و شخصی خود  و حتی پرداختن  گسترده به جزئی ترین و ریزترین مسائل  و مفاهیم زندگی « بوی بارون روی سنگ  فر ش حیاط/ بوی لواشک /  بوی شکلات » باعث شده است که این اشعار توانایی های لازم برای  پرداختن  های جامعه شناختی ، روان شناختی ، مطالعات اجتماعی ، فرهنگی را در خود به همراه داشته باشند. و این غنی بودن اشعار اوست که می توان جدا از غنا  و  زنانگی  های به زیبایی کار شده شاعر را ،به عنوان یک فمنیسم فعال ادبیات  ایران خواند.

سوتفاهم نشود ، نباید ادبیات «فروغ فرخزاد»  را ادبیات متعهد  بخوانیم چرا که در زبان غنا و زبان یک ادبیات متعهد فاصله بسیار است و تفاوت ها زیاد. به گفته  ی « تئودورف  آدورنو »:« من سخنگوی شعر غنایی ، منی است که خود را به عنوان من مخالف  جمع  و عینیت  تعیین می کند و بر تاب می دهد. منی است که به شکل بی واسطه به طبیعت  پیونده خورده است  و هم در بر تاب خود  به طبیعت  استناد می کند : طبیعت  را به قولی از  دست داده  است  و می خواهد با غوطه ور شدن در خود به طبیعت جان  دهد و آن را  از نو زنده کند »  در صورتی که این منیت در ادبیات متعهد  متکثر می شود و به جامعه بر می گردد. این گونه منیت در ادبیات متعهد از انزوا  خود کنده شده که به من های متکثر در زبان می انجامد . ادبیات متعهد خود را در برابر جامعه متعهد می داند در صورتی که ادبیات  غنایی با جامعه سر سازگاری   ندارد یا می توان گفت « وارونه ی اوضاع  اجتماعی است »  و همیشه این جامعه را محکوم می کند.

منیت در زبان غنایی بر خلاف   منیت در زبان متعهد  که انتظار دارد دیگران را وادار به رعایت  حقوق دیگران کند و طبیعت لازم را بسازد ، خود دست به کار می شود و جهان مورد نیاز و متعارف با سلیقه و ذهنیت خود با توجه به جنسیت و نوع نگاه و باور ها البته در چهار چوب های خاص ( یعنی از قواعد و مبنا پا را فراتر نمی نهد. اگر چه  شاعر غنایی یک شورش گر است اما هیچ  گاه پا را از گلیم خود فراتر نمی گذارد ، یعنی برای ایجاد باور های خود باور هیچ کس را اشتباه  نمی خواند) .اگر چه  بحث  ما در رابطه  با تفاوت   های زبان   غنایی  و متعهد نیست اما یک سر و گوش آب دادن لازم بود تا روشن شود که منتقدان به اشتباه اشعار « فروغ فرخزاد  »  را متعهد می نامند . « چه روشنائی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید ».

«فروغ  » این انزوا و فرد گرایی را منشا غنا و به عنوان آفریننده لازم زبان زنانگی می داند .« به عنوان یک آفرینش ، جایی بالاتر از هستی یی جای می گیرد   که از آن سخن می گوید» بر خلاف اکثر  این راوی ها که به جای تماشای هستی ( که به عنوان آفرینش در بالاترین جای آن می نشیند.) به آن انگ می زنند ،فروغ فرخزاد می نیشند و این هستی را تماشامی کند  و دقیقاً بر آن چیزی  انگشت می گذارد  که شکننده ترین و ظریف ترین جنبه ی شعر است و این جنبه  را به فعالیتی منسوب می کند که آرمان شعر – دست کم در معنای سنتی کلمه – از آن گریزان است .ما در اکثر اشعار فروغ  فرخزاد می بینیم که راوی مشغول  گفتگو با خود است و این تنهایی راوی باعث شده است که مولفه هایی همانند « باغچه »  ،  « دریچه »  « آفتاب »  و این دست را در شعر به کار ببرد که به عنوان کاراکتر  در حال گفتگو با آن هاست.

