خسرو عباسی خودلان متولد ۱۳۵۶ بیجار و ساكن كرج است. از سال 1380 فعالیت ادبی را شروع كرده و رئیس انجمن نویسندگان کرج است. عباسی تا به حال كتاب مستقلی چاپ نكرده است اما در جشنوارههای و جوایز ادبی مختلف، برگزیده شده و گاهی هم خودش داور بوده است. بیشترین جوایز را برای داستان كوتاه «خواب» گرفته. عباسی به عنوان منتقد ادبی هم فعالیت میكند.
میآمدند و میرفتند. با هیکلهای دیلاق دشداشه پوش و صورتهای عبوس آفتاب سوخته. جمع میشدند دور هم و با چشمهای وق زده سرخ زل میزدند به برجستگی خاکی که واهاگن زیرش خوابیده بود. سیگار میكشیدند و دودش را از بین لبها و دندانهای زنگار بسته فوت میكردند توی صورت همدیگر. حرف كه میزدند، انگار دعوا داشتند با هم. داد میزدند سر هم. گاهی جر و بحث و دعوایشان بالا میگرفت و زنهایشان را صدا میكردند و میرفتند. یكی دو هفتهای واهاگن را آسوده میگذاشتند. ولی دوباره سروكله شان پیدا میشد. زنها میآمدند. مثل روز تدفین، با آن هیکلهای سیاهپوش دوکی شکل زانو میزدند روی خاک. شیون میكردند و زبان میگرفتند و گورستان را میگذاشتند روی سرشان. صورتهایشان خالكوبی بود و دستهایشان حنا بسته و خپل. جرینگ جرینگ خلخالهایشان آرامش را از واهاگن میگرفت. از بخت بدش بود که گرفتار شده بود بین اینها. فقط یک نفر بود که برای اش قرآن میخواند. دختر جوانی به نام اَسرا که واهاگن اولش فکر میکرد یکی از خواهرهای یحیی است. اَسرا، مردمك چشمهای پر از سرمه اش را میدواند روی حروف كتابی كه توی دستش میگرفت و زیر لب میخواند. انداماش کشیده بود و لاغر. مثل بقیه زنها خِرسَک نشده بود هنوز. واهاگن بعدها فهمید اَسرا انگار نامزد یا زن یحیی بوده. همان سرباز عراقی جوانی که وقتی شب عملیات ترکشها و موج انفجاری، واهاگن را زخمیو گنگ و کم هوش انداخته بود لب یک گودال، آمده بود و با عجله و به هر تقلایی شده بود فرنچ واهاگن را از تنش در درآورده بود. چنگ زده بود توی یقه واهاگن و وقتی پلاك و صلیب آمده بود توی مشتش قبل از اینکه افتان و خیزان دور بشود، واهاگن را هل داده بود توی یک گودال. گودالی که چند دقیقه بعد چند تا خمپاره و گلوله توپ پرش کرد از خاك. واهاگن توی گودال لابهلای جسدهای عراقی ماند و ماند تا گوشت و پوست تنش را كرمها خوردند و استخوانهایاش را مورچهها تراشیدند. کمکم بوی گند جایاش را داد به بوی ماندگی و نا. مدتی گذشت تا سر و کله چند نفر پیدا شد و خاک را پس زدند. استخوانها و باقی مانده لباسها را از زیر خاك كشیدند بیرون. توی جیب فرنچی كه یحیی از تنش درآورد و پرت كرد روی تن واهاگن كتاب كوچكی پیدا كردند كه توی یك پارچه سبز پیچیده شده بود.آن بسته سبز را با ساعتی كه از مچ دست واهاگن باز كردند، انداختند توی كیسهای كه استخوانهای واهاگن را ریخته بودند تویاش. ساعت را روز اعزام، پدرش بسته بود روی مچ دست واهاگن و گفته بود : توی هر شرایطی اول مواظب ساعت باش بعد خودت. مسیو خاچاطوریان مثل همیشه سعی كرده بود توی آن شرایط باز شوخی كند و بغضش را پشت این شوخیها پنهان كند. آنا بازوی شوهرش را چنگ زده بود و با بغض گفته بود : داویت چطور دلت میاد به پسر ته تغاری ام این حرف رو بزنی؟ داویت به واهاگن چشمك زده بود و گفته بود: خوب اسیرش كنن كه خوبه، از فرات عبور میكنه و مقدس میشه، مگر بده واهاگن «فُرا» بشه و عراقیها بچههای تازه بهدنیا اومده و زائوهاشون رو بیارن كه واهاگن تبرك كنه؟
