داستان کوتاه «بوشهری» از مینا یزدان پرست
ننه تمام مدت این صحنه را می دید و نان  می پخت  و لبخند می زد. ننـه از هر دو سر؛ ذوق می كرد. ننـه؛ هم ننه بود و هم زن عمو و هم مادر دایه و هم

مینا یزدان پرست


درب دو لنگه چوبی و بزرگ قدیمی؛ را با لگد محكم باز كرد....چنان محكم كه كلون های زنانه و مردانه در؛ كه از وسط ستاره رنگ پریده روی درب بیرون زده بودند مثل گوشواره های ننه؛ شروع به تكان تكان خوردن كردند. ننه كه داشت سر تنور نان میپخت؛ دستش خورد به ساج. خمیر و ساج هر دو ولو شدند روی زمین؛ صدای جــیز خمیر كه بین ساج و خاك مانده بود در آمد.

 ننه مات و متحیر به فایز نگاه كرد؛ بعد خنده اش گرفت.  فایز  اما عین خیالش نبود؛ عادت داشت همیشه همینجور جفت پا وسط دو لنگه در بكوبد و یكهو بپرد تو حیاط؛ جوری كه یك كپه خاك از پریدنش میرفت هوا و با لبخند ایستاد به نگاه كردن به ننه. ننه با دمب  چارقدش عرق پیشانی اش را پاك كرد و با نوك انگشت باز دوباره اونو جا داد بالای سر زیر سنجاق سر زنگ زده و قدیمی نقره ای كه از شب عروسیش تا حالا به سر داشت. با پائین دامن گشادش با آرامی ساج را برداشت و پاك كرد و صاف گذاشت نزدیك تنور. خمیر خاكی شده را با دست برداشت و نگاهی بهش انداخت و نگاهی به فایز انداخت و خمیر را  انداخت كنار تنور و دوباره شروع كرد با خمیری كه كنار دستش بود؛ به نان پختن. بوی نان كه توی حیاط می پیچید  دل فائز به غنج می افتاد؛ اصلا انگار وسط شكم گرد و گوشت آلودش  تنور را كنده بودند؛ كه تا این نان داغ بو راه می انداخت؛ شكم او به صدا می آمد و به سوختن می افتاد.

نور آفتاب تا قبل از اینكه ننه خمیر را روی ساج بیندازد صاف می خورد وسط ساج؛ طوری كه انگار سپر رستم  برق میزد؛ فائز پرید گوشه حیاط و یك تكه چوب برداشت و شروع كرد به جنگیدن با خاكهای وسط حیاط: هی ننه؛ ننه! خودوم تورو نجات می دم. هیچ نترس.
و نفس نفس زنان به جنگ خیالی ادامه داد و همینطور كوروپ كوروپ خاك به هوا كرد... ننه از كارهای فائز خنده اش گرفت و به نان پختن ادامه داد. منیرو از چهار چوب در اطاق آمد بیرون و روی عادت دستی به شالش كشید و سنجاق سرش را صاف كرد و داد كشید:

: هان چیه فائز؛ باز چی خبر شده؟؟ نمره بیست آوردی سی مون؟ چی باز خبرت شدی عینهو میرمهنا؛ داشتی لنگه در را با پا می كندی  خو؟
 فائز با لپهای گلی و عرق ریزان نگاهی به منیرو انداخت و در حالی كه ادای جنگ را ادامه میداد نفس نفس زنان گفت: هیچی.......؛ منیرو  منیرو! فرداشو خالو حسین می آدش. اسكله بودوم؛ خوم شنیدوم امروز بر میگرده.
ننه با خوشحالی سری از تنور بلند كرد و نگاهی به فایز و منیرو انداخت. منیرو با خوشحالی دستهای حنا كوبیده اش را به هم كوبید و ذوق كنان گفت: حتمی شنیدی، یا باز چو میندازی قشنگو؟
: نه بابا حتمی شنیدم. هان چی ؟ خوب دلت خنك؛ ابوترابت می آد؛ برات سوغات می آره....... از سوغاتت به مو میدی ؟؟
منیرو خنده ای كرد و گفت: اگر از آن لپهای چاقت به من ماچ بدی ؟یه چــی بهت میدوم.

  فایز كمی مكث كرد و شل شل به سمت منیرو رفت؛ منیرو اول صورتش را با پائین چارقدش پاك كرد كه غرق عرق بود و بعد از صورت گرد و سرخ برادر كوچك ماچ صدا داری گرفت و گفت: آخ قربون آن قدت شم و با كف دست بر كمر چاق و گوشت آلودش كوبید.   فایز هم  نازی كرد وگفت: یك پیاله "او" میدی حالا ماچت دادوم ؟؟
 منیرو خنده كنان رفت و با دو لیوان آب آمد و یك لیوان را هم به ننه داد. ننه با پشت آستین پیشانی پاك كرد و لبخند زنان لیوان را از منیرو كه میخواست عـــروس بشود؛ گرفت و گفت: عروسیت را ببینم.!   منیرو رنگ به رنگ شد و سر ننه را بوسید و گفت: كنیـزیتو كنم ننــــه.  من نان بپزم استراحت كنی ننه ؟  ننه لبخند زد و با بالا انداختن ابرو  اشاره كرد كه یعنی: نه برو. از كنار ننه كه برمی گشت؛ یك تكه نان برای خودش و فایز كند و رفت نشست لب سكوی اطاق؛ كنار فایــز.
: امروز دیر آمدی فایز؛ كجاها رفتی پسرو؟

