بیخ استخوانهام تیر میکشید. زق زق سمجی چنگ میانداخت به همهجام. به همه رگ و پیهام پنجه میکشید و جونم رو به لب میرسوند. بعدش یههو ول میشدم تو گرداب زندگی و میون زندهها.
با خودم عهد کرده بودم که دیگه بسه! دیگه نه! به خودم گفته بودم، شرط کرده بودم که دیگه ولِلِش. حتی مردن و این حرفا. مردونه دیگه نمیخواستم بزنم. دیگه خسته شده بودم. دیگه حالم از خودم بههم میخورد. کپک زده بودم. از روح وجسم بگیر تا عقل جام تو زندگی و میون خانواده و فک و فامیل و در و همسایه. بد جوری گند زده بودم. هی همینجورم بیشتر و بیشتر تو عذاب، تو مرداب کله پا میشدم. واسه اینم یه چن روزی بود که خودمو توی کارگاه حبس کرده بودم. با درد و عذاب و اسهال و استفراغ و چن تا رفیق مشتی؛ خودمو شخم میزدم.
شب یه تک پا رفتم تو سالن، بچهها زده بودن تو دل کار. عرق از هفت بندشون میزد بیرون. صدای آسیاب مخم رو شیار میزد و بوی گندی از در و دیوارش میبارید. عقام گرفت. زدم بیرون. خورشید گوشة آسمون لنگر انداخته بود و از همون اول روز یه بند آتیش میریخت.
گردش کردم سمت اتاق. علی از اتاق زد بیرون. برام یه چشمک نقلی پروند. از کنارم که رد میشد یواش زد رو دوشم. چپیدم تو اتاق و رفتم تو جامو با ته مزة زق زق بی صاحاب تو استخونای پام شیرجه رفتم تو عالم هپروت. دود رو حلقه میدادم بیرون. باد گرمی که از در باز اتاق میریخت تو، حلقههای دود رو از هم میپا شوند و تو اتاق حل میکرد. پاهام بدجوری تیر میکشیدن. کمال اومد تو اتاق. سر تا پا لیچ عرق بود.
گفت: «سگ مسب،اول صبحی از آسمون آتیش میباره.»
ازش پرسیدم: «ناهار چی میزنید، تا پاشم رو بهراه کنم.»
کمال شونه انداخت و خندید و گفت: «بی خیال رفیق. آخرش یه چیز دندونگیری میریزیم تو این خندق بلای واموندهمون.»
در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو کشید بیرون و آب رو یه نفس تا نصفههاش انداخت بالا.
پرسید: «شکر خدا که دردی، مردی نداری داشم؟»
همینجور پروندم: «تو چی فکر میکنی؟»
گفت: « هان! منظورم درده، نه زوق زوقای بی پیر.»
گفتم: «آره اینجورییا، زدی تو خال.»
گفت:«برگرد مشتمالت بدم. یه جزئی زیادی له و لوردهات نمیکنم.»
اومد طرفم. قولنج انگشتاش رو گرفت و واستاد بالا سرم. حالم از بس گند بود دل ندادم به کشتی کج و مشت مال. بهش گفتم قیدش رو بزنه.
گفت: «برگرد پهلوون. مگه داشت مرده باشه که زبونم لال تو درد بکشی.»
گفتم: « دمت گرم دادا. حساش نیس. باشه بعدأ. نقدأ که زیادی لزوم نیس.»
پیله میکرد: «آره جون داداش از عرق پیشونیت و رنگ و رخ مث گچات پیداس.»
خودش داشت از خستگی وا میرفت. رضا ندادم.
آخرش دس برداشت: « هرجور راحتی. اما اگه زیاد....»
زدم تو حرفش: «باشه قربونت. به وقتش مزاحمت میشم.»
گرگی نشست کنارم و نم نم شونههامو مالید.
زیر گوشم زمزمه کرد: « تاب بیار رفیق. همینکه خودت خواستی و مرد و مردونه پریدی وسط گود و پنجه تو پنجه دیو انداختی، یعنی همهچی. یعنی قد یه دنیا.»
عرق پیشونیمو با با کف دستش گرفت و رومو بوسید و از اطاق زد بیرون.
پا شدم زدم بیرون و رفتم لب شیر آب. پاچههای شلوارمو تا زانو بالا زدم و پاهامو گرفتم زیر آب. آب خنک بود و چه حالی هم میداد. برگشتم تو اطاق و دوباره چپ0 شدم تو جام.
