زندگی اش را از هرگونه امیدی تهی می داند و سرشار از خوشبختی ست
 در این جا ما با رویکرد آری گویانه نیچه ای کامو به زندگی مواجه می شویم. آزادی کامویی و به یک تعبیر آسودگی در جهانی بی معنا را می توانیم در یکی از مهم ترین رمان های کامو، در رمان «بیگانه»، جست وجو کنیم.

وقتی حقیقت زندگی ات در جهان را نمیپذیری ولی حاضر به ترک آن نیستی

     کامو فیلسوف نیست. این را دائما تاکید کرده است، با این حال داستان ها، نمایش نامه ها و یادداشت هایش جملگی برگرفته از ایده هایی فلسفی اند:
«نپذیرفتن جهان، بدون ترک آن»

پارادوکسی کامویی است که متضمن برداشت فلسفی کامو از انسان و مناسباتش با جهان است. به نظر کامو از اساس میان آرمان های آدمی و بی تفاوتی جهان، دره ای عمیق وجود دارد که هیچ گاه پر نمی شود. از طرفی انسان جهان را محلی برای تحقق آرمان هایش تلقی می کند و از طرفی دیگر جهان در بی تفاوتی محض به انسان، حیات دائمی و بی مقصد خویش را استمرار می بخشد.

به نظر کامو پوچی برآمده از چنین تناقضی است:
تناقض غیرقابل حل میان آرمان های انسان و بی تفاوتی جهان. آنچه به این پوچی عمق و معنای بیش تری می دهد، بی تفاوتی کامل جهان نسبت به کنش و واکنش آدمی است. جالب آن که جهان، دلایل بی تفاوتی اش را حتی ارائه هم نمی کند!

     به نظر کامو و برخلاف نظر رایج، پوچی جهان و به تعبیری مشخص تر پوچی زندگی، آزادی آدمی را محدود نمی کند که بالعکس، بی معنایی زندگی و به تعبیری «هیچی محض» می تواند حتی متضمن آزادی های بیش تری باشد، زیرا در غیر این صورت آدمی در زیر سنگینی معنا و یا به تعبیر کوندرا سنگینی «بار هستی» از آزادی انتخاب و عمل کم تری برخوردار خواهد بود. به نظر کامو در نبود معنا آدمی خود را آزادتر از هر زمان دیگری می یابد و خود را مجاز به هرکاری می داند. به نظر می رسد «همه چیز مجاز است» ایوان کارامازوف تنها در دنیای بی معنا، معنا پیدا می کند.

     کامو در دو رمان معروف خود، «بیگانه» (١٩٤٢) و «سقوط» (١٩٥٦)، مضمونی مشترک را پی می گیرد. این مضمون مشترک به بی تفاوتی جهان ارتباط پیدا می کند، به این معنا که کامو مقوله «معنا» را مساله محوری دو قهرمان اصلی این دو رمان قرار می دهد. در این دو رمان مورسو و کلمانس به رغم خلق و خویی متفاوت و حتی متضاد هر دو اما در برابر جهانی بی تفاوت قرار گرفته اند. ژان باتیست کلمانس، تنها بازیگر رمان «سقوط»، خود را گناهکار می داند، حس گناه او را معذب می کند. «گناه»، عذاب وجدان و... مقولاتی دارای بار معنایی هستند.

آیا جهان فی نفسه دارای معناست یا انسان به جهان معنا می دهد ؟

معنای این دو مفهوم از نظر کامو به واسطه آن نیست که جهان فی نفسه دارای معنا است، بلکه بدین معنا است که انسان به جهان معنا می دهد. تصور وجود معنا کلمانس را معذب می کند تا آن جا که به خاطر عذاب وجدان شروع به اعتراف می کند. از یک نظر اساسا مقوله اعتراف برآمده از وجدانی معذب است. کلمانس در «سقوط» انسانی معذب است، او وجدان معذب خود را به خاطر امتناع از یک جهش می داند، جهشی از روی پل که می توانست جان زنی جوان را نجات دهد، زنی جوان که کلمانس هیچ آشنایی قبلی با وی ندارد، اما کلمانس این جهش را انجام نمی دهد. او که در پاریس وکیلی مبرز و نمونه ای از یک انسان موفق بود، اکنون در باراندازی در آمستردام با مخاطبی خاموش به گفت وگویی یک طرفه روی می آورد تا با اعتراف به گناه به تشریح خود، دقیقا به مفهوم پزشکی آن که تکه تکه کردن خود است، بپردازد.