در سطر هایی از قبیل  « و در این حسی است / که من آن را با داراک  ماه و با دریافت  ظلمت  خواهیم آمیخت /  در اتاقی  که به اندازه یک  تنها ئی ست .»  راوی  حتی کاراکتری که در « نی نی چشمان »  او خود را ویران می یابد هم نمی تواند به اتاقی که به اندازه ی تنهایی خود راوی است – نه بزرگ تر و نه کوچک تر – مهمان کند. و یا در کتاب « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» :« دلم گرفته است/ دلم گرفته  است / چراغ  های رابطه تاریکند/ .... » و تمام این زبان ها و جدایی راوی چیزی به جز این منیت  اشعار  او را قابل  ستایش کرده است. به جرأت  و صراحتی کامل می توان گفت  بعد از فروغ فرخزاد  ما در ادبیات اثری از زبان غنایی نمی یابیم.  اکثر شاعران زن ادبیات معاصر  یا دنبال یک سری تفکرات اجتماعی سیاسی  را گرفته و متعهد خوانده می شوند و عده ای زنانگی در زبان که اصلی ترین مولفه ی شعر زن است( انکار کردن جنسیت خود) را  زیر پا گذاشتند . وعده ای بسیار از شاعران زن دهه های هفتاد و هشتاد ، متاسفانه به دلیل یک سری زد و بند های پایتختی  راه به شعر  ملی گشودند که وجودشان تحقیر ،و عنوان ضعف و اهانتی عظیم بر پیشانی شعر ایران خواهد ماند و با وجودشان عرصه را برای شاعران زحمت کش و پر کار  و توانمند تنگ کرده ، به طرزی که این شاعران قدرتمند به دلیل جمعیت زیاد نادیده گرفته و حذف می شوند.

زنانی که  از شعر،فقط  گفتن را بلد بودند و برای ارائه  ضمنی  همین حرف ها حتی لای کتابی نگشوده اند در شعر این ادبیات اعلام  حیات می کنند. که آخر و عاقبت  آن هم همین است  که ما چندین سال است متاسفانه نتوانستیم یک شاعر و یا یک رمان نویس قهار  را در سطح  جهانی معرفی کنیم. و ما از آیندگان  و گذشتگانی  که مثل بختک روی شعر معاصر فارسی خواهند افتاد و یا افتاده اند انتظار داریم که پایشان را به این عرصه ی پهناور  نگذارند و اگر هم وارد شدند بدانند که  شعر یک جهان عظیم  پر از تفاوت  ها و تناقض  ها و زد و خورد های فلسفی و سیاسی و اجتماعی است، یا به قول «هگل» :قانون جهان ،قانون تضاد ها است. یک شاعر در حینی که یک نظریه را ثابت می کند باید توانایی رد کردن آن نظریه را هم داشته باشد.

اگر چه شاعران  زن زیادی امدند و رفتند  اما در بین آنها بودند کسانی که به ارزش های فرمی ، زبانی و زیبایی شناختی  دست یافته اند . اما در حیطه ی جامعه شناختی ، فلسفی  ، روانشناختی کلاً  نمی توان از منظر محتوا  دست به خوانش آثارشان زد و از آنها نام برد. یعنی فراموش می کنند که  ارزش یک سکه (فرم را) نرخ آن( محتوا)  تعیین می کند و نگاهشان به خود و جهان اطراف و مسئولیتی که به عنوان زن در برابر جامعه  بر گردن دارند یک نگاه  کاملاً سطحی  است که از ارزش های محتوایی ، عمق و ژرفای شعری شان کاسته است . فراموش می کنند مرد به او یک نگاه ابزاری  برای تخلیه جنسی خود دارد و وظیفه دارد  تا به او بفهماند که برای منیت و شخصیت او احترام قائل شود.

در مقالات بسیاری از محققین که در مطبوعات به چاپ رسیده، می خوانیم که یک سری ادبیات را فمنیسم می خوانند که حتی نمی توان این اشعار را در چهار چوب  اجتماع مورد مطالعه قرار داد، چه برسد به اینکه در آن شاعر به عنوان یک زن بخواهد از حقوق خود دفاع کند. در کشور های جهان سوم و بیشتر جهان های مذهبی ، ما رابطه  های پنهانی را میان زن و مرد درک می کنیم که در نهایت به جدایی یا با خیانت یکی از ان دو رو به رو می شویم . حالا اگر جنس خیانت دیده و فریب خورده ، زن باشد و در خصوص  عشق شکست خورده ی خود از خیانت مرد بنویسید ، آیا این  فمنیسم است؟یا به غنا در زبان رسیده است ؟  بر عکس . حتی ا و در این قبیل اشعار خود را آنقدر ضعیف  می شمارد که توانایی جلوگیری از این  اتفاق را هم نداشته است.چرا که یک فمنیسم در وهله ی اول قدرت درست انتخاب کردن و درست رفتار کردن را می آموزد و در نهایت آنقدر هم با این رفتار سطحی برخورد نمی کند . البته با این خوانش می توان بسیاری از ادبیات زن ایران را در ادبیات فمنیسم خواند که برای شکست خود مرد را مورد سرزنش قرار می دهند.

