سایه
مردا یه چیزی می‌گن، اما کی از خوشگلی بدش میاد خانم مهندس؟ آقای مهندس هم بر و روداره! اگه حواست نباشه می قاپنش ها!
-  نه هر کاری کردم وصل نشد. دارم می رم کافی نت. تازه راه افتادم. 
- کتاب اردلان رو که یادت نرفت؟! ساعت 2 کلاس داره ها! 
-   نه با خودم آوردمش، ولی فکر نمی‌کنم برسم خونۀ مامانت برم، اگه تا ظهر مقاله رو نفرستم، شیشه­گر اخراجم می‌کنه. می‌دونی که این مدت چقد کفریه از بدقولی‌هام! می‌گفتی خودش می‌اومد می‌گرفت و می‌رفت. 
-  دوچرخه‌اش خرابه! بعد هم گفتم که مامانم دیشب از مشهد برگشته، خوشحال می‌شه یه سر بهش بزنی. 
-   ببینم چی می‌شه! 
- یه تاکسی دربست بگیر که زود برسی. راستی ناهار چی گذاشتی؟ 
- ناهار؟ هیچی! فعلاً فقط برنج خیس کردم. 
- خیلی خوب عزیزم مراقب خودت باش، تا بعد. 
 
از پیچ کوچه می‌گذرم. عطر گل‌های یاس از باغچۀ همسایه، مشامم را پر می‌کند. نفس عمیق می‌کشم. هوا خنک و سبک است و من چقدردلم می‌خواست الان توی بهارخواب خوابیده بودم و وول می‌خوردم و آرام در حال بیدارشدن از خواب بودم. به خیابان می‌رسم. همین که سمت چپ را نگاه می‌کنم تا از خیابان رد شوم دستی را بر کمرم احساس می‌کنم. برمی‌گردم. 
 
-سلام عزیزم! ... 
 
خانمی با روسری مشکی و گونه های تو رفته وبا اشتیاقی زیاد دستم را فشار می‌دهد و در دست می‌گیرد. چهرۀ آشنایی دارد. 
 
-خانم اسفندیاری؟... منو نشناختی؟ 
 
چشم هایم را ریز می‌کنم و به او خیره خیره نگاه می‌کنم. 
 
- منم همسایۀ سابق مادر شوهرت. آقای اسفندیاری خوبن؟ همایون جان چطورن؟ 
 
شنیدن اسم اسفندیاری‌ها مرا به خاطرات دورمی برد. 
 
-اسم کوچیکت یادم نیست!... این طرفا چه کارمی‌کنی؟ 
 
الان یادم آمد. طوبی خانم که من عاشق توت‌های صورتی شیرین‌تر از عسل خانه‌اش بودم. توت‌هایی پیوندی از توت سیاه و سفید که در هیچ میوه‌فروشی مثلش را نمی‌شد پیدا کرد. اسم طوبی خانم که همایون، توتی خانم صدایش می‌کرد، همیشه توت‌های صورتی‌اش را به یادم می آورد. هنوز دارد دهنش باز و بسته می‌شود. 
 
-خوب بگو عزیزم همایون الان چه کار می‌کنه؟خودت خوبی؟ 
 
همایون. در ذهنم تکرار می‌شود و یکسره خاطراتی خاکستری در ذهنم تداعی می‌شود. بعد از آن همه درمان و گذران نقاهت برای فراموشی، دیدن این زن می توانست بلای مقدری به حساب بیاید.
 
- خانم اسفندیاری؟! شما حالتون خوب نیست؟ 
- من اسفندیاری نیستم خانم! 
 
 
دستم را از دستش بیرون می‌کشم و
سمت چپ خیابان را نگاه می‌کنم و از خیابان رد می‌شوم. انگار داشت زیر لب غرغر می‌کرد که من به آن طرف خیابان رسیدم. می‌توانم به خوبی چهرۀ او را مجسم کنم. یاد وقتی میافتم که با یک ظرف توت می آمد دم در خانه و یک ساعت پشت در و گاهی در حیاط با مادرهمایون حرف می زد و این داستان همیشگی آن ها بود. نمیدانم به هم چه می‌گفتند که این حرف‌ها هیچ وقت تمامی نداشت. با نگاهی به سمت راست، تند تند خیابان را طی کردم. چهره اش تکیده تر و لاغرتر شده بود. ماشین شورلتی، جلوی پای پیرمردی که به سختی عرض خیابان را طی می‌کرد ترمز کرد. قلبم فروریخت. همۀ نگاهها به سمت اتومبیل برگشت و مرد با خشم روی فرمان اتومبیل انگشت­هایش را حرکت می داد. مسیرم را ادامه می‌دهم. یادم می‌افتد به درخت توتی که مادر همایون از به قول خودش کثیف‌کاری اش خسته شد و آن را برید، درخت هم بعد ازمدتی سر از خانۀ طوبی خانم درآورد. جایی که قدرش را می‌دانستند و یک درخت به درخت توت‌های خانۀ طوبی اضافه شد. سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم. به گذشته برنگردم.شاگرد میوه فروش با دقت خاصی جلوی مغازه را جارو می‌کند و یک میوۀ له شده را باچند برگ‌ خشک شده توی خاک‌انداز جا می‌دهد. نمی‌دانم توتی خانم چطور از آن خانۀقدیمی با آن درخت توت‌های قدیمی دل کند. همایون می‌گفت آخر تسلیم خواست بچه‌هایششد و به یک آپارتمان کوچک رضایت داد. 
 
یادم می‌آید در خانه نمک نداریم، چون ممکن است فراموش کنم بهتر است همین الان بخرم. وارد سوپر می‌شوم. 
 