ولی واهاگن ماند توی همان كیسه برزنتی تا یك روز این عربها آمدند و از توی آن كشوی سرد فلزی كشیدندش بیرون. آوردند و اینجا دفنش كردند. زیر این آفتاب، که مثل کوره میسوخت و خاک را داغ میکرد. سرمای سردخانهها كم كم از استخوانهای واهاگن بیرون رفت. حالا فقط گاه گاهی که پیرزن میآمد و به نخل بالای سرش کمیآب میداد، سرمای مرطوب آب و لرز میپیچید توی استخوانهای واهاگن. پیرزن مادر یحیی بود. آن نهال نخل کوچک را هم روز دفن واهاگن بالای سرش کاشته بود. پیرزن که امیحیی صدایاش میکردند، هر روز صبح آفتاب كه نیش میزد و باد كه بوی هیزم سوخته و دود را میآورد سمت گورستان، پیدایاش میشد. قد کوتاه بود. لاغر و كم جان. هیچ شباهتی به آنا نداشت. آنا آنقدر چاق بود كه واهاگن از وقتی بچه بود همیشه سعی میكرد وقتی آنا بغلش میكرد انگشتهایش را پشت آنا به هم برساند. حتی روز اعزام هم كه آنا برای آخرین بار او را بغل كرد دوباره سعی كرد كه نوك انگشتهای اشارهاش را برساند به هم. حالا واهاگن بزرگ شده بود و این فقط یك بازی بود. ولی این پیرزن آنقدر لاغر و كم جان بود كه واهاگن مطمئن بود اگر یحیی با آن خشونت و لرزشی كه توی دستها و حركاتش بود، بغلش كند استخوانهای پیرزن خورد خواهد شد. اُمیحیی هر صبح خرما میآورد و یك جور نان فطیر که همیشه خدا کنارههای اش سوخته بود. خودش میپخت انگار. شاید از دود و دم همان تنور صورت پیرزن اینقدر سیاه شده بود. پوستش مثل چرم بود و جاهایی که چین و چروک داشت بیشتر به تیرگی میزد. مثل وقتی كه پدر واهاگن توی پستوی حجره ساعت سازی خاچاطوریان بند چرمیساعتها را رنگ میكرد و رگههای تیره رنگ لای چین و چروكهای چرمها باقی میماند. رد سیاهی لا به لای چین و چروکهای پوست پیرزن باقی مانده بود. مثل حرارت دستهای استخوانی و مرتعشاش كه لانه کرده بود توی مغز استخوانهای واهاگن. روزی كه واهاگن را دفن میكردند کفن را که باز کرده بودند، پیرزن دست کشیده بود به جمجمهاش. در گوش واهاگن لالایی خوانده بود. آخر سر هم پنهانی همان بسته كوچك را که پیچیده بود لای پارچهای سبز به همراه ساعت گذاشته بود زیر سر واهاگن و صورت خیس از اشكش را مالیده بود به صورت استخوانی واهاگن. بعد اََسرا به زور خودش را از دست زنها رهانده بود. خودش را انداخته بود روی واهاگن. لرز و درد پیچیده بود توی استخوانهای واهاگن. انگار توی استخوانهای اش دود سیگار میدمیدند. از روی کفن استخوان بازو و ران واهاگن را گرفته بود توی مشتهای کوچکش و تکان داده بود. آن دستهای کوچک خیلی قدرت داشت. انگار میخواست استخوانهایاش را خرد کند. واهاگن دوست داشت زودتر این کابوس را تمامش کنند. کابوسی که انگار از خیلی وقت پیش شروع شده بود. کابوسی که تمام مدتی که لابهلای جسدهای عراقی مانده بود، رهایاش نکرده بود. تنش بین تن دوتا جسد گنده گیر افتاده بود. وزن تن آن دوتا به جمجمهاش فشار آورده بود و گوشهایاش کیپ شده بود و درد گرفته بود. مثل وقتی كه بچه بود و گوشهایاش كیپ میشد و درد میگرفت و آنا سیگار میكشید و دودش را فوت میكرد توی گوشهای واهاگن تا آرام بگیرد و دیگر كابوس نبیند. ولی حالا دیگر كابوس نبود. گیر افتاده بود بین آدمهایی كه زبانشان را نمیفهمید. مثل همانوقتهایی كه میآمدند اصفهان برای گردش. جوان و پیر، زن و مرد میریختند توی بازار نقش جهان و با هم بلند بلند حرف میزدند. با کاسبهای بازار چانه میزدند. واهاگن پناه میبرد به پستوی ته حجره که همیشه پر بود از صدای تیك تاك ساعتهای رومیزی و دیواری.
