رنگ ایران و سرنوشت تلخ و دشواری که برای ایران مقرر شده
در این مقاله نوشتار شیرین و دل نشین پرویز ناتل خانلری درباره نوروز را می خوانیم.

پیر کهنه قرن ها...

نوروز اگر چه روز نو سال است، روز کهنه‌ی قرنهاست. پیری فرتوت است که سالی یک بار جامه‌ی جوانی می‌پوشد تا به شکرانه‌ی آن که روزگاری چنین دراز بسر برده و با این همه دَم‌سردی زمانه تاب آورده‌است، چند روزی شادی کند. از اینجاست که شکوه پیران و نشاط جوانان در اوست.

پیر نوروز یادها در سر دارد. از آن کرانه‌ی زمان می‌آید، از آنجا که نشانش پیدا نیست. در این راه دراز رنجها دیده و تلخیها چشیده‌است. اما هنوز شاد و امیدوار است. جامه‌‌های رنگ‌رنگ پوشیده‌است، اما از آن همه، یک رنگ بیشتر آشکار نیست و آن رنگ ایران است.

خلق و خوی ایرانی

در باره‌ی خلق و خوی ایرانی سخن بسیار گفته‌اند. هر ملتی عیب‌هایی دارد. در حق ایرانیان می‌گویند که قومی خوپذیرند. هر روز به مقتضای زمانه، به رنگی درمی‌آیند.با زمانه نمی‌ستیزند، بلکه می‌سازند. رسم و آیین هر بیگانه‌ای را می‌پذیرند و شیوه‌ی دیرین خود را زود فراموش می کنند. بعضی از نویسندگان این را هنری دانسته‌اند و راز بقای ایران را در آن جسته‌اند. من نمی‌دانم که این صفت عیب است یا هنر است، اما در قبول این نسبت تردید و تأملی دارم.

از روزی که پدران ما به این سرزمین آمدند و نام خانواده و نژاد خود را به آن دادند، گویی سرنوشتی تلخ و دشوار برای ایشان مقرر شده بود. تقدیر چنان بود که این قوم، نگهبان فروغ ایزدی، یعنی دانش و فرهنگ باشد. میان جهان روشنی که فرهنگ و تمدن در آن پرورش می‌یافت و عالم تیرگی که در آن کین و ستیز می‌رویید، سّدی شود و نیروی یزدان را از گزند اهریمن نگهدارد.

پدران ما از همان آغاز کار، وظیفه‌ی سترگ خود را دریافتند. زردشت از میان گروه برخاست و مأموریت قوم ایرانی را درست و روشن معین کرد، فرمود که باید به یاری یزدان، با اهریمن بجنگند تا آنگاه که آن دشمن بدکنش از پادرآید .

ایرانی بار گران این امانت را به‌دوش کشید. پیکاری بزرگ بود. فرّ کیان، فرّ مزدا آفرید. آن فرّ نیرومند ستوده‌ی ناگرفتنی را به او سپرده بودند؛ فرّی که اهریمن می‌کوشید تا بر آن دست بیابد.  گاهی فرستاده‌ی اهریمن دلیری می‌کرد و پیش می‌تاخت تا فرّ را برباید. اما خود را با پهلوان روبه‌رو می‌یافت و غریو دلیرانه‌ی او به گوشش می‌رسید. اهریمن، گامی واپس می‌نهاد. پهلوان دلیر و سهمگین بود. گاهی پهلوان پیش می‌خرامید و می‌اندیشید که دیگر فرّ از آن اوست. آنگاه اهریمن شبیخون می‌آورد و نعره‌ی او در دشت می‌پیچید. پهلوان درنگ می‌کرد. اهریمن سهمگین بود.

در این پیکار، روزگارها گذشت و داستان این زد و خورد، افسانه شد و بر زبانها روان گشت، اما هنوز نبرد دوام داشت. پهلوان، سالخورده شد، فرتوت شد، نیروی تنش سستی گرفت، اما دل و جانش جوان ماند. هنوز اهریمن از نهیب او بیمناک است. هنوز پهلوان، دلیر و سهمناک است. این همان پهلوان است که هر سال جامه‌ی رنگ‌رنگ نوروز می‌پوشد وبه یاد روزگار جوانی شادی می‌کند.  اگر بر ما ایرانیان در این روزگار عیبی باید گرفت، این است که تاریخ خود را درست نمی‌شناسیم و در باره‌ی آن چه بر ما گذشته‌است، هر چه را که دیگران گفته‌اند و می‌گویند، طوطی‌وار تکرار می‌کنیم.