یه چن دیقهای درد و مرد پاهام بدک نبود. اما یههو باز دوباره جفتی قاطی میکردن و باز میشدن؛ همون آش و همون کاسه. یه هو دلم گرفت. اصلاً از صبح کی از خواب پا شد، حال و احوالم بگی نگی مال نبود. پا شدم از اطاق زدم بیرون. و گردش کردم رفتم تو سالن جوشکاری. حسن و رضا افتاده بودن به جون یه ورق سیاه و نکرة آهنی که کف سالن ولو شده بود. حسن با گونیا و ماژیک رو ورق خطای چپاندرقیچی میکشید و رضام با سنگ فرز افتاده بود به جون ورق و چپ و راست جرش میداد. شرارههای ریز آتش بود که میپاشید تو هوا. نشستم کنار حسن. حسن بهم نگاه کرد. داش میخندید. خم شد.
زیر گوشم گفت: «چطوری مسافر؟»
گفتم: «شکر. امروز یه نمه بیترم.»
گفت: « بیترم میشی رفیق به لطف خدا. تازه اول عشقه.»
رضا فرز رو خاموش کرد و یه نگاه به کارش انداخت و سرشو تکون داد و اومد نشست کنار ما.
گوشام پر بود از ضجة دستگاه لعنتی فرز.
رضا حالمو پرسید: «چطوری رفیق؟ میبینم که ماشاالله داری سر حال میشی. لپات دارن اناری میشن خوشکل پسر.»
سینی استکانارو با فلاکس از کنج دیوار کشید جلو و آورد گذاشت بینمون. سه تا استکان چای ریخت و در قندون رو کجکی گذاشت رو قندون، گفت :«بسمالله.»
حسنم از خط خطی کردن دس کشید و خزید کنارم و دس انداخت رو شونم.
گفت: «روزای عشقییه مشتی. پرواز رو به خاطر بسپار.»
گفتم: «اما حیف که پرنده مردنی نیس.»
حسن زد زیر خنده و گفت: «نه دادا. این پرنده پریدنیس. بالا، بالاتر، تا اوج، اوج پاکی، تو آسمون آبییه یه زندگییه پاک و با صفا.»
رضا بهم گفت: « ببین مشتی دوس ندارم برم بالا منبر و ضد حال بزنم. خدائیش هرچی میگم حرف دلمه. صاف و بیریا.»
گفت: «ببین داش گلم، برا ما جماعت یهوری دیگه راه نداره تو کثافت و عذاب دس و پا بزنیم. ماها دیگه چیزی برا باختن نداریم. ما ته خطییا فقط و بس یه راه بیشتر جلو پامون نداریم. اونم دوربرگردونه باس سر خر رو کج کنیم رفیق و بزنیم تو لاین اونوری ماها تو زمون عذاب، یه چار رااهم اونور ترکستانم رفتیم.زندگی و جوونی و پول و فرصتهای طلایی بخت و اقبالم آتیش زدیم. ودود کردیم و خلاص. درسته مث آدمای عادی نمیشیم، اما دیگه تو نکبت دس و پا نمیزنیم. یه روز پاک یه روز موفقه. ماها نباس به گذشته فکر کنیم. گذشته به تاریخ پیوسته مشتی. گذشته یعنی دیروز. یعنی اونی که رفته با همه درد و بلاهاش. آیندهام که هنوز نیومده پس، فقط حال مونده و فرصتها و این یا اوناش و هزار جور هیجان و هوس این حرفای دیگه. آره جون دلم، فقط حال مونده و روزی که توشیم. روزی مث یه صندوق دربسته که باید وقت بکشه و خورشید خانوم از یه گوشة آسمون کوچ کنه به اون سر آسمون تا تو بتونی همة همهچیهای صندوق رو که حال دیگه درش باز بازه ببینی، یعنی یههو بلن شه و هرچی توشه رو سرت همینجور الکی بی تقصیر آوار بشه نباید مکرر حالمونو به لجن بکشیم. دیگه بسه رفیق. ماها یه عمر با همهچیمون توون خر شیطون شدن رو دادیم. دیگه هیچ رقم راه نداره.»
حسن پا شد رفت ته سالن.