حالا هم واهاگن میدانست كه ساعت از همان توی كانال از كار افتاده ولی برای اینكه حواسش را از كابوس رها كند به ساعت فكر میكرد و صدای تیك تاك ساعت آرام آرام میآمد و میپیچید توی فضای كوچك و تنگ قبر. دوست داشت او را هم توی تابوت میگذاشتند. فضای تابوت فشار خاك را میگرفت. خاک اینجا سنگین بود. فشار میآورد روی قفسه سینهاش. دوباره وزن آن دو تا جسد عراقی و اَسرا و امیحیی خراب میشد روی چند پاره استخوان باقی مانده تن واهاگن. اَسرا برای اش قرآن میخواند. چند روزی بود تنها میآمد. اُمیحیی هم عصرها تنها میآمد. ناله و نفرین میكرد. واهاگن از حرفهایاش چیزی دستگیرش نمیشد. از مشت به سینه زدن و اَسرا اَسرا گفتن اُمیحیی میفهمید پیرزن دارد عروسش را نفرین میكند. واهاگن نمیدانست چه خبر شده. یك روز عصر همراه اَسرا مرد غریبه ای آمد. غریبه جوانی بود با ریش پرفسوری. زیر بغلهایش عرق کرده و شوره زده بود. زل زده بود به گور واهاگن. دور ایستاده بود و اَسرا بعد از اینكه از واهاگن اجازه گرفت به آن غریبه اشاره كرد كه جلوتر بیاید. غریبه جلوتر آمد و نشست نزدیک قبر. زیر لب چیزهایی گفت. هیکل گنده ای داشت و نوک مینای یکی از دندانهای جلوییاش پریده بود. انگار داشت قول میداد كه از اَسرا خوب مواظبت كند. واهاگن میدانست كه این ابو نمیدانم چیچی دارد جای یحیی را توی دل و زندگی اَسرا میگیرد. ولی این چیزها به او دخلی نداشت. نمیدانست چرا راحتش نمیگذارند. اَسرا و آن غریبه دیگر نیامدند. حالا فقط اُمیحیی میآمد. با همان فطیرها و خاركهایی كه آنقدر میماند كه خوراك گنجشكها میشد.
اُمیحیی كه میرفت گنجشكها میآمدند. پرپر میزدند و نوك میزدند به فطیر و خاركها. واهاگن دلش هوای فطیرهای یكشنبه را میکرد. هر یكشنبه آنا فطیر میپخت. یكشنبهها مسیو داویت حجره را تعطیل میكرد و همراه آنا و واهاگن و خواهرها و دامادهایشان میرفتند كلیسای وانگ. دعای همیشگی مسیو داویت این بود كه برگردند یرِوان. میگفت: سنگ و ریشه گیاه این خاك با تن ما اُخت نیست. میشه اینجا موند ولی نمیشه اینجا مُرد. چند روزی بود اُمیحیی هم غیبش زده بود. شاید پیرزن مریض شده بود. واهاگن دلش میخواست دوباره برگردد به خیابان جلفا. دلش خوش بود به صدای تیك تاك ساعت كه او را میبرد به اصفهان و كوچه جلفا و صدای ناقوس كلیسای وانگ. تازه كمیآرامش پیدا كرده بود كه یك روز عصر دوباره همه آمدند. مردها دورتر ایستادند و حلقه زدند دور مردی که لباس سربازی تنش بود. سیگار کشیدند و زل زدند به گور واهاگن. زنها اُمیحیی را آوردند. اولین بار بود که پیرزن میخندید. با زنها شوخی میکرد. دست میکشید روی سنگ قبر و برمیگشت و آن مرد را که بین مردهای دیگر ایستاده بود، نگاه میکرد. مرد جلوتر آمد. هرچند دیگر آن جوان لاغر و قد بلند نبود و چاق شده بود و کمیجا افتاده تر، ولی واهاگن شناختش. یحیی بود. یحیی جلوتر آمد و با نفرت زل زد به سنگ قبر. انگار خاطرات آن شب را مرور میكرد. مردها نزدیکتر آمدند و حلقه زدند دور گور. سیگار كشیدند و با هم جر و بحث كردند. واهاگن از زبانشان چیزی نمیفهمید. دوست داشت بداند یحیی كدام گوری بوده این همه سال. چرا آن شب لباسش را با لباس او عوض کرده؟ چشم پیرزن مدام به یحیی بود که انگار داشت خاطرات آن شب را تعریف میکرد. واهاگن نمیدانست یحیی چی تحویل طایفه اش میدهد. درمورد آن شب چی میگوید. به ایرانیهایی که اسیرش کرده بودند چی گفته؟ با بیل و كلنگ افتادند به جان قبر واهاگن و سنگ قبر را كندند. اُمیحیی تمام مدت زل زده بود به خاک و حتماً به آن همه فطیر و خارکی که هر صبح برای یحییاش آورده بود فکر میکرد. پیرزن نگذاشت یحیی بیشتر گور را بکند. سنگ قبر را برداشتند و رفتند.