اروپاییان از قول یونانیان می‌گویند که ایران، پس از حمله‌ی اسکندر، یک‌سره رنگ آداب یونانی گرفت و از جمله‌ی نشانه‌‌های این امر، آن‌که مورخی بیگانه نوشته‌است که در دربار اشکانی نمایش‌هایی به زبان یونانی می‌دادند. این درست مانند آن است که بگوییم ایرانیان امروزه، یک‌باره ملیت خود را فراموش کرده‌اند، زیرا که در بعضی مهمانخانه‌ها مطربان و آوازه‌خوانهای فرنگی به زبان ایتالیایی و اسپانیایی مطربی می‌کنند.

کمتر ملتی را در جهان می‌توان یافت که عمری چنین دراز بسر‌آورده و با حوادثی چنین بزرگ روبه‌رو شده و تغییراتی چنین عظیم در زندگیش روی داده باشد و پیوشته در همه حال، خود را به یاد داشته باشد و دمی از گذشته و حال و آینده‌ی خویش، غافل نشود. مسلمان شدن ایرانیان به ظاهر پیوند ایشان را با گذشته‌ی دراز و پر‌افتخارشان برید. همه چیز در این کشور دیگرگون شد و به رنگ دین و آیین نو درآمد. هرچه نشانه و یادگار گذشته بود، در آتش سوخت و بر باد رفت. اما یاد روزگار پیشین مانند سمندر از میان آن خاکستر برخاست و در هوای ایران پرواز کرد.

بیش از آنچه ایرانیان رنگ بیگانه گرفتند، بیگانگان ایرانی شدند. جامه‌ی ایرانی پوشیدند، آیین ایرانی پذیرفتند، جشن های ایران را برپا داشتند و پیش خدای ایران زانوی ادب بر زمین زدند. از بزرگانی مانند «فردوسی» بگذریم که گویی رستخیز روان ایران دریک‌تن بود. دیگران که به ظاهر جوش و جنبشی نشان نمی‌دادند، همه در دل، زیر خاکستر بی‌اعتنایی اخگری از عشق ایران داشتند.

«نظامی» مسلمان که ایران باستان را، آتش‌پرست و آیین ایشان را ناپسند می‌داند، آنجا که داستان عدالت «هرمز ساسانی» را می‌سراید، بی‌اختیار حسرت و درد خود را نسبت به تاریخ گذشته ی ایران بیان می‌کند و می گوید:

 جهان زآتش‌پرستی شد چنان گرم      که بادا زین مسلمانی ترا شرم
 
«حافظ» که عارف است و می‌کوشد نسبت به کشمکش‌ها و کین‌توزی‌ها بی‌طرف و بی‌اعتنا باشد و از روی تجاهل می‌گوید:

ما قصه‌ی سکندر و دارا نخوانده‌ایم   از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس

 باز نمی‌تواند تأثیر داستان‌های باستانی را از خاطر بزداید؛ هنوز کین «سیاوش» را فراموش نکرده‌است و به هر مناسبتی از آن یاد می‌آورد و می‌گوید:

  شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود   شرمی از مظلمه‌ی خون سیاوشش باد
 
کدام ملت دیگر را می‌شناسیم که به گذشته‌ی خود، به تاریخ باستان خود، به آیین و آداب گذشته‌ی خود بیش از این پایبند و وفادار باشد؟ این جشن نوروز که دو سه هزار سال است با همه‌ی آداب و رسوم در این سرزمین باقی و برقرار است، مگر نشانی از ثبات و پایداری ایرانیان در نگهداشتن آیین ملی خود نیست؟ نوروز، یکی از نشانه‌های ملیت ماست. نوروز، یکی از روزهای تجلی روح ایرانی است، نوروز، برهان این دعوی است که ایران، با همه‌ی سالخوردگی هنوز جوان و نیرومند است.

در این روز باید دعا کنیم. همان دعا که سه‌هزار سال پیش از این، زردشت کرد:


«منش بد، شکست بیابد.
منش نیک، پیروز شود.
دروغ، شکست بیابد.
راستی بر آن پیروز شود.
خرداد و امرداد بر هر دو پیروز شوند.
بر گرسنگی و تشنگی.
اهریمن بدکنش ناتوان شود.
و رو به گریز نهد».


نوروز از شادروان ناتل خانلری

 

تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر
نویسنده: پرویز ناتل خانلری
اختصاصی سیمرغ