فایز لقمه نان را گاز زد و با دهن پر گفت: اول اسكله؛ بعد رفتوم میدان كوتی؛ نوك پایی " عبداله " غذای باباش دادش.
منیرو گفت: اووو..  اگه میدونستم میری تا آنجا می گفتم  برام حنا عربی بگیری....حالا غذا كه خوردیم میری برام بگیری؟
فایز قر قر كنان گفت: كاش نگفته بودم ابوتراب می آدش ها...غذا  چی داریم ؟ بـــو قلیه ماهی می آدش؟
منیرو غش غش كنان باز ماچ آبداری از صورت گرد فایز گرفت و دوید به سمت اطاق و گفت: چاقو خودم...شكمو خودم........ منیرو همیشه اینجور قربان صدقه برادر میرفت  از كودكی تا هنوز.

  ننه تمام مدت این صحنه را می دید و نان  می پخت  و لبخند می زد. ننـه از هر دو سر؛ ذوق می كرد. ننـه؛ هم ننه بود و هم زن عمو و هم مادر دایه و هم مادر شوهر آینده  بود برای منیرو كه عروسش می شد. خودش  این خواهر – برادر   را با پسرش ابوتراب بزرگ كرده بود؛ آنقدر كه برای ابوتراب  سختگیری كرده بود؛ آب به دل این دو یتیم تكان نداده بود. خالو حسین؛ عموی بچه ها؛ شوهرش بود و پدر ابوتراب. یك دل و یك نفس بچه ها را بزرگ كرده بودند تا حالا.  از بچگی علاقه پسر عمو؛ دختر عمو معلوم بود. فقط چهار سال اختلاف سن داشتند.

 منیرو چند ماهی بود كه شانزده ساله شده بود و همچین كه اولین خواستگار جلوی خالوحسین را گرفته بود برای خواستگاری؛ خالو هم سر سفره شام گفته بود. رنگ از روی منیرو پریده بود  و  رگهای  گردن ابوتراب بیرون زده بود و غذا نخورده از سر سفره شام بلند شده بود و گفته بود می رود اسكله به كشتی سر بزند! بعد شام؛ ننه با  خالو حسین آرام؛ آرام؛ پچ پچ كرده بودند  و بعد ننه  در حیاط یواشی از منیرو پرسیده بود: كه راضی به ازدواج با خواستگار هست یا نه ؟ منیرو فقط  با چشمان پر از اشك نگاه كرده بود و سربه زیر گفته بود: هر كه خالو بگه.  ننه پرسیده بود: اگر ابوتراب را بگه...؟ و منیرو خندیده بود و با صورت خیس  صورت پیر و چروك ننه را غرق بوسه كرده بود. ننه همان موقع؛ منیرو را همراه فائز ؛ با یك ظرف پر از قلیه ماهی؛ فرستاده بود اسكله.
  منیرو پائین كشتی ایستاده بود؛ دمب چارقدش را باد تكان تكان میداد؛ آنچنان صاف و مستقیم ایستاده بود؛ كه انگار طنابی باریك از روی اسكله به آسمان كشیده شده؛ رنگش پریده بود و صورتش به سمت بالا؛ نور ماه روی صورت سبزه استخوانیش انعكاس پیدا میكرد؛ اما در دل ذوق  عجیبی داشت؛ از روزی كه عقل رس شده بود می فهمید ابوتراب؛ اول و آخر؛ شوهرش است. نه چون پسر عمو بود؛ چون از چند سال پیش حتی مستقیم به او نگاه نمیكرد؛ با آن هیكل ورزیده دریادیده  منیرو را كه می دید؛ مثل فنری كشیده؛ سفت و محكم می شد؛  اما سرش پائین بود. سر سفره رو در روی منیرو نمی نشست و وقتی از دریا میرسید همیشه از هر جا كه بود؛ هدیه كوچكی برای  او می آورد. مدتی بود او را منیرو صدا نمی كرد؛ صدایش می لرزید؛  دختر عامو صدایش میزد.
فائز مثل ملخ از كشتی بالا رفت و بعد از لحظه ای ابوتراب خنده بر لب و حیران  لب عرشه آمد و از آن بالا فقط گفت: منیــرو......