حالا دیگر واهاگن تنها مانده بود. دست از سرش برداشته بودند. باید آرام میگرفت. هوای پستوی حجره ساعت سازی خاچاطوریان را كرده بود و صدای دینگ دانگ ناقوس كلیسای وانگ پیچیده بود توی سرش. صبح بود. بوی هیزم سوخته میآمد. باد دود و خاک و خاشاک را ریخت روی گور بی سنگ واهاگن. گنجشکها آمدند دور و بر گور پرپر زدند. نوک زدند به تنه خشک نهال نخل. دانههای ریز و گرم خاک را جستند و یکی یکی پرکشیدند و رفتند. واهاگن دوباره تمام هوش و حواسش را جمع كرد تا صدای تیك تاك ساعت را بشنود. از جایی دور صدای تیك تاك نامنظم عقربههای ساعت میآمد. مثل صدای گامهای زنی چاق كه گاه گاهی جایی لنگ میكرد تا نفسی تازه كند و دوباره راه بیفتد تا قبل از شروع مراسم عشای ربانی خودش را برساند به كلیسای جامع وانگ، ته خیابان جلفا.
میآمدند و میرفتند. با هیکلهای دیلاق دشداشه پوش و صورتهای عبوس آفتاب سوخته. جمع میشدند دور هم و با چشمهای وق زده سرخ زل میزدند به برجستگی خاکی که واهاگن زیرش خوابیده بود. سیگار میكشیدند و دودش را از بین لبها و دندانهای زنگار بسته فوت میكردند توی صورت همدیگر. حرف كه میزدند، انگار دعوا داشتند با هم. داد میزدند سر هم. گاهی جر و بحث و دعوایشان بالا میگرفت و زنهایشان را صدا میكردند و میرفتند. یكی دو هفتهای واهاگن را آسوده میگذاشتند. ولی دوباره سروكله شان پیدا میشد. زنها میآمدند. مثل روز تدفین، با آن هیکلهای سیاهپوش دوکی شکل زانو میزدند روی خاک. شیون میكردند و زبان میگرفتند و گورستان را میگذاشتند روی سرشان. صورتهایشان خالكوبی بود و دستهایشان حنا بسته و خپل. جرینگ جرینگ خلخالهایشان آرامش را از واهاگن میگرفت. از بخت بدش بود که گرفتار شده بود بین اینها. فقط یک نفر بود که برای اش قرآن میخواند. دختر جوانی به نام اَسرا که واهاگن اولش فکر میکرد یکی از خواهرهای یحیی است. اَسرا، مردمك چشمهای پر از سرمه اش را میدواند روی حروف كتابی كه توی دستش میگرفت و زیر لب میخواند. انداماش کشیده بود و لاغر. مثل بقیه زنها خِرسَک نشده بود هنوز. واهاگن بعدها فهمید اَسرا انگار نامزد یا زن یحیی بوده. همان سرباز عراقی جوانی که وقتی شب عملیات ترکشها و موج انفجاری، واهاگن را زخمیو گنگ و کم هوش انداخته بود لب یک گودال، آمده بود و با عجله و به هر تقلایی شده بود فرنچ واهاگن را از تنش در درآورده بود. چنگ زده بود توی یقه واهاگن و وقتی پلاك و صلیب آمده بود توی مشتش قبل از اینکه افتان و خیزان دور بشود، واهاگن را هل داده بود توی یک گودال. گودالی که چند دقیقه بعد چند تا خمپاره و گلوله توپ پرش کرد از خاك. واهاگن توی گودال لابهلای جسدهای عراقی ماند و ماند تا گوشت و پوست تنش را كرمها خوردند و استخوانهایاش را مورچهها تراشیدند. کمکم بوی گند جایاش را داد به بوی ماندگی و نا. مدتی گذشت تا سر و کله چند نفر پیدا شد و خاک را پس زدند. استخوانها و باقی مانده لباسها را از زیر خاك كشیدند بیرون. توی جیب فرنچی كه یحیی از تنش درآورد و پرت كرد روی تن واهاگن كتاب كوچكی پیدا كردند كه توی یك پارچه سبز پیچیده شده بود.