دیروز بعدازظهر که حدود ۴۰ دقیقه گریه می کردم هیچ عابری نگاهم نمی کرد...
دیروز بعدازظهر که حدود ۴۰ دقیقه گریه می کردم هیچ عابری نگاهم نمی کرد؛‌ هیچ کسی هیچ سوالی نداشت و احدالناسی مزاحم خلوتم نمی‌شد.

داستان کوتاه: دلم می خواست بزرگ شوم و ماتیک بزنم...

مثل هر‌بچه ی دیگری دلم می‌خواست بزرگ شوم و ماتیک بزنم یا موهایم را طلایی کنم؛ بعد هم به آلمان و آمریکا سفر کنم، که تمام دنیا همین دوکشور بود و بس.اصلا رویای تغییر شکل یا پیدا کردن چوب جادو یا غول چراغ آرزوی خیلی ها بود.عینک آفتابی هم برای من نشانه ی زن بودن بود. فکر می کردم بزرگ تر شوم حتما عینک آفتابی خواهم زد. بماند که تا سالها این کار را نکردم و تنها دو سه سالی است دارم از عینک آفتابی استفاده می کنم و از آنجا که شلخته ام دوتا را گم کرده‌ام و دوتا عینک فعلی ام را از کشوی خواهر و اموال رفیقم کش رفته‌ام؛ بگذریم!

بالاخره عینک‌دار شدم و بزرگترین مزیت آن را کشف کردم. برای کسی که اشکش دم مشکش‌است عینک آفتابی اختراع شگرف و قابل احترامی‌است. دست سازنده‌اش درد نکند. اصلا می‌دانست دارد چه کار مهمی به خلق می‌کند.

عینک آفتابی برای من یک رفیق است. نه موهایم طلایی شد. نه چوب جادویی پیدا کردم و نه با گذر سال‌ها توانستم روی بسیاری از احساساتم پا بگذارم.یکی اش اشک، یکی هم غرور. یکی اش احساسات ناگهان فوران کننده، یکی اش غرور. عینک آفتابی دوست خوبی برای من است؛‌نمی گذارد آدم ها بفهمند من هم گریه می کنم.که مگر تمام این‌ سال ها یاد نگرفته ام شجاع باشم و نترس؛‌که مگر یک بار که زدم زیر گریه همه یک جور عجیبی نگاهم نکردند؟

دیروز بعدازظهر که حدود ۴۰ دقیقه گریه می کردم هیچ عابری نگاهم نمی کرد؛‌ هیچ کسی هیچ سوالی نداشت و احدالناسی مزاحم خلوتم نمی‌شد. دو بیضی بزرگ و تیره نصف صورتم را پوشانده بود و من ‌را امن می کرد؛شبیه به یکی بادیگارد بود. بود و به من کاری نداشت؛‌فقط وظیفه اش را انجام می داد.
از دیروز دارم با خودم زنانی را مرور می کنم که در بچگی ام عینک آفتابی داشتند. دارم از خودم می پرسم زنان با کلاسی بودند یا زنانی غمگین؟

نویسنده: آلما توکل


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