 فائز هم كه مـریـد ابوتراب بود پشتش ظاهر شد؛ با لبخندی  گشــاد؛ هر دو پائین آمدند و فائز خندید. منیرو قابلمه پارچه پیچ  را به سمت ابوتراب دراز كرد. ابوتراب با قامتی كشیده و سری افراشته چشم در چشمش نگاه كرد و ظرف را گرفت و به منیرو خندید.هر سه خندیدند  و بی هیچ  كلامی  از لب اسكله آرام آرام به خانه برگشتند.
دیگر از آن شب خالو حسین  و ننه به خواستگارها جواب رد می دادند و همه می دانستند كه قرار است نزدیك عید منیرو و ابوتراب عروسی بگیرند.از آنموقع به بعد ننه هر وقت نان می پخت زیر لب با خود می خواند:
راه بوشهر دور و دور و، آب دریه شور شور
ما میریم عروس بیاریم، چشم دشمن کور کور

  و اینمـوقع اگـــر منیرو آنورها بود براش با صدای آرام؛ كــــل هم می كشید و در حالی كه منیرو قرمز می شــد؛ هر دو از ته دل می خندیدند.
..... ننه تك زا بود؛ یعنی وقتی ابوتراب را به دنیا آورد تا چهار پنج سالی هم منتظر بود؛ اما حامله نشد؛ اما خالو حسین خم به ابرو نیاورد؛ ناخداهای دیگر هرچه بهش گفتند؛ دخترمان؛ خواهر ما؛ خواهر زن ما؛ را بگیر برات چند پسر بیاورند؛ زیر بار نرفت كه نرفت. آنوقتها او را ننه صدا نمی كردند؛ آنوقتها اسمش حمیـده بود. و نور چشم ناخدا.... خالو حسین  با هزار بار خواستگاری رفتن به در خانهء " ناخدا جمعه"  او را گرفته بود.
 جشن حنا بندانی برایش گرفته بودند كه بیا و ببین. اما حمیده؛ خانم بود و سازگار و آنوقتها بسیار زیبا؛ باریك و كشیده و دستان حنــا بسته اش با آن النگوهای نقره كه به رسم سوغات هر بار پدر برایش می آورد و صدای خلخالهایی كه به پا می بست خون به دل حسین جوان می كرد.  حالا بیاید زن بگیرد روی  حمیده!. بعد هم  ناگهان برادر بزرگ حسین جوان كه مرد؛ آن هم آنطور بد و ناگهانی... و دو بچه قدو نیم قد برادر؛ بی پناه و یتیم روی دستش .
  
  عامو بود و بزرگتر بچه ها. اما قبل از اینكه حرف و كلامی بگوید؛ حمیـــده: در یك  بقل پسر كوچولو و با یك دست؛ دست دخترك  یتیم كه دست دیگرش را پسر عمو گرفته بود؛ از مراسم عزاداری به خانه برگشتند. انگار نه انگار ! هر سه بچه را وسط طاقچه جلوی اطاق گذاشت كه بازی كنند و خیلی طبیعی و روزمره به پخت نان و غذا و بشور وبمال  پرداخت.  تا حالا كه قرار بود ؛ منیرو  عروسشان بشود همگی با هم زندگی كرده بودند؛ بدون حتی یك كلام. همچین كه فائز  بزرگتر شد؛ اطاق خودش و منیرو؛ را از خالو حسین و پسرها جدا كرد. هنوز هم هر شب  حمیــده  و منیرو كنار هم می خوابیدند؛ گهگاهی كه منیرو احساس عشق و محبت زیادی به ننه داشت؛ سرش را به جای بالشت روی بازوان خسته ننه  می گذاشت. این شبها تا صبح حمیده  موهای منیرو را بو میكرد. هنوز هم بوی همان شب اولی را می داد كه وقتی پدر و مادرش مردند؛ او را بقل كرده بود و اشكهایش را پاك كرده بود و كنار خودش خوابانده بود.
 صبح علی الطلوع بیدار شد؛ هنوز سر منیـرو روی بازویش بود؛ دستش گز گز می كرد؛ آرام طوری كه صدای النگوها دختركش را بیدار نكند  دستش را از زیر سرش برداشت و مالش داد و با بستن روسری به سرش به راه افتاد.كمی به منیرو نگاه كرد؛ در سایه روشن صبح حاله ای از نور روی صورتش افتاده بود؛ نینی چشمهایش زیر پلكها تكان تكان میخورد؛ شایــد كه خــواب می دید. مثل همه شبهایی كه خالو حسین و ابوتراب با لنچ به دریا میزدند یا برای بردن بار یك  تاجــر چند شبانه روزی نبودند؛ فائز گوشه اطاق آنها خواب بود؛ زیرپوش سفیدش بالا جهیده بود و شكم سیاه و گوشت آلودش از زیر ملافه  بیرون افتاده بود؛ اما  چهره شیطنت بارش  در خواب  زیاد معصوم بود.  ملافه را روی شكم  فائز كشید؛ خنده ای كرد و دستی به موهای فرفری و سیاه فائز كشید و از در اطاق خارج شد.چشمی به حیاط انداخت و مشغول كارهای روز شد. همیشه نیم ساعت یا یك ساعتی بعد بچه ها بیدار می شدند و همگی با هم صبحانه ای میخوردند.  شیر بزها را كه دوشید متوجه صدای منیرو شد كه از اطاق می آمد؛ با خودش فكر كرد: بیدار شده داره با فائز  حرف میزند ! باصدای بلند صداشان زد كه تا شیر بز گرم است؛ با هم صبحانه بخورند.
 صدای لنگه در اطاق آمد  و فائز با چشمان گرد شده بیرون پرید؛ ترسیده و حیران به ننه نگاه كرد.ننه به این كارهای شیطنت بار فائز عادت داشت امــا.... اما این بار؛ بنــد دل ننه پاره شد!!. فائز با حیرت  و نگرانی در اطاق را نشان داد و گفت: منیــرو.... سطل شیر روی خاك حیاط كه افتاد؛ تنها صدای  گروپ  گروپ  پای ننه نبود كه شنیده می شد؛  اصوات عجیبی از اطاق شنیده می شد. صدای منیرو  بـود و نبــود.  ننه كه بالای سر منیرو رسید؛ چشمانش گرد شده بود و كف از دهانش بیرون می زد.
  حمیده؛ خشكش زد؛ قلبش توی گلویش آمد وقتی منیرو را به آن روزگار دید..  با دو دست به سر كوبید و به فائز تشـــر زد: بدو بدو حلیمه را صدا كن. فائز خشكش زده بود؛ ننـه فریاد كشید: بـــــــدو پسرو.