آن بسته سبز را با ساعتی كه از مچ دست واهاگن باز كردند، انداختند توی كیسهای كه استخوانهای واهاگن را ریخته بودند تویاش. ساعت را روز اعزام، پدرش بسته بود روی مچ دست واهاگن و گفته بود : توی هر شرایطی اول مواظب ساعت باش بعد خودت. مسیو خاچاطوریان مثل همیشه سعی كرده بود توی آن شرایط باز شوخی كند و بغضش را پشت این شوخیها پنهان كند. آنا بازوی شوهرش را چنگ زده بود و با بغض گفته بود : داویت چطور دلت میاد به پسر ته تغاری ام این حرف رو بزنی؟ داویت به واهاگن چشمك زده بود و گفته بود: خوب اسیرش كنن كه خوبه، از فرات عبور میكنه و مقدس میشه، مگر بده واهاگن «فُرا» بشه و عراقیها بچههای تازه بهدنیا اومده و زائوهاشون رو بیارن كه واهاگن تبرك كنه؟
ولی واهاگن ماند توی همان كیسه برزنتی تا یك روز این عربها آمدند و از توی آن كشوی سرد فلزی كشیدندش بیرون. آوردند و اینجا دفنش كردند. زیر این آفتاب، که مثل کوره میسوخت و خاک را داغ میکرد. سرمای سردخانهها كم كم از استخوانهای واهاگن بیرون رفت. حالا فقط گاه گاهی که پیرزن میآمد و به نخل بالای سرش کمیآب میداد، سرمای مرطوب آب و لرز میپیچید توی استخوانهای واهاگن. پیرزن مادر یحیی بود. آن نهال نخل کوچک را هم روز دفن واهاگن بالای سرش کاشته بود. پیرزن که امیحیی صدایاش میکردند، هر روز صبح آفتاب كه نیش میزد و باد كه بوی هیزم سوخته و دود را میآورد سمت گورستان، پیدایاش میشد. قد کوتاه بود. لاغر و كم جان. هیچ شباهتی به آنا نداشت. آنا آنقدر چاق بود كه واهاگن از وقتی بچه بود همیشه سعی میكرد وقتی آنا بغلش میكرد انگشتهایش را پشت آنا به هم برساند. حتی روز اعزام هم كه آنا برای آخرین بار او را بغل كرد دوباره سعی كرد كه نوك انگشتهای اشارهاش را برساند به هم. حالا واهاگن بزرگ شده بود و این فقط یك بازی بود. ولی این پیرزن آنقدر لاغر و كم جان بود كه واهاگن مطمئن بود اگر یحیی با آن خشونت و لرزشی كه توی دستها و حركاتش بود، بغلش كند استخوانهای پیرزن خورد خواهد شد. اُمیحیی هر صبح خرما میآورد و یك جور نان فطیر که همیشه خدا کنارههای اش سوخته بود. خودش میپخت انگار. شاید از دود و دم همان تنور صورت پیرزن اینقدر سیاه شده بود. پوستش مثل چرم بود و جاهایی که چین و چروک داشت بیشتر به تیرگی میزد. مثل وقتی كه پدر واهاگن توی پستوی حجره ساعت سازی خاچاطوریان بند چرمیساعتها را رنگ میكرد و رگههای تیره رنگ لای چین و چروكهای چرمها باقی میماند. رد سیاهی لا به لای چین و چروکهای پوست پیرزن باقی مانده بود. مثل حرارت دستهای استخوانی و مرتعشاش كه لانه کرده بود توی مغز استخوانهای واهاگن. روزی كه واهاگن را دفن میكردند کفن را که باز کرده بودند، پیرزن دست کشیده بود به جمجمهاش. در گوش واهاگن لالایی خوانده بود. آخر سر هم پنهانی همان بسته كوچك را که پیچیده بود لای پارچهای سبز به همراه ساعت گذاشته بود زیر