رضا به حسن اشاره کرد و گفت: «همین داش حسن رو میبینی. تا قبل از پاکی تو این شهر مخوف جنسی نبود که بخوره زمین و مال اون نباشه، یا دسکماش یه پاش مال اون نباشه، یام از بیخ حق تخسی شو نگیره. ولی حالا اوضاع فرق کرده. این روزا آمار زندگی با همة شیش و بشآش یه رقمای دیگهاس. حالا دیگه اینجا روزی دوازده ساعت جون میکنه و با آتیش و آهن کشتی میگیره واسه روزی هف تومن. هف تومن ناقابل. تو بگو چندر غاز. ولی قبل پاکی فقط روزی سی چهل تومن خرج عمل خودش بود. میدونی من و تو، حسن و امثال ما قوم یأجوج و مأجوج> چن تا جوون رو سینه کش قبرستون کردیم. چن تا خونه زندگی رو ویرون کردیم. چن تا بچه رو یتیم کردیم. دیگه بسه رفیق. بس نیس؟»
رضا رد نگام رو گرفت و گفت: «یا همین ممد سیاه خودمون. دو سال تموم جاده شهریاررو امن وامانشو بریده بود. یههو مث اجل معلق رو سر رانندههای بدبخت خراب میشد. لختشون میکرد و دارو ندارشونو میبرد. اونم به شرط چاقو. الآن سه ساله توبه کرده. همه چیزش رو، همة گذشتهشو بوسیده گذاشته کنار. توونشم داده. همه گذشتههاشو. حالا سه ساله لب به مواد نزده. دس از پا خطا نکرده. یه سالم میشه که اینجا با روزی ده دوازده تومن میسازه. کلیام راضی و شاکره. یا چنتا دیگه که جلو چشمات بالا پایین میکنن و هر روز از صب تا شب باهاتن. همهشون گذشتهشونو فراموش کردن و چسبیدن به زندگی تازهشون و حال پاکیشون. اینا همه خواست خداست. اینا یعنی معجزه رفیق. معجزه.»
بعد آستین پیرهنشو زد بالا و خالکوبی رو ساعدشو نشونم داد.
گفت: «اینجا چی نوشته رفیق؟»
گفتم: «دیدمش مشتی. هزار بار خوندمش.»
گفت: « باشه باز بخون. خرجی که برات نداره. باز بخون.»
منم خوندم: «اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست. ماهی لب بسته را اندیشة قلاب نیست.»
رضا آستینش رو انداخت پائین. سر بالا کردم و تو چشماش زل زدم. اشک تو چشماش حلقه زده بود و پیشونیش چین افتاده بود.
با بغض تو گلوش گفت: «حالا گرفتی ما کجای کاریم داداش؟ حالا فهمیدی ماها تو کدوم سرزمین شیلنگ تخته میرفتیم و حالیمون نبود؟»
حسن با یک جعبه سیم جوش اومد طرفمون. انگار یه چیزائی از حرف رضا رو شنیده باشه.
به همون گفت: «رفقا یه پیام: به حضور خدا گوش فراده.»
رضام پشتبندش اومد: «زندگی یعنی تغییر کردن.»
جفتشون به من زل زدن.
رضا گفت: «حالا تو بگو همسفر. یک چیزی بگو که صفا کنیم.
حسن گفت: «یه حس مثبت.یه فاز عالی.»
من گفتم: «من صیاد خویشتنم.»
جفتشون زدن زیر خنده، گفتن: «دمت گرم ایوالله، اینه لفظ اعلی.»
تو حال اختلاطمون بودیم که علی پیداش شد.
با دستمال یزدیش عرق پیشونیشو گرفتو دستمال رو دور گردنش انداخت.
گفت: «ا سلام به داداشای گلم.»
رضا گفت: «سلام به روی ماه ور پریدت جن بو داده. حتمی باز گشنت شده که سر و کلهات اینورا پیدا شده.»
علی گفت: «آره داشم. صلاة ظهره و شکمبه بد مسب مام خالییه. دل و روده بد جوری به جون هم افتادن رفیق.»
حسن پرسید: «کی میره برا ناهار؟»
علی جواب داد: «نوکرت رفیق. مگه مردم.»
حسن پروند: «بر چشم بد لعنت. بگو بیش باد.»
علی گفت : « چه کنم داش. هلاک رفاقتم و آخر معرفت.»
حسن ازم پرسید: «ناهار چی میزنی؟»
گفتم: « برکت.»
رضا گفت: « بد جوری ویار کباب کردم. با ریحون و نون سنگک داغ.»
حسن ازم پرسید: « آره و اینا؟»
سرمو براش تکون دادم.
حسن گفت: «پس حله دیگه.»
بعد رو به علی گرفت و گفت: «برا ما شیش سیخ کباب بگیر. ریحونم پاش باشه. کبابی یه اگه نون سنگک داش که فبها. ولا غیر، آقا دائی رو هم بکش و چارتا مغازه پائینتر برو سنگک بگیر.»
علی گفت: « پس ما چی داداش.»
رو به من کرد .و گفت: «کرم داران عالم را درم نیس. درم داران عالم را کرم نیس. ما که دلمون مث جیبمون پاک پاکه. آره جونم، تا بوده همین جورییا بوده.»