  اما فهمیده بود! خودش فهمیده بود چه شده. به سرعت پرید و كوزه آب را آورد و با كنار ملافه ای كه روی منیرو بود  صورت دخترك را نم دار كرد و عرقهای گلوله شده روی صورت را پاك كرد. دخترك سرش را با شدت تكان داد و تشنجی شد..

فائز با سختی دمپائی های لا انگشتی را به پا كرد ومثل تیر دوید؛ وقتی كه با  "ماما حلیمه" برگشت؛ فقط مات و حیران جلو در اطاق ایستاد؛ نور آفتاب از شیشه های رنگارنگ در  و بالا دری، روی صورت منیــرو افتاده بود؛ چهره رنگ پریده منیرو با رنگهای سبز و زرد و قرمزی  كه از شیشه ها به چهره اش می تابید جادوئی و وحشتناك به نظرش رسید؛ ترسیده و رم كرده  از پشت  "ماما حلیمه" به روی ایوان پله رفت. از ترس پشت در رنگی قایم شد و به ننه حلیمه و حمیده  كه بالای سر  منیـرو با هم پچ و پچ می كردند  نگاه كرد.
ماما حلیمه از حمیده جویای حال و احوال منیرو بود و آمدن خالوحسین و ابوتراب؟  حمیده حیران میگ فت: كه امروز اینجور شده؛ تا شب قبل هم خوشحال  و خوب بود و نزدیك صبح انگاری كه خواب میدیده؛  چشمانش  زیر پلك دو دو میزده؛ و از صبح هم  كلمات عجیب و غریبی میگفته و الان هم این روزگارش است!. خالو حسین و ابوتراب هم  همین شب می رسیدند.

ماما حلیمه به او یاد داد كه نگذارد منیرو از اطاق بیرون برود و وقتی خالو حسین و ابوتراب رسیدند هم او را كاری نداشته باشند  تا از همین امروز او را در "حجاب" كنند.  ننه خوب می دانست اما ماما حلیمه  باز هم  به او گفت كه از غذاهاشان به او ندهند تا خودش غذا بیاورد و غروبی كه خالو و ابوتراب رسیدند از قبل فائز را بفرستند لب اسكله كه آنها را هوشیار كنند. بعد هم بیایند در خانه اش "پماد هنــدی" را بگیرند؛ برای منیرو كه شب به تنش بمالند. ننــه  سرش را گرفت و به دیوار تكیه داد؛ او كه فهمیده بود منیرو "زار" گرفته؛ اما  باز هم بند دلش پاره شد. او زار گرفته  زیاد دیده بود؛ كم سن نداشت؛ اما  منیرو آدم زارگیر نبود؛ دختركش.!
ماما حلیمه كه داشت می رفت به فائز اشاره كرد كه دیگر داخل اطاق منیرو نشود؛ فائز نگاهی عمیق به  ماما و بعد از پشت شیشه قرمز در به صورت منیرو و ننه  كرد و سر به زیر انداخت. شیطنت چشمانش یكباره  معصومیت شد. همانجور با گردن آویزان تا جلوی در پشت ماما حلیمه؛ لخ لخ كنان رفت و بعد برگشت سر سكوی جلوی اطاق چمباتمه نشست.

 تا عصری  ننـه؛ كه در اطاق منیرو را بسته بود فقط سری به او میزد و این مابین  غذا ئی كه ماما حلیمه برایشان آورد را به منیرو داد؛ از فردا قراربود خود ماما غذاهای منیرو را به خوردش بدهد. دم دمای غروب ننه؛ فائز را روانه اسكله كرد؛ خوب به او فهماند كه یكهو و یك جا ماجرا را به خالو نگوید و اول آرام و یواشكی به ابوتراب  بفهماند كه خالو حالش بد نشود. اما گفتن این ماجرا به ابوتراب خود ماجرائی بود كه  انجام آن برای یك پسر بچه بسیــار سخت بود.اما گفتن  فائز بهتر از گفتن ننــه بود؛ ننه باید انرژیش را برای نگهداری از منیرو  جمع میكرد و دعا كردن برای  نجاتش. 
 فائــز بی تاب و بی قرار  روی اسكله  منتظر كنار گرفتن كامل كشتی خالو بود. از آن بالا  ابوتراب  سوخته و عضلانی با دستان قوی برای او دست تكان  می داد. فائـز بغض بچه گانه اش را قورت داد و از روی   نردبانی كه به كناره اسكله گذاشته بودند راهی كشتی خالو شد؛ همگی درحال شستشوی عرشه بودند؛  ابوتراب  با محبت به طرفش آمد و بقلش كرد و گفت: آماشااله قشنگــوچاقـــو. بیا بینوم بقلوم؛ ماشااله مردك - حسابی درشت شدی؛ یك كشتی را تكی می كشی تو ساحل پهلوان....


