گوشهایت را بگیر و جملات را دنبال كن
همه چیز را باید ویران كرد،همه آن لحظات را و تو را كه از قاب پنجره به پرچین آن حیاط درندشت نگاه می كنی باید ویران كرد.

داستان ویران ... نوشته ابوتراب خسروی

همه چیز را باید ویران كرد،همه آن لحظات را و تو را كه از قاب پنجره به پرچین آن حیاط درندشت نگاه می كنی باید ویران كرد و«سعید سپهر» را كه در كنارت نشسته است و اسبی كه به افرا بسته شده و سر به سوی آسمان شیهه می كشد و كبوترانی كه روی پرچین بال بال می كنند.باید آسمان و آن اسب و شیهه ها و كبوترها و بال بالهایشان را ویران كرد.حتی لبخندی را كه من برروی لبهایت نوشتم و برق شادی را كه من در چشمانت نوشته ام باید ویران كرد،هر چند كه آن لبخند و برق شادی در صورتت غایب بودند. پیكرهایی را كه در برابرتان پیچ و تاب می خورند باید ویران كرد،و صدای سازها را. زن ها به سعید سپهر می گفتند كه تور صورت «توبا» را كنار بزن، تو در گوش سعید سپهر می گفتی،به حرفشان گوش نكن، ولی سعید سپهر تور صورتت را كنار زد و من شكل لبهایت را نوشتم، هر چند كه بر بوسه غبار نشسته و دهان تو پر از خاك می شود و تو حالا برای آن زنها فاتحه می خوانی و می دانی كه آنها هفت كفن پوسانده اند.باید آن لب ها را ویران كرد.باید همه چیز را ویران كرد. باید همه چیز را ویران كرد،باید شكل پیكرت را ویران كرد،فارغ از داستانی كه بود،كه تو در شكلی كه نوشته بودمت پیر می شدی،در شكلی دیگر و در داستانی دیگر می نوشتمت،هر چند كه نیاز به ویرانی همه چیز نیست،مكانها همیشه شكل معین دارند و تو با هر شكلی كه نوشته شوی،در زیر آسمانی مثل همین آسمان آبی خواهی بود و خورشیدی مثل همین خورشید بر سرت می تابد و رودخانه ای مثل همین رودخانه را خواهی دید و بر جاده ای مثل همین جاده به سفر خواهی رفت.


آن بچه های چشم خاكستری از نسل سعید سپهراند،كلماتی بازیگوشند كه بر صفحات كاغذ می دوند و سكوتی را كه باید باشد می شكنند. به دامنت می آویزند و زوزه می كنند. تنها تو عاصی نمی شوی،صدایشان خوانندگان داستان مرا هم كلافه می كند.چه تقدیر شومی برایت نوشته شده بود كه حامل چشمان خاكستری شروری از نسل اجدادی شرور باشی. زنانگی مكتوب تو خصوصیت غریبی دارد كه باید حامل بذر چشمهای خاكستری مردی باشی كه به اجبار نویسنده در كنارش نوشته شده ای.

داستان تازه اعاده زندگی تو خواهد بود،بگذار كه تجربه كنم كه طرح پیكرت را فرو بریزم و با هیئت جدید بنویسمت. در آن داستان ویران شده،سروان شیبانی سوار بر اسب از «تنگ بوالحیات» می گذشت.به كوهی كبود نگاه كرد كه در پشت آن «كوشك ماه كرد» است و تو در قاب یكی از پنجره ها ایستاده بودی كه كلمه ای از جنس آتش مثل یك پرنده بر سینه اش نشست. سروان می خواست آن را از روی سینه اش برگیرد كه كلمه ای دیگر بر سینه اش نوشته می شود. سرش را از روی یال اسب كه از جنس كلماتی افشان و پریشان بود گذاشت تا از اسب بپرسد كه آن كلمات مهلك از كدام سمت آمده و بر سینه اش نشسته اند. اسب سر بر طرف صخره سنگی روبه رو می بَرَد و شیهه می كشد.صخره سنگی دور نبود،نزدیك بود و چشمان خاكستری مردی را كه پشت آن كمین كرده بود،خواند. تو ساعت ها در قاب آن پنجره ایستادی.نوكرهای كوشك كه جنازه سروان را برب روی اسب آوردند و در حوض بزرگ عمارت می شستند،تو همچنان ایستاده بودی و از قاب پنجره در هوای گرگ و میش صبح،تن برهنه سروان را می دیدی كه در آب جیوه ای حوض شناور بود.