رضا زد تو پرش و گفت: « بس دیگه. انقده لفظ قمیش نیا. یه نصف کبابام برا خودت بگیر.»
علی بغ کرد. لبای کلفتش رو هم چفت شدن.
رضا به علی نگاه کرد. گفت: «نوشابهشم مشکی باشه.»
یه دم مکث کرد. دوباره گفت: « پس شد هشتا کباب و مخلفاتش. حلّه؟ خب حالا لب و لوچه تو برا ما آویزون نکن. داشتیم باهات مزاح میکردیم رفیق.»
علی سیخ تو چشای رضا زل زد وگفت: «میدونم داشم. بقول داشم. بقول داش حسن، مکدّر نشو. پیش مییاد دیگه.نه؟»
کسی چیزی نگفت.
تا که علی مُقر اومد: « خُب داشای گلم، حالا وقت چییه؟»
مشتش رو باز کرد و گفت: «وقت سُنت اِخ کردنه.»
رضا گفت: «برو اتاق از جیب شلوارم بردار.»
علی برگشت و مث گوله از سالن زد بیرون و چپید تو اتاق.
رضا بهم گفت: «از بچگی با ما رفیقه. قبل اینکه بخوابونیمش برا ترک، یه چن صباحی غیبش زد. تا که داش حسن از تو جوب پارک سه با بندی کشیدنش بیرون. پایِ کارِ ترک وزنش بیس و پنج کیلو بود یه پارچه استخون. اون قدیما. یعنی چن سال پیش، بقول خودش قبل از غیبت کبیرش، یلی بود برا خودش. یال و کوپالی داشت. و دس به تیزیشم حرف نداشت. از پول و پله و اسم و رسم بگیر تا، دل ساده و دل احمق، دل عاشق پیشه و این حرفا. علی آدمخور کم لاتی نبود داشم. برا خودش نوچه داشت. اونم چن تا. تا که افتاد تو چنگ مینا کارتی. اونم تو سه سوت داش علی مونو عملی کرد. مث آب خوردن. وقتی بِلکُل زمینگیرش کرد و از هیبت انداختش، ولش کرد و رفت مث لنگ از پایین تنة یه ننه مرده عشقلاتِ دیگه آویزون شد. تا داش حسن پیداش کرد. داستانش رو که برات نقل کردم. آره علی الآن یه ساله که پاکه. دیگه نمیزاریم یه وجب از ما دور بشه. بیس و چار ساعته با خودمون میچرخونیمش. حالا دیگه داره نم نم جون میگیره. داره میشه همون داش علی خودمون. از اون قدیم مدیما.»
حسن خندید و گفت: «البته بدون آدمخوری بازییاش.»
رضا گفت: «داش حسن یه نگا به ساعت بنداز.»
حسن پاشد از رو میز کار به ساعت نگاه انداخت.
گفت: «داش رضا، دوازده رو چار پنج تا بالا.» یهو زدم زیر خنده. بچههام خندیدن. صدای خندههامون مثِ سیل تو سالن می غلتید و میغرید و میپاشید.
حسن ساکت شد و بعد آروم گفت: «میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت. . .»
رو به رضا کرد و پرسید: «بعدش چی رضا؟»
خنده تو حنجره و صورت ولبای رضا ماسید. مث مهی که بشینه رو شیشة پنجرة رو به شب.
حسن زد رو شونم و گفت: «کُجاشی مَشتی؟»
جوابشو ندادم. فقط نگاش کردم. رضا باز برامون چای ریخت. مام خوردیم.
موتور علی اومد تو حیاط و رفت سمت اتاق و ایستاد کنار دیوار اتاق. علی از موتور پرید پائین. از رو دستة موتور دو تا مشما آویزون بود. مشماها رو برداشت چند قدم اومد طرفمون.از دور پلاستیکا رو نشون داد و برگشت و رفت طرف اتاق.
رضا گفت: «بساط رو جمع کن اوس حسن. فقط ناهار و این حرفا رو عشقه.»
حسن خرت و پرتِ پَرت و پلا تو دست وو پا رو جمع کرد و هر چی رو گذاشت سر جاش رو تابلو ابزار. رفتیم که بریم برا سورچرونی. دست و پامونو شستیم و چپیدیم تو اتاق. سفره سفید مث قبر بچه وسط اطاق پهن بود. کنار سفره که نشستیم، اذان از گلدستة مسجد دوری موج برداشت. خیزان و شاد به جونم.