  اما نگاه فائـز مثل همیشه شاد و دنبال سوغات نبود؛ ابوتراب به فكر شد. فائــز آرام ارام؛ با گلوله های درشت اشكی كه روی صورت گرد و چاقش سرازیر بود داستان را تعریف كرد و اینكه ابوتراب نباید به اطاق منیرو نزدیك شود و اینكه  ماما حلیمه  خودش به او غذا می دهد و غیـــر....

ابوتراب چمباتمه زد و نشست؛ خالو  هنوز روی عرشه نیامده بود؛ فائـز به ابوتراب حالی كرد؛ ننه گفته بوده  قبل از رفتن به خانه؛ ماجرا را به خالو حسین بفهمانند........ خالو حسین خیس عرق شد؛ قطره های  عرق مثل باران  وسط طوفان دریا از سرو صورتش  پائین میریخت؛ نگاهش به اطراف دریا  دو دو میزد و با دو دست نرده های لبه عرشه را گرفت و عمیق به دریا نگاه كرد. با خودش گفت: دیشو خواب بد  دیدوم؛ تعبیرش بود.

وقتی به خانه رسیدند ننه داشت ماما حلیمه را بدرقه می كرد؛ ماما آمده بود و تن و بدن منیرو را با پماد هندی مالش داده بود تا زور و قدرت "زار" را كم كند. جلوی در خالو حسین با چشمانی تیزبین و بی كلام به آنها نگاه كرد.  ننه سلام كرد و صاف  و محكم ایستاد پشت ماما  حلیمه؛ خالو  سلام ها را با صدائی خفه جواب داد و مستیم به چشمان ماما حلیمه چشم دوخت.
ماما حلیمه با چشم اشاره ای به ابوتراب كرد و به خالو حسین گفت: منیرو  حجاب رفته. پماد مالیدومش. دو روز دیگه: بازی براش به پا میكنم. كمی مكث كرد و سر تكان دادن خالو حسین به او فهماند كه اوضاع را درك میكند و از در بیرون رفت.

ننه با خالو حسین جلو جلو رفتند و پچ و پچ آرامی كردند.خالو حسین بدون اینكه به پشت سر نگاه كند با صدائی خفه گفت: ابوتراب؛ منیرو "حجاب" رفته. ابوتراب گفت: فهمیدوم خالو. و سر سكوی جلوی اطاقها نشست و چمباتمه زد. فائـز هم یتیموار به او چسبید و نشست.چقدر زمان هر دو در كنار هم ساكت نشستند؛ نفهمیدند. بعد از مدتی ابوتراب با گیجی تمام نگاهی به فائز كرد و به آرامی دستش را در یكی از كیسه هایی كه همراهش بود كرد و دنبال چیزی گشت.

  و بعد بی صدا بسته ای دست فائز داد. فائـــز خوشحال شد اما همان یك لحظه. به ابوتراب نگاهی كرد و پرسید:  مال موئه؟ ابوتراب با سر اشاره كرد كه یعنی بله. فائــز به ابوتراب نگاه كرد و گفت: منیرو شنید امشو میرسی؛ گفته بود از سوغاتیهاش به من هم می ده! اما من نمیخوام همه مال خودش؛... فقط خوب بشه. و همینطور كه صاف صاف به ابوتراب نگاه میكرد قطرات اشكش  روی لپهای سیاه و برجسته اش سرازیر شد. ابوتراب دست انداخت و سر سیاه و فرفری  او را بقل گرفت و سرش را روی شانه های خودش گذاشت. از روزی كه در كودكی "دست منیرو به دست" به این خانه آمدند و ایــن بچه كوچك و چاق  در بقل مادرش جا پیدا كرد؛ عاشقانه دوستش داشت؛ با او بازی میكرد؛ و عشق می ورزید و با هم بزرگ شده بودند؛ درست كه پسر عمویش بود؛ اما  مهــری بیش از این به فائــز داشت؛ كودك بازیگوش چاق و شادابی كه یتیم بود  و در خانه آنها هم برادر كوچك و هم پسر عمو حساب می شد.

 موهای سیاه و فرفری او را بوسید و با دو دستش شانه های فائز را گرفت و صاف نشاندش  و گفت: نذرش كردم..... برای عاشـــــــورا سی سلامتیش " اشكــون" بــزنـم.  فائـز؛ كله ای تكان داد و فرفركنان با پشت دست؛ اشكها  و بینی را یك جا پاك كرد. ابوتراب دست روی شانه اش انداخت و به كیسه سوغاتی كه پائین پای فائز افتاده بود با ابرو اشاره ای كرد. فائــز كمی مكث كرد و بعد با آرامی  كیسه سوغاتی رابرداشت و باز كرد. در تاریكی شب چشمانش برقی زد؛ مثل چشم گربه ی قایم شده در تاریكی !  با ذوق گفت: سی موئه...مال خوده خودوم؟؟
وبعد دستش با سنـــج طلائی براقی از كیسه به بیرون آمــد. سنج را محكم بوسید و به بقل چسباند و مستقیـم به آسمان نگاه كرد؛ گلوله های اشك مثل باران روی گونه هایش سرازیر بود.

