نخستین انحراف اخلاقی انسان چه زمانی صورت گرفت ؟
مهم ترین رکن در فروپاشی یک جامعه سقوط ارزش های اخلاق و به فراموشی سپردن ارزش هاست.

نهادینگی اخلاق، خودآگاهی و فونکسیون اوبژه-سوبژه

اخلاق، پایبندی به یک مجموعه اصول انسانی است که همزیستی صلح آمیز انسانها را امکان پذیر میکند و اولین اصل اخلاقی، شناختن کرامت انسان است. درواقع اخلاق مسئله ای است, مربوط به حدود آزادی، حق بشر و احساس مسئولیتش. بنابراین از مهمترین ارکان در فروپاشی یک جامعه، متزلزل شدن اصول اخلاقی آن است، سقوط اخلاق، ارمغان تلخ خشونت های اجتماعی است چراکه آستانه تحمل در پایین ترین حد خود است و یکی از علت کاهش آن نیز میتوان به مسایل فیزیولوژیک و مشکلات جسمانی انسان این دوره اشاره کرد.

دور شدن انسان از طبیعت

نخستین و بزرگترین انحراف و فروپاشی اخلاق زمانی صورت گرفت که انسانها از زندگی با طبیعت گسسته شده و به سوی شهرها هجوم آوردند و هرآنچه را که به عنوان ارزش میپنداشتند، به باد فراموشی سپردند. انسانها با گذار به شهرها و کلان شهرهای به ظاهر جذاب از ارزشهای معنوی دور و با طبیعت؛ عادتا بیگانه شده اند. ساختار ذهنی اکثر ساکنین شهر بر اساس ماده گرایی بوده و تاحدودی نیز از ارزشهای پایه اخلاقی به دور است. زندگی در شهرها خفقان آورتر از توان بیان است و نخستین تحریف انسانیت نیز به مرور با جنگ و خونریزی در شهرها شکل گرفت، همین نیز در قالب یک الگو در طول تاریخ نقش ویژهایی به همراه داشته است.

در زمان حاضر جامعه ما دوران گذار را سپری می کند و از جامعه سنتی به مدرن در حال گذار است و دلیل ازدیاد ناهنجاریها نیز از این شرایط نشات می گیرد. در این عصر ما که مصادف با حاکمیت معنوی وسیاسی دین میباشد روابط اخلاقی انسانها با توجه به ایمان به خدا و تاثیر و شناختی که انسان سنتی از آن دارد قرار میگیرد.

باید در نظر داشته باشیم که جامعه بشری باید در عین حفظ ارزشهای اخلاقی ثابت، رویکردی بهتری به اخلاق داشته باشد. ارزشهای اخلاقی در تمام جوامع صنعتی و کشورهای جهان سوم یکی است، اما رویکرد انسان مدرن (صنعتی) به مساله اخلاق فرق کرده. بُعدی از انسان اقتصادی، در علم اقتصاد بر اساس فروضی چون خودپسندی، زیادهخواهی و سودجویی شکل گرفته است. اسراف و سوداگری واقعیتی تلخ از عصر فعلی و از عواقب آن استخراج بی رویه منابع طبیعی و انسانی است. چه میشود ملتهای جهان کم کم به خود آمده و دست از بیرحمی تاریخی که (در این چند سده به اوج خود رسیده است) با منابع طبیعی و انسانی داشتهایم برداریم و به اندیشهای مبتنی بر تفکر و راه نو دست یابیم! حیات انسان توام با ارزشهای فرهنگی و اخلاقی است و داشتن حیات و آزادی شرط انسانیت است.

نخستین سنگ در ساختمان هویت انسان

بر این اساس، آزادی واقعی انسان در گزینش راه خود از میان تمایلات و یا خرد، همان چیزی است که وی را از سایر موجودات جدا ساخته است. بنابراین ابتدا لازم است که متفاوت خود را مطالعه نماییم و ویژگی عمده انسانیت را بشناسیم. یافتن "خود" (آن خود-ی است که در شکل دادن شخصیت نقش دارد)، سنگ نخستین در ساختمان هویت است.

