ایتالو کالوینو
«دومیتیلا» همسرش هم که تنبل اما پر اشتها بود، خواب اردک های بریان شده را دید که روی دودکش ها بودند. دخترش «ایزولنیا» هم که تا حد زیادی احساساتی بود...

                                                         
پرندگان به هنگام مهاجرت در فصل بهار یا تابستان و به سمت شمال یا جنوب، به ندرت از آسمان شهر می‌گذرند. دسته دسته مسیرشان را بر فراز مزرعه های شیاربندی شده و حاشیه جنگل های انبوه، باز می‌کنند. گاه خط منحنی شکل یک رودخانه، فرورفتگی های یک دره و برخی اوقات هم مسیر نامرئی باد را در پروازشان طی می‌کنند. اما همین که بام های خانه های شهری را پیش رویشان می‌بینند، تغییر مسیر می‌دهند. با این وجود یک روز گروه انبوهی از پرندگان کوهی مهاجر که به نظر ماکیان می‌رسیدند، در آسمان خیابان یک شهر در حال پرواز بودند. هیچ کس متوجه آن ها نشد. به جز «مارکو والدو» که همیشه سرش به سمت آسمان بود. همین که ماکیان های کوهی را دید، در حالی که سوار بر سه چرخه موتوری اش بود پاهایش را محکم کرد و تندتر رکاب زد، انگار می‌خواست آن ها را تعقیب کند.همانند شکارچیان، هوای شکار آن پرندگان را در سر می‌پروراند. اگر چه «مارکو والدو» تا آن هنگام به جز اسلحه ای که زمان سربازی اش در اختیار داشت، تفنگ دیگری را در دست نگرفته بود، همان طور که به پرندگان خیره شده بود، مسیر پرواز آن ها را دنبال می‌کرد. ناگهان متوجه شد وسط چهارراهی میان ماشین ها گرفتار و چراغ راهنما هم قرمز شده است. کم مانده بود تصادف کند. افسر پلیس که چهره اش از فرط خشم و عصبانیت به سرخی می‌گرایید، نام و نشانی اش را یادداشت کرد. اما چشمان «مارکو والدو» هم چنان در پی پرندگانی بود که اکنون دیگر از زاویه نگاهش محو شده بودند. به محل کارش که رسید، به خاطر جریمه افسر پلیس بازخواست شد.رئیس اش آقای «ویلی جلمو» با صدایی بلند سرش فریاد زد:
کار را به جایی رسانده ای که دیگر حتی متوجه چراغ قرمز هم نمی‌شوی؟ پس تو کجا را نگاه می‌کردی مردک!
-مشغول تماشای ماکیان های کوهی بودم قربان!

چشم های آقای «ویلی جلمو» برقی زد. او که شکارچی کهنه کاری بود مبهوت شد و پرسید:
-دوباره بگو! چه گفتی؟
«مارکو والدو» همه آن چه را دیده بود، برایش بازگو کرد.«ویلی جلمو» که انگار اکنون خوشحال به نظر می‌رسید چون از عصبانیت اش خبری نبود، گفت:
-چه خوب! شنبه اسلحه ام را بر می‌دارم و همراه سگم به سمت تپه ها خواهم رفت. انگار فصل شکار آغاز شده است. پرندگانی هم که می‌گویی، به طور قطع از ترس شکارچی های منطقه، به سمت شهر آمده و این جا پناه گرفته اند.

«مارکو والدو» تمام آن روز به پرندگان فکر و مدام با خودش زمزمه می‌کرد:
-اگر همان طور باشد که رئیس گفت، شنبه اطراف تپه شکارچی فراوان است. پس بی شک پرنده های زیادی به طرف شهر می‌آیند تا این جا پناه گیرند. اگر به خودم بجنبم و حواسم جمع باشد، یکشنبه می‌توانم ماکیان کوهی بریان شده بخورم.