  صبح  روز مراسم "بازی منیرو" رسیده بـود؛ یك هفته ای بود هر روز ماما حلیمه؛ خودش غذا می آورد و به منیرو میخوراند و به تن او پماد میمالید. سروروی منیرو را حسابی بستند و ملافه بلنــدی به سرش انداختند و تا چادری كه ماما حلیمه برای بازی به پا كرده بود؛ رساندندش.  ماما حلیمه  حسابی؛ سر اندر پای منیرو را كه بی هوش و حواس و گیج بود و گهگاه هم دچار تشنج میشد و كف بالا می آورد  "پمـــاد" مالید؛ پمادی كه مخصوص همیـــن روز بود؛ پمادی كه  خود ماما برای مراسم زار  از "هفت گیاه بی خار و خاك هفت  مسیر"   درست كرده بود.  منیرو را وسط "اهل هوا" كه از قبل آگاه شده بودند و همگی  آمده بودند "دراز به دراز" خواباندند و ماما حلیمه انگشتان بزرگ پایش را با طناب موی بز به هم بست و منیرو را  روی شكم خواباند؛ پمادماهی  را زیر دماغش هم مالید و مراسم را شروع كرد. خالو حسین اجازه نداده بود فائز بیاید؛ می ترسید از سر شیطنت یا برای  گریه زاری   دهان باز كند و زار به جان او بیافتد. ابوتراب قول داده بود هر چه شد زودتر از هر كس به فائز بگوید؛ می ترسیدند كار بیخ پیدا كند و چندین جلسه "بازی" به درازا بكشد.

  ننــه؛ سر پا بند نبود  از ترس اینكه اگر بازی "زار" كارساز نباشد و منیرو را طــرد كنند. خالو حسین او را كشان كشان به چادر آورد و نشاند یك گوشه خودش هم رفت بالای اطاق كه بیشتر مواظب منیرو باشد. ابوتراب كه رنگ باخته و نفس بریده بود كنار پدر چشم انتظار شروع مراسم نشست. تا امروز كه منیرو را از "حجابی" كه درخلـوت اطاق برایش گرفته بودند؛ بیرون بیاورند؛ ندیده بودش. شاید اگر هر كسی دیگر را اینجور می دید؛ دلش اینجور ریش نمی شد كه منیروی شاد و خندانش را اینجور تكیده و از دنیا برگشته!. انگار زار به جگــر خودش فرو رفته بود.هر تشنج تن  منیرو را حس میكرد؛ دردل آرزو كرده بود كاش زار به تن خودش می افتاد و منیرو را رها میكرد. نذر كرده بود پی در پی؛ نذر اصلیش هم این بود كه برای عاشورا در دسته محل" اشكون" بزند. آنقدر بزند تا دستانش با  " دمــام " یكی شود؛  یا او شهید شود یا "دمــام".

 همه" اهل هوا" كه حاضر شدند؛ مراسم شروع شد. ماما حلیمه شروع كرد باصدای بلند به خواندن شعرهای خودش؛ چوب خیزرانش را هم  تكان می داد و زار را تهدید می كرد كه از بدن منیرو خارج شود. ماما حلیمه  مدت زمان زیادی این كار را انجام داد؛ خواند و خواند و خواند. تشنج سرتاسر بدن منیرو را گرفته بود و خودش را به زمین می كوبید؛ ناگهان منیرو نشست و از ته دل صدای زوزه ای  از گلویش خارج شد؛ صدای جیغ و زوزه كه بالا گرفت؛ شروع كردند به سوزاندن  كندروك. همینطور كه مراسم اوج می گرفت صدای  دهـــل گپ؛ طبل بزرگ! بلند تر  و بلند تر میشد.  ماما حلیمه هر چه به زبان خودشان بود خواند؛ با بالا تر بردن صدا شروع به خواندن به زبان دیگر كرد؛ با هر ضربه طبل منیـرو كه حالا دیگر منیرو نبود؛ نا آرامتر و نا آرامتر میشد.

  با پارچه سفیدی كه به سرش انداخته بودند مانند روحی شده بود كه می خواست از دست جسمش فرار كند. هر بار كه زوزه می كشید انگاری كوهی بود كه آتشفشان می كرد. ماما حلیمه  از ترس اینكه در این روز كار تمام نشود و زار از تن منیرو بیرون نشود؛ چند دهل اضافه هم خواسته بود كه اگر مجبور شد همان لحظه "مشایخ"  بنوازند. با اشاره  ماما حلیمه؛ دهل ها به صدا در آمدند؛ مراسم به اوج خود رسیده بود؛ تشنج سر تا سر بدن منیرو را گرفته بود. ماما حلیمه و دوستانش  منیرو را به  تشت پر خونی كه از قربانی كردن یك بز  آماده كرده بودند نزدیك كردند. جرعه جرعه خون به منیرو خوراندند و ناگهان منیرو بیهوش شد. نیمه هوش و نیمه بیهوش منیرو را نشاندند؛ ماما حلیمه از او كه نه؛ بلكه از "زاری" كه درون بدنش رفته بود سئوال و جواب می كرد: مال كجا هستی؟ رهگذری؟ چه می خواهی؟ منیرو زوزه می كشید؛  به رهبری ماما حلیمه  صدای طبلها تمام بدن منیرو و اهل هوا را تكان می دادند.

