پنج شب اجرای نمایش نیکی به پایان رسید. همیشه دلم میخواست به چشمهایش حالی کنم که تمام شیرینی دنیا برای من در نگاه عسلی او مزه میداد. این روزها کم کارتر از قبل شده است. نمیدانم حالا تا کی باید انتظار بکشم برای دوباره دیدنش.
صحنه خاموش میشود و تماشاچیان کم کم پراکنده میشوند، در حالی که صدای پچ پچ شان به گوش میرسد.
صحنه خاموش میشود و تماشاچیان کم کم پراکنده میشوند، در حالی که صدای پچ پچ شان به گوش میرسد.
-این همه جمعیت فقط به خاطر "نیکی صدر" اومدنها!
- عجب تیکه ایه لامصب! هیچ وقت ام پیر نمی شه!
-عالی بود واقعاً عالی بود!
و من به خودم فکر میکنم و نیکی که فقط بر روی سن نمایش برای من تحقق مییافت. آهی میکشم . باید برخیزم و سنگینی رفتن را به دوش بکشم. صدای خانمی از صندلی کناریام به گوش میرسد:-می شه از خانم صدر بیشتر برام بگین؟ خیلی دوست دارم بدونم.خانمی که کنار او نشسته لبخندی زد و گفت: چی میخوای ازش بدونی؟ من از وقتی خیلی کوچیک بود بزرگش کردم. مادری شو کردهام تا الان.- هیچ وقت مصاحبه نمیکنه!- اون دوس نداره مردم دربارهاش حرف بزنن.- شایدم میخواد همیشه مرموز و دست نیافتنی به نظر بیاد!زن میخندد و با شتاب از روی صندلی بلند میشود. سالن نمایش رفته رفته خالی میشود. دختر هم به پیروی از زن از جا برمیخیزد و با او همگام میشود.
- خب برام بگید تا بدونم.-
آخه به چه دردت می خوره؟!
- من یکی از هوادارای نیکی صدر هستم! دوست دارم...-خیل خب. چی میخوای بدونی؟
زن و دختر آرام آرام از من فاصله میگیرند. دستپاچه میشوم. پشت سرشان راه میافتم.صدا در همهمه شنیده نمیشود. همراه با دیگران در حال خروج از سالن در کنارشان قدم برمیدارم. زن در حالی که لبخند بر لب دارد میگوید:- نیکی اصلاً ازدواج نکرده.- هیچ کسی لایق او پیدا نمیشه! حتی بین بازیگرا و اهالی تئاترو سینما!زن ودختر در راهرو میپیچند و دیگر صدایشان به گوش نمیرسد. به سرعت خودم را به آنها میرسانم، اما تلاش من برای شنیدن حرفهایشان بیفایده است. زن و دختر دست در دست و روبهروی یکدیگر در پیادهرو ایستادهاند و دختر با اشتیاق در حال سخن گفتن است.
به آرامی نزدیک میشوم.
-بهتون زنگ میزنم.
خودم را منتظر تاکسی نشان میدهم.
دختر ادامه می دهد:خیلی دلم میخواد بدونم یه ستارۀ تئاتر که هیچ جا مصاحبه نمیکنه و اینهمه جمعیت فقط به خاطر دیدن او و بازیاش به اینجا میان، چطور به این موفقیت رسیده. آخه منم بازیگر تئاترم، مادر. خیلی دلم میخواد نیکی جان رو از نزدیک ببینم.
زن دست دختر را به آرامی رها میکند.به ساعتش نگاهی میکند و با ریز کردن چشمهایش سعی دارد در آن تاریکی، عقربههای ساعت را پیدا کند.
در همین حال میگوید:من باهاش حرف میزنم. اگه قبول کرد به سوالاتت جواب میدم به شرطی که جایی درز پیدا نکنه، می دونی که...
- قول میدم.- خیل خوب.
من دیگه باید برم.
- ممنون مادر جون.
محبتتونو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
زن آرام آرام دور میشود و من دنبالش راه میافتم. احساس میکنم دارم دنبال نیکی میروم. این بار بر
خلاف همیشه، واقعی. این همه سال، روح و روان مرا به سوی خودش میکشید، این بار جسمم را.