میدانیم که دو تعریف وجود دارد؛ انسان غریزهمحور و انسان خردمحور، اگر خرد از صفحه وجود حذف شود، چیزی از انسانیت باقی نمی‌ماند، اگر انسانیت همان غریزه محوری باشد، در دستگاه آن، اراده و اختیار جایی ندارد و اراده نیز تکیه بر خردورزی دارد. اما در طرز تفکر انسان شهری تنها چیزی که اهمیت دارد فرم است، نه محتوا، و فرم بر محتوا مقدم است، این در حالیست که هردو بدون هم، معنایی دربر ندارند. این طرز ذهنیتی به همان موضوع ابژه-سوبژه (Objective-Subjective) برمیگردد که تامل و تفکر در باب آن اهمیت حیاتی دارد.

سوبژه و ابژه (ذهنیت و عینیت) از جمله مهمترین اصطلاحات در فلسفه نوین هستند. سوبژه و ابژه از حیث هستیشناختی (Ontologie) دو امر منفک از یکدیگرند اما از حیث اپیستمولوژیک (Epistemology) با یکدیگر نوعی آمیختگی دارند. ترجمه‌ی سوژه در قرون وسطی و یونان وجود ندارد، سوبژه و ابژه دوران جدید عبارتست از موضوع نفسانی و متعلق نفسانی. اگر اُفق پسفردای انسان گذشت از آن باشد دیگر سوبژه-ابژه ویران‌کننده و خودبنیاد نخواهد بود. آدمیزاد روزی تحریف شده که اصطلاح سوبژه-ابژه را به میان آورد. اصطاح مذکور محصولیست از طرز اندیشهی مرکزگرای انسان و با گوهر کیهان هیچ ارتباطی ندارد. در گذر تاریخ، فیلسوفانی نظیر لاینیتس، اسپینوزا و دکارت را می توان سوبژکتیویستهایی دانست که با قائل شدن به اصالت فهم برای عقل ِ انسان با عنوان راسیونالیست (Rationalism) شناخته میشوند و در نقطه مقابل آنها اُبژکتیویستها هستند که حسیّات را تنها منبع شناخت برای آدمی میدانند. که فیلسوفانی چون جان لاک، هیوم، و کانت از این مکتب هستند، که از آنها با عنوان امپریست (Empiricism) یاد میشود.

به رغم تاثیر فراوان دو مقوله سوبژه-ابژه در کل تاریخ فلسفه اهمیّت آن در فلسفه مدرنیسم (Modernism) که شروع آن از دکارت (Rene Descartes, 1596-1650) است، بسیار بیشتر از قبل میشود. در فلسفه دکارت انسان به¬عنوان امری جدا و مستقل از عالم معنا می¬یابد. دکارت در حالی¬ که در همه چیز حتی در وجود عالم شک می¬کند، با جمله مشهور خود یعنی "من می¬اندیشم، پس هستم" (Cogito ergo sum) هستی خود را به¬عنوان امری مستقل از عالم برنهاده، سپس عالم را دربرابر آن قرار می¬دهد؛ به¬گونه¬ای که اگر عالمی نبود؛ هیچ خللی در درک انسان از خود به¬عنوان یک جوهر اندیشنده به وجود نمی¬آمد.

بنابراین، گسست انسان از عالم که هایدگر (Martin Heidegger, 1889-1976) از آن به بی¬عالمی انسان یا تنهایی انسان در مقابل عالم تعبیر میکند، خود یکی دیگر از نتایج اجتناب¬ناپذیر خودبنیادی بشر است. به اعتقاد هایدگر، یکی دیگر از انحرافات ناشی از سوبژکتویسم، تغییر معنای تفکر و ظهور نوعی از تفکر با نام ابژه¬گر است. از دید وی، انسان موجودی دارای عالم است و رابطه بین انسان (دازاین-Dasein) و عالم، نوعی رابطه ناگسستنی است. انسان تنها موجودی است که می¬تواند به عالم معنا بخشیده و در عالم خود معنا یابد. اما این "عالم¬داری" وصفی عرضی یا بیرونی برای حقیقت انسان نیست، بلکه امری ساختاری یا اگزیستانسیال (Existential) و به عبارت دیگر بر سازنده حقیقت انسان است.