تو گریه نمی كردی.من ننوشتم كه گریه می كنی.گیسوانت در باد پریشان بود و من نوشتم ننننزكه فكر می كنی كه چه دستها و پاهای كشیده ای دارد. این احساس تو نسبت به آن كلمه شناور بود. اگر نوشته نمی شد كه سروان مرده است،در نور چراغهای خیابان اصلی كوشك می دیدیش كه می اید،و بعد در كنار تو در قاب آن لحظه می نشست و تو لبخند می زدی و برق شادی در چشمانت می نشست و برای من فرقی نمی كرد،من آنها را می نوشتم،حتی بوسه را بر لبهایت می نوشتم ولی یادت باشد كه همیشه هر بار،دهانت پر از طعم خاك می شود. چیزهای دیگری هم هست كه باید ویران شود،رفتار موهایت وقتی كه«جیران»آنها را شانه می كشد.به جیران گفتی روزی موهایم را با روبان سرخ دم اسبی بستی.جیران موهایت را شانه كشید و با یك روبان سیاه دم اسبی بست

.جیران گفت و تو می دانستی كه سعید سپهر قاصد فرستاده كه خواهان كوشك ماكُرد است،تو گفتی فروختم،دیگر چه.و تو می دانستی و جیران گفت كه سعید سپهر،كوشك و صاحبش را با هم می خواهد. و بعد من نوشتم كه شب می شود و شب شد.جیران لباسهای سروان را آورد،و گفت مبادا شیون كنی.و تو شیون كردی،باید ان شیون را ویران كرد،رنگ چهل روزه خونی كه بر سینه فرنج نشت كرده بر پوتینهای غبار گرفته اش چكیده بود.و من نوشتم كه تو می گویی و تو گفتی آویزش كن به دیوار. و بعد سعید سپهر با عمع ها و نوكرهایش از دروازه كوشك وارد شدند.صدای لگام اسبهایشان آمد. سعید سپهر را نوشتم كه از پله‌ها بالا می‌آید و در شاه‌نشین نشست. ساعتها منتظرش گذاشتی،و پایین با عمه ها صحبت كردی،عمه ها گفتند لباس سیاه را از تنت در بیاور ولی تو سوگواری،سوگ را ویران می كنم.

آفتاب از نقاب پنجره ها برچیده می شد كه با قبای ساتن سیاه از پله ها بالا آمدی،سعید سپهر صدای پایت را شنید،صدای طنین قلب سعید سپهر را نوشتم.سپیدی ات را از پشت زلال ململ تیره در چشمان سعید سپهر نوشتم كه مثل عبور نور سپیده جاری بود.بر لبهایت سرخی تیره ای بود و مردمكهایت باید سیاه می درخشید.صدای سایش گالشهای مخملی ات بر سطح ابریشم فرش سكوت را می سایید. سعید سپهر همیشه آن كت چرمی را پوشیده،همیشه شلوار سیاه چسبان و چكمه های بلند را دارد. پرسید:خانم هنوز عزادارند.

گفتی:باید رنگ لباسم این را بگوید. گفت:ولی شما هنوز… گفت:فرقی نمی كند،فرقی ندارد. سعید سپهر گفت:شما مرا فراموش كردید. تو گفتی:گویا قصد خرید كوشك دارید؟ سعید سپهر گفت:مهریه شماست،در قبالتان می نویسم. تو خندیدی،مكث كردی،و من نوشتم،كه تو بگویی حتماًباید قاتل سروان را به كوشك بیاوری. سعید سپهر گفت:ممكن است خلف وعده كنی. صورتت شكل تراش سنگ شد.