با خودم عهد کرده بودم که دیگه بسه! دیگه نه! به خودم گفته بودم، شرط کرده بودم که دیگه ولِلِش. حتی مردن و این حرفا. مردونه دیگه نمیخواستم بزنم. دیگه خسته شده بودم. دیگه حالم از خودم بههم میخورد. کپک زده بودم. از روح وجسم بگیر تا عقل جام تو زندگی و میون خانواده و فک و فامیل و در و همسایه. بد جوری گند زده بودم. هی همینجورم بیشتر و بیشتر تو عذاب، تو مرداب کله پا میشدم. واسه اینم یه چن روزی بود که خودمو توی کارگاه حبس کرده بودم. با درد و عذاب و اسهال و استفراغ و چن تا رفیق مشتی؛ خودمو شخم میزدم.
شب یه تک پا رفتم تو سالن، بچهها زده بودن تو دل کار. عرق از هفت بندشون میزد بیرون. صدای آسیاب مخم رو شیار میزد و بوی گندی از در و دیوارش میبارید. عقام گرفت. زدم بیرون. خورشید گوشة آسمون لنگر انداخته بود و از همون اول روز یه بند آتیش میریخت.
گردش کردم سمت اتاق. علی از اتاق زد بیرون. برام یه چشمک نقلی پروند. از کنارم که رد میشد یواش زد رو دوشم. چپیدم تو اتاق و رفتم تو جامو با ته مزة زق زق بی صاحاب تو استخونای پام شیرجه رفتم تو عالم هپروت. دود رو حلقه میدادم بیرون. باد گرمی که از در باز اتاق میریخت تو، حلقههای دود رو از هم میپا شوند و تو اتاق حل میکرد. پاهام بدجوری تیر میکشیدن. کمال اومد تو اتاق. سر تا پا لیچ عرق بود.
گفت: «سگ مسب،اول صبحی از آسمون آتیش میباره.»
ازش پرسیدم: «ناهار چی میزنید، تا پاشم رو بهراه کنم.»
کمال شونه انداخت و خندید و گفت: «بی خیال رفیق. آخرش یه چیز دندونگیری میریزیم تو این خندق بلای واموندهمون.»
در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو کشید بیرون و آب رو یه نفس تا نصفههاش انداخت بالا.
پرسید: «شکر خدا که دردی، مردی نداری داشم؟»
همینجور پروندم: «تو چی فکر میکنی؟»
گفت: « هان! منظورم درده، نه زوق زوقای بی پیر.»
گفتم: «آره اینجورییا، زدی تو خال.»
گفت:«برگرد مشتمالت بدم. یه جزئی زیادی له و لوردهات نمیکنم.»
اومد طرفم. قولنج انگشتاش رو گرفت و واستاد بالا سرم. حالم از بس گند بود دل ندادم به کشتی کج و مشت مال. بهش گفتم قیدش رو بزنه.
گفت: «برگرد پهلوون. مگه داشت مرده باشه که زبونم لال تو درد بکشی.»
گفتم: « دمت گرم دادا. حساش نیس. باشه بعدأ. نقدأ که زیادی لزوم نیس.»
پیله میکرد: «آره جون داداش از عرق پیشونیت و رنگ و رخ مث گچات پیداس.»
خودش داشت از خستگی وا میرفت. رضا ندادم.
آخرش دس برداشت: « هرجور راحتی. اما اگه زیاد....»
زدم تو حرفش: «باشه قربونت. به وقتش مزاحمت میشم.»
گرگی نشست کنارم و نم نم شونههامو مالید.
زیر گوشم زمزمه کرد: « تاب بیار رفیق. همینکه خودت خواستی و مرد و مردونه پریدی وسط گود و پنجه تو پنجه دیو انداختی، یعنی همهچی. یعنی قد یه دنیا.»
عرق پیشونیمو با با کف دستش گرفت و رومو بوسید و از اطاق زد بیرون.
پا شدم زدم بیرون و رفتم لب شیر آب. پاچههای شلوارمو تا زانو بالا زدم و پاهامو گرفتم زیر آب. آب خنک بود و چه حالی هم میداد. برگشتم تو اطاق و دوباره چپ0 شدم تو جام.
یه چن دیقهای درد و مرد پاهام بدک نبود. اما یههو باز دوباره جفتی قاطی میکردن و باز میشدن؛ همون آش و همون کاسه. یه هو دلم گرفت. اصلاً از صبح کی از خواب پا شد، حال و احوالم بگی نگی مال نبود. پا شدم از اطاق زدم بیرون. و گردش کردم رفتم تو سالن جوشکاری. حسن و رضا افتاده بودن به جون یه ورق سیاه و نکرة آهنی که کف سالن ولو شده بود. حسن با گونیا و ماژیک رو ورق خطای چپاندرقیچی میکشید و رضام با سنگ فرز افتاده بود به جون ورق و چپ و راست جرش میداد. شرارههای ریز آتش بود که میپاشید تو هوا. نشستم کنار حسن. حسن بهم نگاه کرد. داش میخندید. خم شد.