 ابوتراب با آهنگ طبلها خود را تكان میداد؛ از خود بیخود همراه با منیرو. زار از دهان منیرو حرف میزد و می خواســت... به ماما؛ گفــت كه چه میخواهد. ماما حلیمه؛ آنچه او خواسته بود از سر سفره  جدا كرد اما زار هنوز میخواست؛ طلا میخواست؛ ماما به خالو حسین نگاه كرد و ناگهان ننــه؛ چنگـی به دست خودش زد و النگوی عروسیش را از دست كند و به دست ماما حلیمه داد. ماما حلیمه به  زار گفت كه انجام داده؛ طلا آورده ! ماما النگو را روی پای منیــرو انداخت  و ناگهان  منیــرو زوزه ای كشید و از هوش رفت  و زار  نا اهل؛ راكبش را رها كرد. 
  اهل هوا شادی كنان مراسم را تا پایان ادامه دادند؛ از اینكه زار به این زودی راكب را رها كرده بود خوشحال شدند. بودند زار گرفته هایی كه چندین و چند بار مراسم داشتند و آخر هم طرد شده بودند. منیرو را بی هوش و حواس به خانه رساندند؛ ماما حلیمه؛ بهشان گفته بود؛ بگذارند بخوابـــــــــد. باید چند روزی رعایتش را میکردند؛ استراحت میکرد تا به زندگی دوباره باز گردد. تازه آنوقت بود كه همه دیدند دست ننــه؛  در خون بریدگی النگویش؛ غرق است........

تمام بوشهر را بیدق زده بودند؛ همه جا بیدقها و پرچمهای عزاداری  عاشورا – تاسوعا را می دیدی.. صدای دسته كه از سر كوچه بلند شد؛ ننه و منیرو با لباسهای مشكی و سربندهای مشكیشان  جلوی مسجـد بودند. هرچند دوماهی از ماجرا گذشته بود؛ اما منیرو هنوز رنگ پریده بود؛ و پوشش سیاه عزاداری به رنگ پریده چهره اش معصومیتی دلنشین داده بود. ننه هـم یك بــز درشت؛ جلوی در مسجد بسته بود كه  وقت رسیدن دسته به نیت نذری كه داشت بكشند. كوچه شلوغ و پر سرو صدا بود همه منتظر رسیدن دسته به مسجـد محل بودند. قبل از پیدا شدن دسته صدای دمامها با همنوائی  سینه زنها  شنیده می شد؛ دسته كه از سر پیچ کوچه پیدا شد؛ با بیدقها و سینه زنها؛ ابوتراب و فائــز را می شد همان اول های  دسته دید؛ جماعت عزادار  با حرکت  گروه سینه زنی قدم به قدم  راه  بــاز می کرد؛ صدای طبلها تمام محله را گرفته بود. کوچه به کوچه توقفی میکردند و دمام زنها با شدت هرچه تمامتر بر طبلها می کوبیدند و آن وسط ابوتراب  ناگهان با قدرت هر چه تمامتر ریتم و ضرب آهنگ  سینه زنی را شدیدتر میکرد.زمانی که  گروه سینه زنها  جلوی در مسجد رسیدند به اوج عزاداری رسیده بودند؛ دود اسفندهایی که برای سینه زنها سوزانده می شد؛ حرکت عزاداران را شبیه صحنه جنگ  پر از گرد و غبار و پر سرو صدایی کرده بود. در یک لحظه که صدای طبلها و زنگ سنجی که فائز با شدت به هم میکوبید بالا گرفت؛ ناگهان ابوتراب که در وسط دایره ی " دمام زنها"  که دورش زده بودند حرکت میکرد؛ شروع کرد به کوبیدن بر طبلش. و محکم گفت: حیـــــدر..............
  صدا در کوچه پیچید؛ از صحن مسجد گذشت و باز آئینه وار به سمت خودش بازگشت؛ طبلها همچنان می کوبیدند...حیدر؛ حیدر؛ حیدر؛ حیدر.....و جواب از سینه زنها می آمد: حیــدر؛ حیــدر ؛ حیـدر. و صدای زنجیر زنی؛ و دستهایی که بر سینه ها کوبیده می شد با صدای طبلها؛ و ضرب آهنگ  صدای سنج فائـــز؛ همچون چکاچک برخورد شمشیرها به یکدیگر؛ همچنان پخته تر و قویتر میشد. ابوتراب در وسط دسته شروع به اشکون زنی کرد؛ کوبید؛ بر طبل کوبید؛ کوبید؛ بر خلاف آنچه طبالها میزدند کوبید؛ در میانه دود اسفندها كوبید؛ اشکون زنی ابوتراب با جوابی که طبالهای دیگر به او میدادند؛ گفتگویی بود آسمانی؛ بده و بستانی  قوی و  کوبنده؛ همچون  رعد و برقهای طوفان در وسط دریا؛ حیــدر؛ حیــدر؛ حیــدر.