-آقا لطفاً یه بسته نمک! 
 
زن کوتاه قدی با کفش‌های پاشنه بلند، دارد از توی طبقه‌ها مواد شوینده برمی‌دارد، برمی‌گردد و به من نگاه می‌کند. نگاهم رااز او می‌دزدم. زن لبخند می‌زند و با شادمانی می‌گوید: 
 
-خانم مهندس؟! خانم احمدی؟ 
 
فقط نگاهش می‌کنم. 
 
-شما خانم آقا ارسلان نیستید؟! 
-چرا. 
-پریروز با آقای مهندس توی ماشین بودین دیدمتون! من امینی هستم. همسایۀ طبقۀ پایینتون. 
-خوشبختم! 
 
هیکل چاقش توی یک مانتوی خردلی تنگ، بیشتر به چشم می‌آمد. کفش قهوه‌ای‌اش با رژ و مو و سایۀ چشمش کاملاً هماهنگ بود. نمی‌دانم چرا از میان تمام لباس و آرایش، معمولا کفش قبل از هر چیز به چشم من می آید. 
 
- مبارک باشه! می‌بخشید ما برای جشن عروسی نتونستیم بیایم. امینی... شوهرم مأموریت بود. 
- خواهش می‌کنم! من سایه هستم. سایۀ مشفق.می‌تونید منو سایه صدا بزنید. 
 
لبخند می زند. 
مغازه‌دار بستۀ نمک را روی پیشخوان می‌گذارد. برمی‌دارم و پولش را می‌دهم. 
خانم همسایه نگاهی به سرتاپای من می‌اندازد.پول خریدش را می‌دهد و از سوپر بیرون می‌آییم.
 
-من آرایشگرم. تو ساختمان خودمون، واحد منهای شصتشو میخوام بگیرم واسه آرایشگاه. آرایشگاه آرمیتا! کلاس خودآرایی هم می‌خوام بذارم. اگه بخوای می‌تونم خودآرایی یادت بدم. 
 
به دسته‌ای از موهایم که بیرون زده اشاره می‌کند: 
 
-رنگ هم می زنم. دوست نداری موهاتو رنگ کنی؟ 
-راستش من بیشتر رنگ طبیعی مو رو دوست دارم.ارسلان هم همین‌طور. میگه تا موهات سپید نشده رنگ نکن. 
-مردا یه چیزی می‌گن، اما کی از خوشگلی بدش میاد خانم مهندس؟ آقای مهندس هم بر و روداره! اگه حواست نباشه می قاپنش ها! 
 
می خندم. 
 
-مردی که به این راحتی بشه قاپشو دزدید، به چه درد می‌خوره؟ 
- زنیت یعنی همین دیگه. باید جمعش کنی! 
- اون مرد رو بهتره بدزدن. 
- اینطور اگه فکر کنی، همیشه کلاهت پس معرکه است! مردا عقلشون به چشمشونه. این واقعیته. 
- ولی ارسلان این‌طوری نیست. 
- جسارت نباشه، اما همشون عین هم ان. این ازمن به تو نصیحت! 
می ایستم. همچنان در حال رفتن است و دارد بهمن نصیحت می‌کند. یک لحظه می‌ایستد و به عقب نگاه می‌کند. 
 
- می بخشید من باید برم کافی نت. کار دارم. 
 -کافی نت برای چی؟ 
- باید مقاله‌مو بفرستم دفتر مجله. 
نگاهی به تابلوی کافی‌نت می اندازد و بعدداخل مغازه را نگاه می‌کند. 
- برو به سلامت خانم مهندس ... چی... سایه جان! فقط یه وقت مناسب بیا تا با هم حرف بزنیم و بیشتر با هم آشنا بشیم. 
 
وارد کافی‌نت می‌شوم و می‌روم جلوی میز می‌ایستم. مرد مغازه دار، برای خانمی چادری و بچه به بغل، مشغول کپی گرفتن است. خودم را توی آینۀ مغازه نگاه می‌کنم. از همیشه بی رنگ و روترم. روسری‌ام را مرتب می‌کنم. پای چشم‌هایم گود افتاده است. می‌دانم از کم خوابی و خستگی است. ارسلان می‌گوید توزیاد فکر می‌کنی! فلش را از کیفم درمی‌آورم. مژه‌های سر به آسمان گذاشتۀ خانم همسایه از جلوی چشم‌هایم محو نمی‌شود. فکر می‌کنم این­همه نوشتن مرا عاقبت به کجامی‌رساند. مرا عاقبت به خیر می‌کند یا آقای شیشه­ گر را یا... 
 
مرد می‌گوید: بفرمایید! می‌گویم: یک سیستم می‌خواهم با ورد 2007 یا 2010 ونت. مرا به سمت یکی از کامپیوترها راهنمایی می‌کند. پشت یکی از کامپیوترها می‌نشینم.مرد کامپیوتر را روشن و آماده می‌کند. بد نیست به خانم آرمیتا سری بزنم. مقاله راباز می‌کنم. «بررسی ساختار حکومت کشورهای اسلامی و نقش زنان در عرصۀ سیاست و تصمیم‌سازی».متن را نگاه می‌کنم. فونتش به هم ریخته و فاصله‌ها کم و زیاد شده است
 
یاسمن آرنگ
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: keryas.ir

مطالب پیشنهادی:
روز ملی دختران، ضرورت ها، فرصت ها
کنسرت های در راه شهریورماه
 پدر همسر مهناز افشار: در برابر بی حیایی ها تنها سکوت می کنم!
 حمال هایی که قرآن را تفسیر می کردند!!
پل معلق: داستان کوتاه خارجی از آلیس مونرو