هضم و ادغام تجربه های ناخوشایند

به همین منظور کلمانس وقتی شروع به اعتراف می کند همواره به نقطه آغاز جهش نکردن خود بازمی گردد تا با تکرار یک واقعه به اعلام جرم علیه خود مبادرت ورزد. در این جا تکرار دقیقا به مفهوم فرویدی آن است: تکرار به مثابه واکنشی دفاعی برای مهار، هضم و ادغام تجربه های ناخوشایندی که با تجربه های دیگر ما نا سازگارند. کلمانس با تکرار واقعه ای که حتی از نظر عموم هیچ تقصیری را متوجه وی نمی کند، در پی ایجاد قلعه ای دفاعی برای روح معذب و آسیب دیده خود است.

جهان نیهیلیستی ... نمونه ای از آدمی فرودست با تمام ویژگی های فرودستی

هوشنگ گلشیری، نویسنده برجسته کشورمان، در مقدمه نقدگونه ای که به «سقوط» کامو (ترجمه شورانگیز فرخ) نوشته، به رغم تاکید به جهان نیهلیستی (نیهلیسم به معنای رایج آن که بی ارزش شدن همه ارزش هاست) از کلمانس به عنوان «آدمی نیچه ای»٢، «مافوق بشر»٣ و یا به تعبیر مرسوم ابرمرد نام می برد. به نظر گلشیری کلمانس نیهلیستی است که خدایان (معنا) را کشته و اکنون خود جای خدایان قرار گرفته و در مقام فرادست به بررسی و سنجش اعمال خود می پردازد. درحالی که به نظر نیچه و علیرغم گلشیری، کلمانس نمونه ای از آدمی فرودست با تمام ویژگی های فرودستی است.

عذاب وجدان و سرزنش خود: نمونه ای از رفتار ابر مرد

از نظر نیچه، عذاب وجدان، سرزنش کردن خود و خودخوری نه نمونه ای از اخلاق ابرمرد که بیانگر اخلاق بندگی و یا همان اخلاق واکنش گرایانه است. نیچه وجدان معذب و مقولاتی این چنینی را از اساس باوری متافیزیکی می داند، باوری که به ویژه از سقراط و مسیحیت به این سو به رویه ای غالب بدل شد. بر مبنای چنین باوری متافیزیکی، زندگی از اساس مقصر و گناه آلود است و آدمی بار گناه را بر دوش می کشد اما او همواره می تواند به منظور کاستی از گناهان اعتراف و یا همان خودزنی کند. بدین سان متافیزیک به تعبیر نیچه خود محصول نوعی اخلاق است که نتیجه آن بی ارج کردن خود است. در پس چنین اخلاق به تعبیر نیچه بیمارگونه و ضدزندگی، وجدان راحت در اصل گناه و تکبر است و بالعکس حس تقصیر و یا مقصربودن در اساس اخلاقی نیک و ارزشمند به شمار می آید. آنچه به ویژه کامو را مستعد برداشتی نیچه ای از زندگی می کند، نه مقصربودن زندگی که بی معنایی آن است. به نظر کامو زندگی مقصر نیست و گناهی ندارد، هرچند که بی تفاوت و بی معناست. با این حال اما به نظر کامو در پس بی تفاوتی و افسردگی جهان می توانیم روشنایی را جست وجو کنیم. چنان روشنایی ای که پرتوهای درخشانش به ما انگیزه زندگی کردن به مثابه غایتی فی نفسه بدهد. کامو به آن «افسردگی روشن»٤ نام می دهد.