بعد از «فروغ فرخزاد »  ما با شاعر  قدرتمندی به نام سیمین بهبهانی  بر می خوریم که در تقسیم بندی توانایی و حق  انتخاب  او را به عنوان یک شاعر غنایی نداریم چرا که (( جهان شمولی فقط انتقال ... چیزی نیست که دیگران از انتقال آن ناتوانند)). اگر شعر غنایی  می تواند با غوطه ور شدن در امر  فردی به مرتبه ی جهانشمول انتقال یابد ،برای این است که غوطه  اش در امر فردی ، چنان  است  که ((جنبه  ی  ذات  زدوده و نا زیر مجموعهء ای  به پدیدار می دهد)). حتی باید « سیمین بهبهانی » را یک شاعر مرد خواند که تنها به فرم و محتوا ارج می نهد . اگر چه فرم در کار ارزش بالایی دارد و محتوای آن را می توان در چهار چوب های فلسفی ، اجتماعی ، سیاسی و ...  مورد مطالعه قرار داد ، اما نمی توان اشعار او را به عنوا ن اشعار غنایی یعنی  زنانگی زبان ، در شعر زن نام برد ، به طوری که اگر نام « سیمین  بهبهانی »  به عنوان مولف زیر کار های او قرار  نگیرد ، بی شک مخاطب  توانایی درک این موضوع  را ندارد  که شاعر حتی در جزئیات  - راوی - یک زن است . در شعر ((دوباره می سازمت وطن/ اگر چه با خشت جان خویش )) و بسیاری دیگر کار های او را اگر در حضور  یک مخاطب تازه کار خواند راوی را مردی می پندارد که سعی می کند از حقوق  سیاسی اجتماعی و ... خود دفاع کند پس  آیا این یک ضربه  به غنا و زنانگی در شعر زن به شمار نمی رود ؟

« سیمون دوبووار »  در « جنس دوم » در تحلیلی برای آشکار شدن « سیمای ویژه  و تلفیقی  ئی را که زن در نظر بعضی نویسندگان  به خود گرفته است » به مرور آثار نویسندگانی از قبیل « مونترالان »  « دی .اچ . لاورنس »   «کلودل »، « آندره برتون » و « استاندال » می نشیند. او در قسمت اول این فصل  به « مونترالان »  و دیدگاهش می پردازد که (( زن عبارت از شب و تاریکی ، بی نظمی و   حالیت است)) مونترالان درباره « مادام دوتولستوی»  می نویسد: «  این ظلمت تشنج  آلود چیزی جز زناگی  ناب و  محض نیست . به زعم   او ، حماقت و   پستی مردان امروزی است  که به نارسایی های زنانه سیمای مثبت داده است : از غریزه زنان ، از مکاشفه آنان  ، از پیشگوی آنان یاد می کنند ، حال اینکه بی منطقی آنان جهالت لجاج آلود آنان و عدم  توانایی شان در درک واقعیت باید بر ملا شود، در حقیقت آنان نه ناظرند و نه روان کاو ، آنان  نه می توانند اشیا را ببینند و نه قادرند به عالم موجودات پی ببرند ، رازشان  دامی است ، گنجینه  های غیر قابل سنجش  آنان ، عمق عدم را دارند ؛ چیزی  ندارند که به مرد ببخشند و جز اینکه به او آسیب برسانند کاری از آنها بر نمی آید  » (جنس دوم ، سیمون  دوبووار ، قاسم صنعوی توس، 1388، ص 319 ) اگر چه  این طرز فکر  و این ذهنیت از زن ،حتی  در یک نظریه هم جا نمی شوند  چه برسد اعتقادات یک شخص ، اما باید نویسنده را روانکاوی کرد که کار ما نیست  ،متخصص  چیره دست می طلبد .

زیرا ما در ادبیات فارسی نویسندگانی را داریم که برای متفاوت نشان دادن خود ،به جنس  مخالف ابراز تنفر می کنند اما همان شخص در دنیای شخصی خود یک عشق  ، یک دوست ، یا هم بستری دارد که در تن او آرام می گیرد.  خیلی از منتقدان به « صادق هدایت » این بر چسب را زده اند . می توان گفت  اینان یا آثار « هدایت » را به روشنی نخوانده اند و درک نکرده اند و یا آثار او را کامل مورد بررسی قرار نداده اند. جایگاه زن در ادبیات « صادق هدایت »  خود مقاله ای عظیم می طلبد که با یک ، دو ، ده صفحه حق مطلب ادا  نخواهد شد  اما می توان گفت نگاه «صادق هدایت »  به زن یک دیدگاه ویژه  بود که زن را در آثار او متفاوت  کرده است .