زیر گوشم گفت: «چطوری مسافر؟»
گفتم: «شکر. امروز یه نمه بیترم.»
گفت: « بیترم میشی رفیق به لطف خدا. تازه اول عشقه.»
رضا فرز رو خاموش کرد و یه نگاه به کارش انداخت و سرشو تکون داد و اومد نشست کنار ما.
گوشام پر بود از ضجة دستگاه لعنتی فرز.
رضا حالمو پرسید: «چطوری رفیق؟ میبینم که ماشاالله داری سر حال میشی. لپات دارن اناری میشن خوشکل پسر.»
سینی استکانارو با فلاکس از کنج دیوار کشید جلو و آورد گذاشت بینمون. سه تا استکان چای ریخت و در قندون رو کجکی گذاشت رو قندون، گفت :«بسمالله.»
حسنم از خط خطی کردن دس کشید و خزید کنارم و دس انداخت رو شونم.
گفت: «روزای عشقییه مشتی. پرواز رو به خاطر بسپار.»
گفتم: «اما حیف که پرنده مردنی نیس.»
حسن زد زیر خنده و گفت: «نه دادا. این پرنده پریدنیس. بالا، بالاتر، تا اوج، اوج پاکی، تو آسمون آبییه یه زندگییه پاک و با صفا.»
رضا بهم گفت: « ببین مشتی دوس ندارم برم بالا منبر و ضد حال بزنم. خدائیش هرچی میگم حرف دلمه. صاف و بیریا.»
گفت: «ببین داش گلم، برا ما جماعت یهوری دیگه راه نداره تو کثافت و عذاب دس و پا بزنیم. ماها دیگه چیزی برا باختن نداریم. ما ته خطییا فقط و بس یه راه بیشتر جلو پامون نداریم. اونم دوربرگردونه باس سر خر رو کج کنیم رفیق و بزنیم تو لاین اونوری ماها تو زمون عذاب، یه چار رااهم اونور ترکستانم رفتیم.زندگی و جوونی و پول و فرصتهای طلایی بخت و اقبالم آتیش زدیم. ودود کردیم و خلاص. درسته مث آدمای عادی نمیشیم، اما دیگه تو نکبت دس و پا نمیزنیم. یه روز پاک یه روز موفقه. ماها نباس به گذشته فکر کنیم. گذشته به تاریخ پیوسته مشتی. گذشته یعنی دیروز. یعنی اونی که رفته با همه درد و بلاهاش. آیندهام که هنوز نیومده پس، فقط حال مونده و فرصتها و این یا اوناش و هزار جور هیجان و هوس این حرفای دیگه. آره جون دلم، فقط حال مونده و روزی که توشیم. روزی مث یه صندوق دربسته که باید وقت بکشه و خورشید خانوم از یه گوشة آسمون کوچ کنه به اون سر آسمون تا تو بتونی همة همهچیهای صندوق رو که حال دیگه درش باز بازه ببینی، یعنی یههو بلن شه و هرچی توشه رو سرت همینجور الکی بی تقصیر آوار بشه نباید مکرر حالمونو به لجن بکشیم. دیگه بسه رفیق. ماها یه عمر با همهچیمون توون خر شیطون شدن رو دادیم. دیگه هیچ رقم راه نداره.»
حسن پا شد رفت ته سالن.
رضا به حسن اشاره کرد و گفت: «همین داش حسن رو میبینی. تا قبل از پاکی تو این شهر مخوف جنسی نبود که بخوره زمین و مال اون نباشه، یا دسکماش یه پاش مال اون نباشه، یام از بیخ حق تخسی شو نگیره. ولی حالا اوضاع فرق کرده. این روزا آمار زندگی با همة شیش و بشآش یه رقمای دیگهاس. حالا دیگه اینجا روزی دوازده ساعت جون میکنه و با آتیش و آهن کشتی میگیره واسه روزی هف تومن. هف تومن ناقابل. تو بگو چندر غاز. ولی قبل پاکی فقط روزی سی چهل تومن خرج عمل خودش بود. میدونی من و تو، حسن و امثال ما قوم یأجوج و مأجوج> چن تا جوون رو سینه کش قبرستون کردیم. چن تا خونه زندگی رو ویرون کردیم. چن تا بچه رو یتیم کردیم. دیگه بسه رفیق. بس نیس؟»
رضا رد نگام رو گرفت و گفت: «یا همین ممد سیاه خودمون. دو سال تموم جاده شهریاررو امن وامانشو بریده بود. یههو مث اجل معلق رو سر رانندههای بدبخت خراب میشد. لختشون میکرد و دارو ندارشونو میبرد. اونم به شرط چاقو. الآن سه ساله توبه کرده. همه چیزش رو، همة گذشتهشو بوسیده گذاشته کنار. توونشم داده. همه گذشتههاشو. حالا سه ساله لب به مواد نزده. دس از پا خطا نکرده. یه سالم میشه که اینجا با روزی ده دوازده تومن میسازه. کلیام راضی و شاکره. یا چنتا دیگه که جلو چشمات بالا پایین میکنن و هر روز از صب تا شب باهاتن. همهشون گذشتهشونو فراموش کردن و چسبیدن به زندگی تازهشون و حال پاکیشون. اینا همه خواست خداست. اینا یعنی معجزه رفیق. معجزه.»