کسی را نکشته ولی خودش را مقصر می داند

در این جا ما با رویکرد آری گویانه نیچه ای کامو به زندگی مواجه می شویم. آزادی کامویی و به یک تعبیر آسودگی در جهانی بی معنا را می توانیم در یکی از مهم ترین رمان های کامو، در رمان «بیگانه»، جست وجو کنیم. مورسو، قهرمان «بیگانه»، از جهاتی درست نقطه مقابل کلمانس است:

کلمانس کسی را نکشته اما خودش را مقصر می داند و احساس گناه می کند، درحالی که مورسو مرتکب قتل شده و عربی را با شلیک چند گلوله کشته است، اما خود را مقصر نمی داند و حس گناه ندارد و اساسا تصوری از گناه ندارد. «گفتم معنای گناه را نمی دانم» مورسو خود را نه در ید قدرت معنایی متافیزیکی که در برابر تقدیری می بیند که او را ناگزیر به قتل کرده و چون مورسو خود را مجبور به این کار می دانسته خود را مقصر نمی داند. تقدیری که مورسو به آن اعتقاد دارد نه ایده ای متافیزیکی که باوری فیزیکی است که او آن را در علائم کاملا ملموس زندگی و مشخصه های بارزش همچون خورشید پیدا می کند. تقدیر در «بیگانه»، اراده خود را در هیئت خورشید و یا آفتاب به مورسو نشان می دهد. «مورسو گرفتار یک تقدیر ناگزیر است. آفتاب، آفتابی که تمام نظم نیاکانی نشانه ها را بسط می دهد. چون در این جا آفتاب همه چیز است»

از تقدیرم مختصری ملال حس میکنم ولی از آن پشیمان نیستم

     رفتار مورسو در «بیگانه»، نه مانند کلمانس پرطمطراق و محیلانه که حتی شکوهمند است، رفتاری شبیه اودیپ شاه که هیچ از تقدیر خود پشیمان نیست. در این جا مورسو برخلاف کلمانس معذب نیست، خودخوری نمی کند و نیازی به اعتراف نمی بیند. او «قاضی تائب» خود نمی شود بلکه در بازجویی ها و محاکمه اش رفتاری اولیه به دور از باورها و ایده های متافیزیکی در پیش می گیرد. او آنچه را حس می کند و بدان باور دارد بیان می کند. رفتاری که اگرچه برای دیگران «بیگانه» تلقی می شود اما او تصوری از گناه ندارد. وقتی بازپرس از وی می پرسد آیا از کاری که کرده پشیمان است، مورسو در جواب می گوید:

«بیشتر مختصری ملال حس می کنم تا اینکه واقعا پشیمان باشم. به نظرم آمد حرفم را نمی فهمد»، آنچه به ویژه در مورسو به شکل عجیب و غیرعادی مشهود است آسودگی اش در برابر جهان بی معنا و البته بی تفاوت است. شاید اگر مورسو در برابر جهانی مملو از ایده و معنا قرار می گرفت چنین آسوده و فراغ البال نبود و چنین عیارانه به سوی سرنوشت گام برنمی داشت. جهان ایده و معنا البته مورسو را محکوم می کند و از او می خواهد تا لااقل خود را سرزنش کند. درحالی که مورسو خود را سرزنش نمی کند و برخلاف کلمانس خودخوری نمی کند.

او حتی در برابر کشیش نیز حاضر به اعتراف نمی شود. مورسو جهان بی تفاوت را دریافته و خود نیز می کوشد بی تفاوت باشد زیرا زندگی کردن و یا نکردن نیز علی السویه است. «...زندگی به زحمتش نمی ارزد. آخرش را بگیریم می دانستم مردن در سی سالگی یا هفتادسالگی اهمیت چندانی ندارد... درهرحال می مردم چه حالا، چه بیست سال دیگر». مورسو به پشتوانه این بی تفاوتی از هر باور متافیزیکی تهی می شود و به رغم آنکه دوست دارد زندگی کند خود را از هرگونه «امید»ی تهی می بیند و دقیقا به واسطه بی باوری اش به امید، مملو از خوشبختی می شود. آخرین کلمات «بیگانه» که درعین حال بیانگر حال روزهای آخر اوست نشان از آسودگی و خوشبختی اش دارد. «در برابر آن شب مملو از نشانه و ستاره برای نخستین بار گذاشتم بی تفاوتی پرمهر جهان واردم شود و وقتی آن را این قدر شبیه به خودم و سرآخر این قدر برادر یافتم حس کردم خوشبخت بوده ام و همچنان خوشبختم».٩ مورسو بدون هیچ استدلالی خود را به دست بی تفاوتی زندگی می سپرد تا بر این واقعیت عاری از هر ایده ای صحه بگذارد که زندگی کردن و مردن دلیل نمی خواهد و زندگی در اساس استدلال کردنی نیست.


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: روزنامه شرق