در نظر اکثر فیلسوفان برجسته، وجود معنایی است که هر بار در تاریخ تجلی کرده است و اکنون انسان رسیده به تکنوکراسی و صنعت. اما در حقیقت در عالم کیهان هیچ پدیده ای سوبژه یا ابژه نبوده و بر دیگری مقدم نیستند و همه چیز زنده و از فونکسیون های حیاتی برخوردار است، کاربرد تحلیل فونکسیونالیستی (Functionalism) در جامعهشناسی و مردمشناسی معانی متفاوتی دارد و به چند نوع تقسیم می شود. براساس بایسته های فونکسیونی (Prerequis fonctionnels)، کیهان خود هوشمند است و متوجهی فونکسیونش هم هست. مهمترین خصوصیات کیهان پرنسیپ دوآلیزم (dualisme) است. دوآلیزم بهعنوان یک دیدگاه فلسفی در مباحث فلسفه ذهن است که در فلسفه جدید، دکارت با طرحی نو از دوگانه‌گرایی آن را احیا کرد. در کیهان همه چیز براساس دوگانگی استوار است.

در اندیشه هگلی خدا کاملا در دستگاه گوارش انسان هضم و جذب شد

ما به طور غریزی به زندگی متعالی علاقمندیم، خدا هست اما ورای ذهن و عین و برداشت های اخلاقی ما به شدت وابسته به درکی است که از خدا داریم.
جریان فکر مدرن از دکارت تا هگل F, Hegel, 1770-1831)) همین درونی شدن اراده الهی است که در نهایت در اندیشه هگلی خدا کاملا در دستگاه گوارش انسان هضم و جذب شد. اکنون این وجدان خود انسان بود که داور اخلاقیاش بود. به همین دلیل اصطلاح سوبژه-ابژه صرفا حاصل ذهنیت و سیستم قدرتگرایی در انسان است و همین ذهنیت در ابتدا باعث شد که زن و جامعه به عنوان ابژه و مرد-دولت هم به عنوان سوبژه تعریف شوند.

انسان از نیروی بینظیر و انعطافپذیر ذکای تحلیلی علیه جامعه و طبیعت، سوءاستفاده می کند. این ساختار منجر شده که امکان حیات در این سیاره به حداقل برسد، انسانی که در طبیعت ضعیفترین موجود بود، هم اکنون بر تمامی جهان حکم میراند. به همین خاطر است که واژهی آزادی، وجدان، دانش، عشق، حقیقت، عدالت، اخلاق و معنویات که از محتوای متافیزیکی برخوردارند، انتزاعی القا داده شدهاند. عدم دانش کافی در جامعه در خصوص این موارد منجر شده که دیدگاهها نسبت به این موضوعات بنیادین، از یک رویای موقت یا بهتر است بگویم؛ اتوپیک فراتر نرود. همین موضوعات که از نظر نظام مدرنیته ی سرمایه داری بهعنوان تخیل و خرافات تفسیر میگردند، در اساس گوهری هستند که کاراکتر انسان بودن را بوجود می آورند. آزادی را نمیتوان دید، زیرا متافیزیک است. اما آزادی را میتوان احساس کرد و تنها روحی آزادی خواه میتواند آنرا لمس کند.


انسان از وقتی فرونتالیزه (Frontalization) شد یا بهعبارتی قدم در راه تمدن گذاشت صاحب وجدان (وجدان با مفهوم؛ قضاوتی که انسان از اعمال و تصورات و تفکراتش میکند) شد، و وجدان چیزی نیست جز احساس گناه و پشیمانی. واکنشهایی که از وجدان و یا همان اخلاق انعکاس میابد و تمام شهودهای حسی و فرایافتها از ویژگی متافیزیک، سرچشمه میگیرند زیرا انسان موجودی متافیزیک است. این حسها هستند که انسان را انسان مینماید.

علم اثبات‌گرایی (Positivism) مدعی است هرآنچه که با چشم دیده و با دست لمس نگردد، حقیقت ندارند و درصدد است فلسفهی حیات آزاد را تهی نماید. میدانیم که چیزی که وجدان و اخلاق انسان را آزار میدهد، حقیقت نیست بلکه تصویر عینی است، زیرا حقایق همیشه تصاویر عینی ندارند. واژه هایی که در لیتراتور عصر کاپیتالیسم (Capitalism)، هیچ مفاهیمی ندارند.