نور چراغ كه بر نیمرخت می تابید،شكل سنگ می شدی،بخصوص كه پلك نمی زدی،طره ای از موهای رهایت را گرفتی و ضامن خلف وعده كردی. سعید سپهر قدم می زد.روبه روی فرنج خونی سروان ایستاد و گفت:اه از دست ژاندارمها،سینه مادرشان را هم به دندان می گیرند. روبروی تو ایستاد.زانو زد و گفت:الساعه با پای خودش آمده است. و بعد تو خلف وعده نكردی.من نوشتم كه توبا خلف وعده نمی كند و كوشك پر شد از صدای ساز.مطربها نخوابیدند.من صدای تام تام دهلها و جیغ سر ناهار را نوشتم تا خواب را از چشمها برماند. و تو به او خو كردی.این آسان نبود،آسان نیست كه من بنویسم كه تو به او خو كرده ای.تو به او خو كردی بی آنكه من بنویسم.این حتماً از خصوصیات زنازنكی توست كه می توانی به آسانی با هر مردی خو كنی.و من مرگ سعید سپهر را نوشتم،برای نوشتن واقعه مرگ سعید سپهر نیاز به شرح توضیحات نیست.

نویسنده می تواند مردی مثل سعید سپهر را در مهلكه جملات خود بنویسد و تراژیك تر از این واقعه چه واقعه ای می تواند باشد كه تو بی آنكه بخواهی با دستهای خود او را مسموم كنی.شاید اگر نوشتن واقعه آن مرگ به فرجام می رسید،تو كشف می كردی كه زنی مثل تو عاشق دیگری دارد كه در بیرون داستان ایستاده تا در فرصتی كه دیگر هیچ كس نیست و تو تنها در شاه نشینی نشسته ای و از پنجره به شكوفه های گیلاس و آلبالوی باغ نگاه می كنی از یكی از معبرهای داستان وارد شود و بگوید كه او مردی واقعی‌ست كه تو را دوست دارد. برای این چیزها بود كه مرگ سعید سپهر به دقت نوشته شد.سبویی مینا لبالب از شهدابه ای مسموم نوشته شد تا تو جامی را پر كنی،هراسان شدی و به كلماتی كه تو را فرا می گرفت،خیره ماندی.

جملات همه چیز را به دنبال می كشد،توقف صف بلند كلمات ممكن نبود،و تو خود كلمه ای بودی در بین گرداب كلماتی كه سعید سپهر را فرو می كشید.صدای ریزش شهدابه كلمه كلمه نوشته شد كه از گلوگاه سبو می ریخت و جام را پر می كرد،تو به كلمات مهتابی صورت سعید سپهر خیره شدی و من كلمات صورت تو را خواندم كه آرزو می كردی فرجام مرگ بر صورت او نوشته نشود.اگر بر تن سعید سپهر فرجام مرگ نوشته می شد تو در میان دوران كلمات هول آور آن جمله محبوس می ماندی. و این اصلاً منطقی نیست،منطقی نبود،و كلمه كلمه سكرات مرگ از تن سعید سپهر پاك شد و مستی شفافی بر تنش نوشته شد و درخشش اشك‌ها و حباب‌های چلچراغ‌ها به نگاهش درآمد.

باید تن تو ویران شود، تا از حرف‌های وجودت، جسمیتی بی‌بدیل نوشته شود، برای همین است كه صفحات آن فصل بی‌معناست. برای همین است كه باید همه چیز را از نو نوشت. تو را با همان حرف‌ها به شكلی دیگر می‌نویسم و نامگذاری می‌كنم. تو در كوشك ماه كُرد نشسته‌ای. صدای مردی را كه به دنبالت می‌آید نمی‌شنوی، صدای زنی است. به دنبال صدا از پنجره‌های كوشك سر می‌كشی و آذر سپهر را می‌بینی كه بر اسبی نشسته، می‌گوید: از كوشك بیا پایین و بگو كه كجا برویم. و تو با دست سمت رودخانه كُر را نشان می دهی.حضور شما در ساحل كُر با هیئتهای جدید آغاز داستان جدید ماست.بر ساحل«كٌر»گلهای گاوزبان و ختمی نوشته شده كه در باد می چرخند،آذر سپهر زن تازه نوشته شده تفنگی دارد كه به سمت فوجی تیهو كه بر آسمان نوشته شده،نشانه می رود.