زیر نور ماه، سایهای مرا به سمت نیکی میبرد. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! زن وارد ایستگاه
محبتتونو هیچ وقت فراموش نمیکنم.زن آرام آرام دور میشود و من دنبالش راه میافتم. احساس میکنم دارم دنبال نیکی میروم. این بار بر خلاف همیشه، واقعی. این همه سال، روح و روان مرا به سوی خودش میکشید، این بار جسمم را. زیر نور ماه، سایهای مرا به سمت نیکی میبرد. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! زن وارد ایستگاه مترو میشود. آرام آرام پلهها را طی میکند. به سالن قطار که میرسیم صدای ترمزقطار، زن را به شتاب وامیدارد. به سرعت، جسم نحیف و لاغرش را در واگن جا میدهد و من پشت سر او وارد میشوم.
آخرین قطار امشب باید باشد. واگنها نسبتاً خالی است.زن روی صندلی، نزدیک در مینشیند و به آرامی نفس نفس میزند. به فاصلۀ کمی از او مینشینم. به روسری سیاه و سفیدش نگاه میکنم که خطوط دو رنگ آن، شبیه مارهایی خشمگین در هم فرو رفته اند. به مانتوی مشکی رنگ و کیف دستی زنی که از کودکی برای نیکی نقش مادر را داشته است. به انگشتهای استخوانیاش که گونههای نیکی را لمس کرده، به چشمهای خمار و نیمه بازش که شاهد قد کشیدن و گذر جوانی او بوده است.
خوش به حال این زن که روز و شبش در کنار نیکی سپری میشود! بینیام را به زن نزدیک میکنم، عطر محسوسی ندارد. یک مرتبه برمیگردد، به من نیمنگاهی میاندازد و نگاهش را ازمن میگیرد. اینهمه درد را از نگاه من نه! نمیتواند بخواند. از کجا بداند؟ ای کاش میفهمید همۀ رویای من هر شب در کنار او به خواب میرفته است! تحقق آرزوهای مرا چه آسان در کنار خودش داشت و نمیدانست! این زن خیلی خوشبخت بود بدون آنکه حتی بداند.به هر ایستگاهی که میرسیدیم نگران بودم زن از جا بلند نشود که برود و خیالهای مرا از هم بدرد. بیست سال سکوت کم نبود؟ الان دیگر سکوت را بشکن. حرف بزن پیش ازآن که حرف زدن بی فایده شود. میخواهم کلمهای به زبان بیاورم. نه نمیشود. نمیتوانم.
گوشیاش را از کیف درمیآورد و شروع میکند به ور رفتن به آن.- الو.... سلام خانوم.... تو مترو .....بله......دارم برمیگردم.....تانیم ساعت دیگه میرسم..... باشه ...چیز دیگهای لازم ندارید؟ ..... باشه.....چشم، یادم نمیره....کی می رسید؟
این زن خیلی خوشبخت بود، بدون آنکه حتی بداند. زن به آرامی از جا بلند میشود و با شنیدن صدای ایستگاه آزادی از در قطاربیرون میرود. نگاهم یک لحظه به کفشهایش میافتد. روی هر کدام از کفشها یک پاپیون کوچک دیده میشود که پاپیون کفش راست او از چسبش جدا شده و در حال افتادن است.پشت سر او با فاصله راه میافتم. چقدرسخت است حرف نزدن حتی برای من که 20 سال رویایم را فرودادم. چه کسی میدانست که نیکی مرا شاعر کرد؟ شاعری که تمام آرزویش این است که رویایش فقط یکبار شعرهای او را خوانده باشد. اما چه فایده؟ او حتی اگرشعرهای مرا خوانده باشد هرگز نمیداند که اینها برای او سروده شدهاند.