انسانی که ذهنش برای پذیرفن آزادی و پیوند با حقیقت حاضر نیست

در نتیجه سفسطه های علم پوزتیویست جامعه را همانند قصاب تکه تکه کرده و هر عضوی را با رویکرد اقتدارگرا (Authoritarianism) و منفعت طلبانه، در زیر میکروسکوپها مورد پژوهش قرار میدهد. این همان سیستمی است که عامل اصلی بحرانزایی در دنیا است. همان علم و پژوهشی که عامل اصلی انواع ویروسهای کشنده در جامعهی شهریست و همه محصول نتایج پژوهشهایی است که آن دانشمندان پوزتیوست انجام میدهند. استفاده از علم و دانش بر ضد اخلاق و انسانیت، همان تحریف و تبدیل حقیقت است. دانشی که با کاپیتالیسم پیوند خورده معلومات بسیاری را در خصوص تاریخ، جامعه شناسی، علم، طب، فلسفه و ... را در دل تاریکی و ابهام سفسطههایش نهفته مینماید و آن اکتشافات را با جامعه در میان نمیگذارد. زیرا برای مشروعیت بخشیدن به سلطه و انحصار باید دلیلی داشته باشد. به همین خاطر شخصیتی که در آن سیستم شکل میگیرد، ذهنش برای پذیرفن آزادی و پیوند با حقیقت حاضر نیست.

اما بزرگترین دستاورد اندیشه مدرن، مفهوم پارادایم (Paradigm) و هماهنگی منافع فردی-جمعی است. اگر به برخی از نهادهای جوامع مدرن نگاه کنید، خواهید دید که بر اساس نهادینه ساختن همین پارادایم، فرهنگ مدارا و قانونپذیری بنا شده است. رقابت، احزاب، مطبوعات، نظام پارلمانی، دموکراسی آزاد (با پشتوانه خردجمعی)، اینها همگی بر اساس این پارادایم شکل میگیرد. بنابراین جامعهایی که فاقد خودآگاهی (ego-consciousness) باشد، به راحتی از طرف هر سیستمی هدایت میگردد. در چنان جامعه هایی هیچ خبری از اراده و دانش گوهری وجود ندارد. جوامعی که قادر به حفظ ارزشها و میراثهای تاریخی فرهنگی اش نباشد، چگونه باید انتظار پیش رفت داشت!

جامعهایی که مباحث اکولوژیکی را لوکس میپندارد و برای این موضوع اهمیتی هم قائل نیست. در جامعه ی مذکور، هر فردی به یک قاتل همه گیر زمان تبدیل میشود. افراد جامعه با چنین ساختار ذهنیتی دقیقا همانند یک ساعت دیواری مکانیک هستند و از طریق رسانهها درصددند که ایده هایشان را حیاتی بخشند و بوسیله ی فیگور انسانهای انتزاعی و تیپیک، دنیای خیالیشان را ارضاء نمایند، اینگونه شخصیتها از طرف پیرامون خویش آنچنان هپنوتیزه میگردند که متوجه ی هیچ واکنشی هم نمیشوند، یعنی برای رسیدن به چنین شخصیتی انتزاعی، عادتا؛ دست و پا میزنند. تمامی این اندیشه ها از رویا و توهماتی موقتی فراتر نمیرود و یک خودفریبی بزرگ بیش نیست. متاسفانه آن جوامع تسلیم بی قید و شرط برخی خرافات بی معنا میشوند و حیاتی سطحی را ترجیح می نمایند، حیاتی ساختگی که متبلور است از یک هیچ! از طرفی، استعمار نوین یا همان استعمار نو مدل جدیدی از به سلطه‌ کشیدن ملت‌هاست که بر جهت‌دهی غیرمستقیم و  بازتعریف فرهنگی تکیه دارد. در این روش، فرهنگ و آیین ملت‌ها مهمترین آماج حمله قدرت‌های استعمارگر است، حال به نام تمدن، پیشرفت، آزادی و یا به نام هرچه باشد.