سر واهاگن و صورت خیس از اشكش را مالیده بود به صورت استخوانی واهاگن. بعد اََسرا به زور خودش را از دست زنها رهانده بود. خودش را انداخته بود روی واهاگن. لرز و درد پیچیده بود توی استخوانهای واهاگن. انگار توی استخوانهای اش دود سیگار میدمیدند. از روی کفن استخوان بازو و ران واهاگن را گرفته بود توی مشتهای کوچکش و تکان داده بود. آن دستهای کوچک خیلی قدرت داشت. انگار میخواست استخوانهایاش را خرد کند. واهاگن دوست داشت زودتر این کابوس را تمامش کنند. کابوسی که انگار از خیلی وقت پیش شروع شده بود. کابوسی که تمام مدتی که لابهلای جسدهای عراقی مانده بود، رهایاش نکرده بود. تنش بین تن دوتا جسد گنده گیر افتاده بود. وزن تن آن دوتا به جمجمهاش فشار آورده بود و گوشهایاش کیپ شده بود و درد گرفته بود. مثل وقتی كه بچه بود و گوشهایاش كیپ میشد و درد میگرفت و آنا سیگار میكشید و دودش را فوت میكرد توی گوشهای واهاگن تا آرام بگیرد و دیگر كابوس نبیند. ولی حالا دیگر كابوس نبود. گیر افتاده بود بین آدمهایی كه زبانشان را نمیفهمید. مثل همانوقتهایی كه میآمدند اصفهان برای گردش. جوان و پیر، زن و مرد میریختند توی بازار نقش جهان و با هم بلند بلند حرف میزدند. با کاسبهای بازار چانه میزدند. واهاگن پناه میبرد به پستوی ته حجره که همیشه پر بود از صدای تیك تاك ساعتهای رومیزی و دیواری.
حالا هم واهاگن میدانست كه ساعت از همان توی كانال از كار افتاده ولی برای اینكه حواسش را از كابوس رها كند به ساعت فكر میكرد و صدای تیك تاك ساعت آرام آرام میآمد و میپیچید توی فضای كوچك و تنگ قبر. دوست داشت او را هم توی تابوت میگذاشتند. فضای تابوت فشار خاك را میگرفت. خاک اینجا سنگین بود. فشار میآورد روی قفسه سینهاش. دوباره وزن آن دو تا جسد عراقی و اَسرا و امیحیی خراب میشد روی چند پاره استخوان باقی مانده تن واهاگن. اَسرا برای اش قرآن میخواند. چند روزی بود تنها میآمد. اُمیحیی هم عصرها تنها میآمد. ناله و نفرین میكرد. واهاگن از حرفهایاش چیزی دستگیرش نمیشد. از مشت به سینه زدن و اَسرا اَسرا گفتن اُمیحیی میفهمید پیرزن دارد عروسش را نفرین میكند. واهاگن نمیدانست چه خبر شده. یك روز عصر همراه اَسرا مرد غریبه ای آمد. غریبه جوانی بود با ریش پرفسوری. زیر بغلهایش عرق کرده و شوره زده بود. زل زده بود به گور واهاگن. دور ایستاده بود و اَسرا بعد از اینكه از واهاگن اجازه گرفت به آن غریبه اشاره كرد كه جلوتر بیاید. غریبه جلوتر آمد و نشست نزدیک قبر. زیر لب چیزهایی گفت. هیکل گنده ای داشت و نوک مینای یکی از دندانهای جلوییاش پریده بود. انگار داشت قول میداد كه از اَسرا خوب مواظبت كند. واهاگن میدانست كه این ابو نمیدانم چیچی دارد جای یحیی را توی دل و زندگی اَسرا میگیرد. ولی این چیزها به او دخلی نداشت. نمیدانست چرا راحتش نمیگذارند. اَسرا و آن غریبه دیگر نیامدند. حالا فقط اُمیحیی میآمد. با همان فطیرها و خاركهایی كه آنقدر میماند كه خوراك گنجشكها میشد.