 و ابوتراب می کوبید؛ و می کوبید و می کوبید؛  با هر ضربه بدن او به سمتی پرتاب می شد؛ حلقه سینه زنان  دایره اطراف  ابوتراب و اشكون نوازها را تنگ تر كرده بود؛جماعت جواب می دادند حیـــــدر. حیـدر.
 فریــاد حیـــــــــــــــــدر؛ ابوتراب شنیده شد و در یک ضرب ناگهان طبل بزرگ پاره شد! صدای حیدر؛حیدر؛ هنوز درگــوش می پیچیــد.
اشکــون شهیــد شـــد!  نـــذر ادا شــده بــود.

 
میرمهنا: میر مُهَنّای بندرریگی (۱۱۴۸ - ۱۵ ذیقعده ۱۱۸۲ قمری/ ۱۱۱۴ - ۵ فروردین ۱۱۴۸ خورشیدی) یکی از راهزنان و حکمرانان جنوب ایران بود که با هلندی‌ها و انگلیسی‌ها در خلیج فارس جنگید. مهمترین کار او شکست هلندی‌ها و بیرون راندن آنان از جزیره خارک بود.    پدر میر مهنا، میر ناصر بندرریگی نام داشت که در واپسین سال‌های فرمانروایی نادرشاه افشار، حاکم بندر ریگ و رود حلّه و جزیره خارک بود. میر ناصر شیعه‌مذهب و اهل ایران و نام خانوادگی‌اش زعابی بود. نیاکان وی از جلفار عمان به بندر ریگ مهاجرت کرده بودند. میر ناصر با دختری ایرانی و شیعه ازدواج کرد. میر مهنا در نوزده‌سالگی پدر و مادر خود را به قتل رساند.
 
ماما (ماما زار- بابا زار): مامازار – بابازار به گرداننده و رئیس مراسم زار در کرانه‌های جنوبی ایران گفته می‌شود. بابازار با خود یک دُهُل‌زن و یک دمام‌زن دارد و رقص میانهٔ دایرهٔ زار را بابازار می‌آغازد. دیگر معرکه‌گیران وسط دایرهٔ زار را بابازار برمی‌گزیند.

زار (بیماری زار): زاردر زبان فارسی به معنی حالت آشفته و نزار و خراب است، اما به صورت اصطلاحی نام یکی از موجودات تخیلی در جنوب ایران و کرانه‌های خلیج فارس است. ریشه افسانه‌های پیرامون زار از قارهٔ آفریقا ست. برگزارگنندگان مراسم زار با نواختن طبل‌ها، دهل‌ها و یا دمام‌هایشان، افراد را به یک شوریدگی جذبه‌گونه دچار می‌سازند.

حجاب: نگهداری بیمار زار گرفته در خفا و دور از ارتباط عمومی تا روز انجام مراسم زار. بیمار از موادغذایی؛ تجویز شده توسط بابازار یا مامازار  تغذیه میشود.
پماد هندی: تركیب هفت گیاه و ادویه؛ جهت مالیدن به بدن بیمار زار.
بازی: اجرای مراسم زار  (نام مراسم زار به صورت  خودمانی).

 هوا: زار گرفته های شفا یافته ؛ افـرادی كه در مراسم زار شركت می كنند.

 مام: طبل های بزرگ برای عزاداری در مراسم  مذهبی. سنج و دمام مراسمی است سنتی که در ایام عزاداری مذهبی در بوشهر از دیرباز تا کنون اجرا... و قبل از سینه زنی مراسم سنج و   دمام اجرا می شده‌ است. اجراى‌ سنج و دمام براى خبر کردن مردم براى انجام مراسم سینه‌زنى انجام مى‌گیرد. بوق وظیفه هماهنگى را میان دو دسته مختلف به‌عهده دارد. شروع نواختن با بوق است و ختم مراسم دمام نیز با بوق انجام مى‌گیرد. محلات مختلف بوشهر در ارتباط با مراسم‌‌سنج و دمام تعصب زیادى دارند و اجازه نمى‌دهند فرد غریبه‌اى در نواختن‌سنج و دمام شرکت کند.

اشكون – اشكون زنی:  اشکون به معنی شکستن و اشکون زنی به معنی شکستن ریتم دمام اما سر ضرب است. دمام کامل شده ی ساری افریقاییست. نت زدن آن بشکل 123 123 123 123 است. به کسی که اشکون میزند اشکون زن میگویند. اشکون زن سرپرستی ریتمیک دمام را به عهده دارد و خود نیز شروع کننده ی مراسم دمام نیست. اشکون زن باید جذبه داشته باشد و دارای مغز موسیقیای بالایی باشد زیرا همزمان با خستگی باید میان 7 الی 11 دمام ضد ضرب برود. اشکون زن مشخص کننده ی tempo یا سرعت دمام نیست اگر سرعت دمام بشدت بالا برود یا لنگ شود تعادل بهم می ریزد

 

بیشتر بدانید : آن وقتها نبودها زیاد بود آن وقتها بودها کم بود... همان بودها که بود با عشق بود

بیشتر بدانید : داستان کوتاه: عمه خانم و یلــدا

بیشتر بدانید : كافه نادری، بوی خوش پدر!

بیشتر بدانید : داستان کوتاه؛ راستی شما تابستان من را ندیدید؟!


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