اگر در جستوجوی حقایق و آزادی خواه باشیم پس باید تمامی قالبهای فکری و روحی نابجا که بدان پناه برده و کورکورانه پایبند بودیم را بشکنیم و خودمان را آزادانه بنا نهیم و به خودآگاهی گوهری بازگشت نماییم، در غیراینصورت از لحاظ روحی پیش رفت نخواهیم کرد. ما نیاز داریم که خود، جامعه، قدرت، علم، تاریخ، تمدن، مدرنیته و...  را بازخواست نماییم و به طوری ژرف و جدی به تحلیل این موارد بپردازیم. مهم آنست که متوجه ی حقیقت شویم و ذهن و روح آن را برای پذیرش آن آماده نماییم. باید تاریکیهای ذهن را با مشعلهای، دانش گوهری روشن سازیم و برای ادامه به حیات، این یک محکومیت است نه لوکس انتخاب! ما انسانها در این گیتی باشکوه، فقط ذره هایی از اتم هستیم و در اقیانوس دانش هم، تنها یک قطره. در کیهان هیچ موجودی همانند انسان مرکزبین و خودمحور (egocentrism) نمی باشد.

در صورتی که ساختمان اتم بدن انسان و اتمی که کیهان از آن تشکیل شده است یکی است. پس قدرت خارق العاده ی کیهان را میتوان در نظام ساختمانی بدن انسان به روشنی مشاهده کرد. ولی کسی که با کیهان بیگانه است، انسان است و بیگانه تر از انسان نیز خود انسان! هر جامعه هایی موظف است که دانش جوهری و خودآگاهی تاریخی خود را به دست بیاورد. ولی دانش با اراده ی آزاد رودرو خواهد شد. زیرا دانش، نیازمند اراده ی آزاد است. در اینجا درک" هدف و یقین" بسیار حیاتی است، زیرا تمامی پیامهای کیهان برای آزادی ماست، باید خاطر نشان ساخت که کیهان تنها میتواند ما را به سوی در راهنمایی کند و کسی که باید وارد شود، ما هستیم. ولی نباید فراموش کرد که همه ی نبردهای زندگی چیزی به ما میآموزند، حتی آنهایی که با شکست همراهند. از این رو می بایستی با مفاهیمی از نظیر؛ "گمان، ترس و بی باوری" مبارزه کنیم و صفحه ایی نو ورق بزنیم. اما آزادی بدون دانش گوهری، محال است.

ما انسانها در جستجوی آرامش، نظم و تعادل روح و روان خود و جامعهمان هستیم، انسان از بدو تولد پیرامون خودش را بر اساس موقعیت روان و فیزیکی اش در پروسه مسیر زندگی پیرامونش بدون واژه چه آگاهانه و چه ناآگانه را در درون انباشته میکند، انسانیت محکوم به مبارزهای طولانی و دایمی است، باید تلاش کرد تا از راه های اندیشه و فلسفه جامعه را در اصلاح امور خود هدایت کنیم تا به تقدیر تاریخی که در آن زندگی می‌کنیم، نایل آییم. ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که شاهد ظهور یک شهروند جهانی هستیم، بی‌سوادی و فروپاشی تدریجی اخلاق باعث شده است که در سطحیت امروز سوبژه و ابژه را وارونه کنند.

"اخلاق مهمترین درس است، هرچند دستمزد آن گران باشد" (توماس کارلایل)

 نویسنده، مترجم و پژوهشگر: زانکو یاری

منابع:

1- "Remarques sur la notion de fonction", Revue francaise de sociologie, VIII, 1967.
2- N. J. Demerath et Richard A. Peterson, System, Change and Conflict: A Reader on Contemporary Sociological Theory and the Debate Over Functionalism, New York, The Free Press,1967.

3- Descartes, Rene, the philosophical works of Descartes, Vol 2, Tr. E. Haldane, & R. T. Ross, Cambridge University Press, 1962.

4- Letter On Humanism, In: Martin Heidegger, Basic Writings, New York: Harper and Row, 1996.

5- The Problem of a Non-Objectifying Thinking and Speaking, In: Contemporary Theology, Tr. James Hart and John Maraldo, Bloomington: Indiana University Press, 1976.

6- Lafont, Christina, Hermeneutics, In: A Companion to Heidegger, Ed. H. L. Dreyfus, pp. 265-284, USA: Blackwell, 2005.

7- بیمل، والتر، بررسی روشنگرانه اندیشه¬های مارتین هایدگر، ترجمه بیژن عبدالکریمی، تهران: سروش، 1381.
8- ریتزر، جورج، (1383)، نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی (ترجمه)، تهران، علمی.
9- کهون، لارنس، (1388)، از مدرنیسم تا پست مدرنیسم، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی.
10- پارسا، خسرو؛ پسامدرنیسم در بوته نقد: مجموعه مقالات، تهران، آگاه، 1375.


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