تو مشغول مردنت بودی, هیچ چیز جلودارت نبود...
 تو مشغول مردنت بودی هیچ چیز جلو دارت نبود نه لحظه های خوش. نه آرامش. تو مشغول مردنت بودی.

در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی...

تو مشغول مردنت بودی

هیچ چیز جلو دارت نبود

نه لحظه های خوش.

 نه آرامش.

تو مشغول مردنت بودی.

نه درختانی

كه به زیرشان قدم زدی، نه درختانی كه سایه سارت بودند.

نه پزشكی كه بیمت می داد

نه پزشك جوان سپید مویی كه یكبار جانت را نجات داد.

تو مشغول مردنت بودی.

هیچ چیز جلودارت نبود.

در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و

مشغول مردنت بودی.

می رفتی سر كار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هات.

میگذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.

و هیچ چیز جلودارت نبود.

نه آه های خسته ات

نه شش هایت كه آب انداخته بود.

نه آستین هایت كه حامل درد دستهایت بود.

هیچ چیز جلو دارت نبود.

تو مشغول مردنت بودی.

نه گذشته.

نه آینده با هوای خوش اش.

نه شكست. نه توفیق.

هیچ كاری نمی كردی فقط مشغول مردنت بودی.

ساعت را به گوشت می چسباندی

حس می كردی داری می افتی.

بر تخت دراز می كشیدی.

دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.

و تو مشغول مردنت بودی.

و هیچ چیز جلودارت نبود....

شاعر: مارک استرند/ترجمه: محمدرضا فرزاد


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