عشق رازیست که من آنرا به و دیعه بنهادم
و  خدا من خدایی هستم که دراین نزدیکیست من خدای سیب و باغبان و باغم

من خدای دل دیوانه ی شب بی تابم

و  خدا   
من خدایی هستم که دراین نزدیکیست
من خدای سیب و باغبان و باغم
من خدای مهر و خالق مهتابم
من خدای دل دیوانه ی شب بی تابم
بندگانم همه مست
باده ی عشق بدست
مهربانم وَ پر از بخشش و رحم
وَ از این رحم و شفقت بنهادم به دل پیر و جوان
که بدانند زندگی زیباییست
گل گندم خوبست
گل خوبی زیباست
زندگی آمدن و رفتنها ست
وَ از این سیب به دندان زده ها بسیار است
وَ تو ای بنده ی من تو بخواه در دنیا که نیازت باشم تا که در تاریکی راه گشایت باشم.
وَ تو هم دست بگیری ز یکی عاشق مست
نگذاری اشکی بدمد بر دیده
یا که ظلمی بدهی به دل غمدیده
عشق رازیست ک من آنرا به و دیعه بنهادم از خود به دل هر انسان
وَ تفکر باید
بر وجود خاک و آسمانو باغ و رهرو کوشیده
سیب من معرفت و عقل و شکیبایی بود
سیب من مهر و وفا و ره پویایی بود
سیب من تلخ نبود
گندم و رود کم از قصه عشاق نبود
همه را من به زمین افکندم
با چراغی روشن که بگیرد انسان
روح ایثار و محبت
وَ شود آنچه که باید گردد
نه حریصی با غیض که شود دشمن خود دشمن دشت
دشمن عشق به هستی و وجود
باغبان و باغ و
قصه ی سیبو زمین و خاک و
عاشق سر به گریبان و آن دخترک شوریده
همگی درس برای ره توست
که بدانی دنیا ماندگار نیست برای نفری
همه آرام آرام از سر این سفره نزد من می آیند
چه غنی و چه فقیر چه صغیر و چه کبیر همه آیند به مهمانی من.

راز این قصه کسی است که بماند عاشق بر در من.


شاعر:الهام بختیاری


 تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