اگر او زنی خاص  را  در « بوف کور» « لکاته »  می خواند در مقابلش   به زنی احترام می گذارد و برای شخصیتش ارزش قائل است که زمان  تماشای  او زمان و مکان را فراموش می کند. یا به عبارتی در این بعد ها به تحلیل می رود،یعنی زن مرکز ماوراء و بعدالطبیه است . زنی که در بستر او به پایان زندگی اش می رسد حتی اگر یک بار هم با او هم خوابه نشده است. یا زن در « داش آکل » - « مرجان » - را جوری منحصر به فرد و زیبا ترسیم می کند که  مرد یا « داش آکل»  حتی به خاطر او حاضر نمی شود با کسی بخوابد چه  اینکه  ازدواج  کند . جایگاه زن در « گل های کاغذی »  سخت کوشی زن در « زنی که مردش را گم کرد »  در اکثر نمایشنامه ها و ...

وقتی خاطرات « سیمون  دو بووار » را می   خوانیم  ، بازنی رو به رو می شویم که تا سن بیست سالگی به هیچ مردی اجازه ی دست درازی نداده بوده و هنگامی از قید و بند جنسی رها می شود که نقطه ی مقابل او  حاضر  به قید و بند نیست. مطمئناً اگر « سارتر » به  تعهد معتقد بود و همزمان با او و چند نفر دیگر نبود. بی شک « سیمون دو بووار »  هم چهار  چوب هایی ترسیم می کرد  .و یا وقتی  « ماندران ها » به آمریکایی ترجمه می شود ، مترجم  به « سیمون دو بووار » می گوید که مجبور شده
است  مقداری از آن را حذف کند . چون  مردم آمریکا بی بند وباری های جنسی  را قبول نمی کنند.

یعنی ما در تمام فرهنگ ها با این مسئله روبه رو هستیم. پس اگر « صادق هدایت » در « بوف کور » رفتار «لکاته » را محکوم می کند دلیلی بر بی ارزشی زن نیست و به خاطر زنی که نقش کاراکتر  زن پاک را به عهده دارد ، نمی توان « لکاته » را نماد تمام زن ها خواند. چه اینکه « صادق هدایت » رفتار این قبیل  مرد ها را نیز محکوم می کند و آن  ها را به زشت ترین شکل ممکن شرح می کند.

تعریف «مونترالان »  از زن شعاری است . و حتی در ترسیم فرو افتاده تری از انسان نیز با این شخصیت  زن رو به رو نخواهیم بود. جوری که مونترالان پا را دراز تر می کند و مادر را عامل اصلی عقب ماندن فرزند می خواند. ترجیح   می دهم به خود « سیمون دوبووار »   برگردم  که می گوید  : (( مونترلان خود را رب النوع تصور می کند، می خواهد رب النوعی باشد؛ برای اینکه نداست ، برای اینکه  « ابر مرد »  ای است؛  برای اینکه مونترلال است. رب النوعی که نباید زاده شده باشد؛ جسم او، البته اگر جسمی داشته باشد. عبارت از اراده ی است که  در عضله های سخت و فرمانبر دار  جاری شده باشد، نه تنی که زندگی و مرگ بی سرو صدا ، در ان جای گرفته باشد؛  مونترلال ، این تن فناپذیر ، محتمل  و آسیب پذیر  را انکار می کند و مادر را مسئول  آن می شناسد .« یگانه نقطه  ی آسیب پذیر بدن آشیل، همان نقطه ای بود که مادرش نگه داشته بود »

« مونترلان هرگز نخواست که وضع بشری را بپذیرد ؛ چیزی که او غرور خودش می خواند از همان ابتدا گریز ترس آلودی است مقابل خطر هایی که آزادی درگیر در دنیا در فلان تن در بردارد ؛ مونترلان  مدعی تاکید بر آزادی ، ولی نفی تعهد است؛ بدون ربط و بست بدون ریشه،  خود را ذهنیتی می پندارد که آمرانه  در خود فرو رفته است.  خاطره  اصل و نسب جسمانی اش ، مزاحم این رویا است و آن وقت مونترلان به اسلوبی  که برایش  عادی شده ، توسل  می جوید،   به جای غلبه بر این اصل   و نسب ، آن را طرد می کند». ( همان ، ص 320)
این بحث را همینجا به پایان می رسانم چرا که زنان شاعر  بعد از فروغ قابلیت هم ردیف شدن  با او  را ندارند و تمام پردازش هایم را به ترتیب بخش و این حرف ها را به عنوان  بخش اول می آورم.



تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ

مطالب پیشنهادی :
گلایه نامحسوس ترانه علیدوستی در صفحه شخصی اش!
برای سلامتی این بازیگر پیشکسوت دعا کنید
کارگردان ایرانی در بارسلونا تدریس می کند!
قیمت و زمان خرید بلیت های جشنواره فیلم فجر اعلام شد
هفتمین آلبوم زیبای احسان خواجه امیری روانه بازارشد