اُمیحیی كه میرفت گنجشكها میآمدند. پرپر میزدند و نوك میزدند به فطیر و خاركها. واهاگن دلش هوای فطیرهای یكشنبه را میکرد. هر یكشنبه آنا فطیر میپخت. یكشنبهها مسیو داویت حجره را تعطیل میكرد و همراه آنا و واهاگن و خواهرها و دامادهایشان میرفتند كلیسای وانگ. دعای همیشگی مسیو داویت این بود كه برگردند یرِوان. میگفت: سنگ و ریشه گیاه این خاك با تن ما اُخت نیست. میشه اینجا موند ولی نمیشه اینجا مُرد. چند روزی بود اُمیحیی هم غیبش زده بود. شاید پیرزن مریض شده بود. واهاگن دلش میخواست دوباره برگردد به خیابان جلفا. دلش خوش بود به صدای تیك تاك ساعت كه او را میبرد به اصفهان و كوچه جلفا و صدای ناقوس كلیسای وانگ. تازه كمیآرامش پیدا كرده بود كه یك روز عصر دوباره همه آمدند. مردها دورتر ایستادند و حلقه زدند دور مردی که لباس سربازی تنش بود. سیگار کشیدند و زل زدند به گور واهاگن. زنها اُمیحیی را آوردند. اولین بار بود که پیرزن میخندید. با زنها شوخی میکرد. دست میکشید روی سنگ قبر و برمیگشت و آن مرد را که بین مردهای دیگر ایستاده بود، نگاه میکرد. مرد جلوتر آمد. هرچند دیگر آن جوان لاغر و قد بلند نبود و چاق شده بود و کمیجا افتاده تر، ولی واهاگن شناختش. یحیی بود. یحیی جلوتر آمد و با نفرت زل زد به سنگ قبر. انگار خاطرات آن شب را مرور میكرد. مردها نزدیکتر آمدند و حلقه زدند دور گور. سیگار كشیدند و با هم جر و بحث كردند. واهاگن از زبانشان چیزی نمیفهمید. دوست داشت بداند یحیی كدام گوری بوده این همه سال. چرا آن شب لباسش را با لباس او عوض کرده؟ چشم پیرزن مدام به یحیی بود که انگار داشت خاطرات آن شب را تعریف میکرد. واهاگن نمیدانست یحیی چی تحویل طایفه اش میدهد. درمورد آن شب چی میگوید. به ایرانیهایی که اسیرش کرده بودند چی گفته؟ با بیل و كلنگ افتادند به جان قبر واهاگن و سنگ قبر را كندند. اُمیحیی تمام مدت زل زده بود به خاک و حتماً به آن همه فطیر و خارکی که هر صبح برای یحییاش آورده بود فکر میکرد. پیرزن نگذاشت یحیی بیشتر گور را بکند. سنگ قبر را برداشتند و رفتند.
حالا دیگر واهاگن تنها مانده بود. دست از سرش برداشته بودند. باید آرام میگرفت. هوای پستوی حجره ساعت سازی خاچاطوریان را كرده بود و صدای دینگ دانگ ناقوس كلیسای وانگ پیچیده بود توی سرش. صبح بود. بوی هیزم سوخته میآمد. باد دود و خاک و خاشاک را ریخت روی گور بی سنگ واهاگن. گنجشکها آمدند دور و بر گور پرپر زدند. نوک زدند به تنه خشک نهال نخل. دانههای ریز و گرم خاک را جستند و یکی یکی پرکشیدند و رفتند. واهاگن دوباره تمام هوش و حواسش را جمع كرد تا صدای تیك تاك ساعت را بشنود. از جایی دور صدای تیك تاك نامنظم عقربههای ساعت میآمد. مثل صدای گامهای زنی چاق كه گاه گاهی جایی لنگ میكرد تا نفسی تازه كند و دوباره راه بیفتد تا قبل از شروع مراسم عشای ربانی خودش را برساند به كلیسای جامع وانگ، ته خیابان جلفا.
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com
داستان کوتاه «حاج حسین آقا»
مرغابیهای باغوحش سینما مولنروژ
داستان میان حفرههای خالی نوشته پیمان اسماعیلی
"پرده رومن"؛ داستان برگزیده جشنواره
داستان کوتاه "فنجانهای نشسته"