بعد آستین پیرهنشو زد بالا و خالکوبی رو ساعدشو نشونم داد.
گفت: «اینجا چی نوشته رفیق؟»
گفتم: «دیدمش مشتی. هزار بار خوندمش.»
گفت: « باشه باز بخون. خرجی که برات نداره. باز بخون.»
منم خوندم: «اسب نفس بریده را طاقت تازیانه نیست. ماهی لب بسته را اندیشة قلاب نیست.»
رضا آستینش رو انداخت پائین. سر بالا کردم و تو چشماش زل زدم. اشک تو چشماش حلقه زده بود و پیشونیش چین افتاده بود.
با بغض تو گلوش گفت: «حالا گرفتی ما کجای کاریم داداش؟ حالا فهمیدی ماها تو کدوم سرزمین شیلنگ تخته میرفتیم و حالیمون نبود؟»
حسن با یک جعبه سیم جوش اومد طرفمون. انگار یه چیزائی از حرف رضا رو شنیده باشه.
به همون گفت: «رفقا یه پیام: به حضور خدا گوش فراده.»
رضام پشتبندش اومد: «زندگی یعنی تغییر کردن.»
جفتشون به من زل زدن.
رضا گفت: «حالا تو بگو همسفر. یک چیزی بگو که صفا کنیم.
حسن گفت: «یه حس مثبت.یه فاز عالی.»
من گفتم: «من صیاد خویشتنم.»
جفتشون زدن زیر خنده، گفتن: «دمت گرم ایوالله، اینه لفظ اعلی.»
تو حال اختلاطمون بودیم که علی پیداش شد.
با دستمال یزدیش عرق پیشونیشو گرفتو دستمال رو دور گردنش انداخت.
گفت: «ا سلام به داداشای گلم.»
رضا گفت: «سلام به روی ماه ور پریدت جن بو داده. حتمی باز گشنت شده که سر و کلهات اینورا پیدا شده.»
علی گفت: «آره داشم. صلاة ظهره و شکمبه بد مسب مام خالییه. دل و روده بد جوری به جون هم افتادن رفیق.»
حسن پرسید: «کی میره برا ناهار؟»
علی جواب داد: «نوکرت رفیق. مگه مردم.»
حسن پروند: «بر چشم بد لعنت. بگو بیش باد.»
علی گفت : « چه کنم داش. هلاک رفاقتم و آخر معرفت.»
حسن ازم پرسید: «ناهار چی میزنی؟»
گفتم: « برکت.»
رضا گفت: « بد جوری ویار کباب کردم. با ریحون و نون سنگک داغ.»
حسن ازم پرسید: « آره و اینا؟»
سرمو براش تکون دادم.
حسن گفت: «پس حله دیگه.»
بعد رو به علی گرفت و گفت: «برا ما شیش سیخ کباب بگیر. ریحونم پاش باشه. کبابی یه اگه نون سنگک داش که فبها. ولا غیر، آقا دائی رو هم بکش و چارتا مغازه پائینتر برو سنگک بگیر.»
علی گفت: « پس ما چی داداش.»
رو به من کرد .و گفت: «کرم داران عالم را درم نیس. درم داران عالم را کرم نیس. ما که دلمون مث جیبمون پاک پاکه. آره جونم، تا بوده همین جورییا بوده.»
رضا زد تو پرش و گفت: « بس دیگه. انقده لفظ قمیش نیا. یه نصف کبابام برا خودت بگیر.»
علی بغ کرد. لبای کلفتش رو هم چفت شدن.
رضا به علی نگاه کرد. گفت: «نوشابهشم مشکی باشه.»
یه دم مکث کرد. دوباره گفت: « پس شد هشتا کباب و مخلفاتش. حلّه؟ خب حالا لب و لوچه تو برا ما آویزون نکن. داشتیم باهات مزاح میکردیم رفیق.»