زن ازایستگاه مترو بیرون میرود. آرام و خسته راه پیادهرو را در پیش میگیرد. تک و توک آدمها از پیادهرو رد میشوند. هیچ وقت فکر نمیکردم شبی آرام و مهتابی صدای پاشنۀکفش زنی در خیابانها مرا به خانۀ نیکی برساند. زن یک مرتبه ایستاد. به پشت سرش نگاهی کرد و برگشت. قلبم فروریخت. مسیر پیادهرو را برگشت. همینطور که خیره خیرهنگاهش میکردم، چشمش به من افتاد. نگاهش بر من مکثی کرد. به من نزدیک شد و از من گذشت. چند قدمی که دور شد دوباره به سمت من برگشت. رفت آن طرف خیابان و وارد داروخانهای شد. خودم را به داخل داروخانه کشیدم.
حسی عمیق، ته دلم را خالی میکرد.توان رویارویی با زن را نداشتم، اما انگار دیگر چیزی برایم اهمیت نداشت. با دو سه متر فاصله از زن ایستادم. نگاه کردم زن پول را داد و قرصهای زاناکس را تحویل گرفت. قرصهای مرا. هیچ وقت توی خیابان، دنبال زنی راه نیفتاده بودم. مردی بین منو او ایستاده بود و مانع از دیدن من شد. از داروخانه خارج شدیم. قلبم تند تند میزد. آیا این مسیری بود که نیکی همیشه از آن میگذشت؟ این پیادهروها، این خیابان با صدای قدمهای او الفت داشتند. یک مرتبه زن برگشت به سمت من و پرسید:
چرا دنبال من راه افتادی؟!خشکم زد.
با من و من گفتم: ب...ل....ه؟!گفت: چیزی میخوای؟! چی کار داری؟-م......ن.....راستش.....یک قدم پیش آمد و زل زد توی چشمهای من.
- حرف بزن ، بگو کی هستی؟
-من.... راستش ....من
زن صدایش را بلند کرد:گفتم بگو کی هستی.- م..ن....-تو چی؟
- من تموم حرفاتونو با اون دخترخانوم شنیدم و دنبال دلم راه افتادم.
- دنبال دلت؟! یعنی چه؟!!گفتم: بیست سال تموم با رویای اوخوابیدم و بیدار شدم. تموم اجراهای نیکی رو بدون استثنا رفتهام دیدهام.
شانههایم را به دیوار تکیه دادم. احساس کردم حالا کمی سبک شدم. تا حالا هرگز به زبان نیاورده بودم.
زن گفت: یعنی می خوای بگی به خاطر نیکی خانوم دنبال من اومدی؟زن مکثی کرد و بعد لبخند زد.ادامه داد:این بیست سال کجا بودی؟
انگار قلبم تیر کشید.گفتم: منظورتون رو متوجه نمیشم.
-این قرصها رو میبینی؟ اینا رو نیکی خانوم روزی دو تامیخوره! تنهایی آدمو زودتر از موعد میکشه!
- من کجا و نیکی کجا؟ من هیچ وقت خودمو لایق او نمیدونستم.
- همۀ اونایی که سرشون به تنشون میارزید، احتمالاً مثه توفکر کردند. کساییام که لایقش نبودن که خوب نبودن.
سرم را به دیوار تکیه میدهم. انگار رمقی در تنم نمانده است. گوشیام به صدا در آمد.
- فکر میکردم همین که بدونم خوشبخته، همین برای کسی مثه من کافیه.زن آهی کشید به ساعتش نگاهی انداخت، یک لحظه مکث کرد و راهش را گرفت و رفت. نگاه من به او که در تاریکی محو شد، خیره ماند.
هنوز صدای گوشیام بلند بود که رفت روی پیغامگیر:-الو بابا سلام کجایی؟ من و مامان نگرانتیم. باز که دیرکردی!
یاسمن آرنگ
تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
هنگامه قاضیانی، طناز طباطبایی و حسین یاری در اولین فیلم شهاب حسینی
لیلا حاتمی، فعالِ حقوق زنان
خدا افرادی مانند پارسا پیروزفر را زیاد کند!
پا درمیانی برای آشتی دادن آزاده نامداری و فرزاد حسنی!
مایلم بخشی از تاریخ ایران را به ایران برگردانم!
لیلا حاتمی، فعالِ حقوق زنان
خدا افرادی مانند پارسا پیروزفر را زیاد کند!
پا درمیانی برای آشتی دادن آزاده نامداری و فرزاد حسنی!
مایلم بخشی از تاریخ ایران را به ایران برگردانم!