پشت بام خانه «مارکو والدو» برای آویزان و پهن کردن لباس ها، با بندهای سیمی‌ محصور شده بود. همراه پسرانش با ظرف چسب، قلم مو و یک کیسه کوچک گندم به پشت بام رفت همان طور که پسران دانه های گندم را بر پشت بام می‌پاشیدند، «مارکو والدو» بندهای سیمی، نرده های پشت بام و بدنه دودکش ها را، با قلم مو چسب آلود می‌کرد. آن قدر سرگرم این کار شده بود و بندهای سیمی‌را چسب می‌زد که کم مانده بود پسر کوچکش «فیلیپتو» که مشغول بازی بود، به آن ها بچسبد. آن شب «مارکو والدو» در خواب، پشت بام خانه اش را دید که پر شده بود از ماکیان های کوهی که گرفتار بندهای سیمی‌پر از چسب او شده بودند. پرندگان ترسان و هراسان پیش چشمش بال و پر می‌زدند. «دومیتیلا» همسرش هم که تنبل اما پر اشتها بود، خواب اردک های بریان شده را دید که روی دودکش ها بودند. دخترش «ایزولنیا» هم که تا حد زیادی احساساتی بود، خواب حشره ای را دید که فقط به کار تزیین کلاهش می‌آمد. «میکلینو» هم لک لکی را خواب دید. روز بعد هر کدام از بچه ها هر ساعت یک بار به نوبت، از پشت بام سرکشی می‌کردند. فقط از نورگیر سرک می‌کشیدند تا اگر پرنده ای آن جا آمده بود، از ترس پرواز نکند اما هیچ خبری از ماکیان های کوهی نبود. سرانجام «پیتر و چر» ظهر هنگام ناگهان فریاد زد:
پدر! پرنده ها به بندهای سیمی‌چسبیدند.
«مارکو والدو» کیسه ای برداشت و به سمت پشت بام رفت. کبوتر کوچکی را دید که به بند چسبیده بود. از همان کبوتر چاهی های معمولی که در شلوغی خیابان ها و میدان ها، زیاد به چشم می‌خوردند، اطراف آن کبوتر نیز دیگر کبوترها بال و پر می‌زدند.کبوتر چاهی تلاش می‌کرد بال هایش را از ماده چسبناک روی سیم که گرفتارش شده بود، جدا کند. خانواده «مارکو والدو» داشتند استخوان های آن کبوتر نحیف چاهی بریان شده را تمیز می‌کردند که صدای در به گوش رسید. انگار خدمتکار صاحبخانه اش بود.
-آقای «مارکو والدو»! خانم با شما کار دارند لطفا زودتر!

۶ ماه بود که اجاره خانه اش را نداده بود، با دلهره و هراس نزد صاحبخانه اش رفت. همین که وارد شد، با مهمانی مواجه شد که در اتاق پذیرایی بود. ماموری که از شدت خشم چهره اش برافروخته به نظر می‌رسید. صاحبخانه گفت:
-بیا داخل «مارکو والدو» شنیده ام در پشت بام خانه ام، عده ای کبوترهای شهری را شکار می‌کنند. تو در این باره چیزی نشنیده ای؟
انگار ظرفی آب یخ بر سر مارکو والدو ریختند.درهمین هنگام بود که صدای خدمتکار خانه به گوش رسید که داد و هوار راه انداخته بود.
-خانم!خانم!
-چه خبر شده است «گوئند الینا»؟
-خانم! رفته بودم بالای پشت بام لباس ها را پهن کنم اما همه به بند چسبیده می‌خواستم جمع شان کنم که لباس ها پاره شد. چه شده خانم! سر درنمی‌آورم.
«مارکو والدو» که انگار کبوتر چاهی بریان شده لاغر و نحیف سر دلش گیر کرده است لبخند می‌زد و شکمش را می‌مالید.


 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
  
منبع: khorasannews.com

مطالب پیشنهادی:
داستان قرقاول از ریموند کارور
داستان "شانس" از مارک تواین
نامزد و مرگ؛ داستانی از ژیل پرو
داستان پیرمرد بر سر پل (ارنست همینگوی)
داستان "کالسکه" از نیكلای گوگول