علی سیخ تو چشای رضا زل زد وگفت: «میدونم داشم. بقول داشم. بقول داش حسن، مکدّر نشو. پیش مییاد دیگه.نه؟»
کسی چیزی نگفت.
تا که علی مُقر اومد: « خُب داشای گلم، حالا وقت چییه؟»
مشتش رو باز کرد و گفت: «وقت سُنت اِخ کردنه.»
رضا گفت: «برو اتاق از جیب شلوارم بردار.»
علی برگشت و مث گوله از سالن زد بیرون و چپید تو اتاق.
رضا بهم گفت: «از بچگی با ما رفیقه. قبل اینکه بخوابونیمش برا ترک، یه چن صباحی غیبش زد. تا که داش حسن از تو جوب پارک سه با بندی کشیدنش بیرون. پایِ کارِ ترک وزنش بیس و پنج کیلو بود یه پارچه استخون. اون قدیما. یعنی چن سال پیش، بقول خودش قبل از غیبت کبیرش، یلی بود برا خودش. یال و کوپالی داشت. و دس به تیزیشم حرف نداشت. از پول و پله و اسم و رسم بگیر تا، دل ساده و دل احمق، دل عاشق پیشه و این حرفا. علی آدمخور کم لاتی نبود داشم. برا خودش نوچه داشت. اونم چن تا. تا که افتاد تو چنگ مینا کارتی. اونم تو سه سوت داش علی مونو عملی کرد. مث آب خوردن. وقتی بِلکُل زمینگیرش کرد و از هیبت انداختش، ولش کرد و رفت مث لنگ از پایین تنة یه ننه مرده عشقلاتِ دیگه آویزون شد. تا داش حسن پیداش کرد. داستانش رو که برات نقل کردم. آره علی الآن یه ساله که پاکه. دیگه نمیزاریم یه وجب از ما دور بشه. بیس و چار ساعته با خودمون میچرخونیمش. حالا دیگه داره نم نم جون میگیره. داره میشه همون داش علی خودمون. از اون قدیم مدیما.»
حسن خندید و گفت: «البته بدون آدمخوری بازییاش.»
رضا گفت: «داش حسن یه نگا به ساعت بنداز.»
حسن پاشد از رو میز کار به ساعت نگاه انداخت.
گفت: «داش رضا، دوازده رو چار پنج تا بالا.» یهو زدم زیر خنده. بچههام خندیدن. صدای خندههامون مثِ سیل تو سالن می غلتید و میغرید و میپاشید.
حسن ساکت شد و بعد آروم گفت: «میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت. . .»
رو به رضا کرد و پرسید: «بعدش چی رضا؟»
خنده تو حنجره و صورت ولبای رضا ماسید. مث مهی که بشینه رو شیشة پنجرة رو به شب.
حسن زد رو شونم و گفت: «کُجاشی مَشتی؟»
جوابشو ندادم. فقط نگاش کردم. رضا باز برامون چای ریخت. مام خوردیم.
موتور علی اومد تو حیاط و رفت سمت اتاق و ایستاد کنار دیوار اتاق. علی از موتور پرید پائین. از رو دستة موتور دو تا مشما آویزون بود. مشماها رو برداشت چند قدم اومد طرفمون.از دور پلاستیکا رو نشون داد و برگشت و رفت طرف اتاق.
رضا گفت: «بساط رو جمع کن اوس حسن. فقط ناهار و این حرفا رو عشقه.»
حسن خرت و پرتِ پَرت و پلا تو دست وو پا رو جمع کرد و هر چی رو گذاشت سر جاش رو تابلو ابزار. رفتیم که بریم برا سورچرونی. دست و پامونو شستیم و چپیدیم تو اتاق. سفره سفید مث قبر بچه وسط اطاق پهن بود. کنار سفره که نشستیم، اذان از گلدستة مسجد دوری موج برداشت. خیزان و شاد به جونم.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
نگار فروزنده: هیچ وقت عمل زیبایی نداشتهام + تصویر
زندگی خصوصی شکیرا + تصاویر
امیر مهدی ژوله؛ آدم مهم «شوخی کردم»
اعلام فراخوان برای شرکت در جایزه بینالمللی «ABU»
اعتراض چینی ها به پخش «پایتخت ۳»
زندگی خصوصی شکیرا + تصاویر
امیر مهدی ژوله؛ آدم مهم «شوخی کردم»
اعلام فراخوان برای شرکت در جایزه بینالمللی «ABU»
اعتراض چینی ها به پخش «پایتخت ۳»