تیهوها شباهت به تیهوهایی دارند كه در آسمان داستان ویران نیز نوشته شده،آسمان هم همان شباهت را دارد،تنها كمی بوم سبز دارد.تیهوها خردلی نوشته شده اند،دوتا،سه تا،چهارتا،با نوشتن شلیك گلوله ها مثل سنگ پایین می افتند. چه شباهتی در رفتار آذر سپهر و سلف ویران شده اش سعید سپهر است،این شباهتها ناگزیرند.یادآوری می شود كه آذر سپهر با حرفهای تن ویران شده سعید سپهر نوشته شده.هیزمهای خشك جلو پایت شعله ور می شوند،در ساحل«كُر»آذر سپهر كلمه عریانی می شود،كلمه ای زیباست.

زیبا وصف می شود،همرنگ سپیدار است،باد از هرم آتش دور می شود،به ریشه شعله ها نگاه می كنی كه سبز و آبی نوشته شده،آذر سپهر از آب بیرون می آید.چشمانت پر می شودازسپیدی كلماتی كه او را می نویسند.تیهوهابر شاخه های انجیرهای كبود كشیده می شوندوبا باد وقتی حتی كه كلمه است می وزد و بوی صمغ سوخته وانجیر وچربی تیهو را می برد.

آذر سپهرهمچنان كه سعید سپهر در داستان ویران شده می گوید،می گویند:تو حتماً باید به سفر بروی و تو همچنان كه در آن داستان فراموش شده،می گویی،میگویی:تو كه می دانی باید بروم.درس چند سال طول می كشد. و آن تقویم داستان می گذرد و تو همچنان كه توبا سپهر در آن داستان ویران به خانه بازگشت،به خانه باز می گردی. می بینی كه با حرفهای وجود ویران شده آن زن عاصی،جسم مردانه‌ات نوشته شده،بنابراین همچنان كه سالهای مدید آن داستان ویران شده،فراموش شده،كلمات تن شما نیز باید خاطره ای از آن حیات ویران شده نداشته باشند.حروف اجسام همانهایی هستند كه بوده اند و تنها كلام جنسیت تو جابجا شده و مكانهای خلوت ویران شده… و فوج كلمات تن كودكان چشم خاكستری كه بر صفحات كاغذ سفید به دنیا آوردی،قد كشیدند و در ویرانه آن داستان سرگردانند،شكل تن كلمات آنها بر صفحات كاغذ پاك می شوند و ذرات اجساد تن آنها در هوا منتشر می شود. این از عادت كتابها هستند كه در چمدان جای می گیرند و فراموش نمی كنند كه حالا كه می خواهی به سفر بروی،دستهای تو را صدا كنند،كه در دستهایت غایب نباشند.آنها حتی می دانند كه در زمستانها وقتی بخاری می سوزد،

باید در برابر تو باز باشند،هر چند كه در هر صورت،حتی اگر بسته باشند،حتی اگر باز باشند و خوانده نشوند،حتی اگر حرف حرف آنها خوانده شود،زمستان سپری خواهی شد. اگر تو همچنان توبا نوشته می شدی،همسفرانت در كنار تو جملات آشنایی بودند،ولی حالا تو مردی نوشته شده ای و در بین همسفرانت آن شكل آشنا نیستی،هر چند كه بارها به این جاده آمده ای و به سفر رفته ای برای همین است كه همه چیز از نو نوشته شده اتوبوسی كه در این جمله تو را به سفر می برد،مستهلك است،قطعاتش ساییده شده اند،شاید چون كه بارها ویران و دوباره نوشته شده اند.رنگهای سرخ و لیمویی اش حتی در نحو آواها طیفهای رنگ را به چشمها باز می تابانند. راننده هم مرد جوانی است كه بارها در این سفر زاده شده،شاید اگر تو توبا بودی،در جمله آن سفر كامه آشنایی بودی.

ولی دیگر در جمله آن سفر مسافر غریبی هستی كه به جای توبا نوشته شدی در صدای مردی كه در كنار تو به سفر می رود،زنگی از پیری دویده،می گوید من همیشه مسافر این سفرم،راست می گوید،همیشه كلمه كوچكی در جمله طولانی آن سفر بوده است. آن مرد برای این در این جمله است كه در كنار تو یا توبا بنشیند.می گوید:استخوانهام فرسوده شده،راست می گوید:تنش از جنس حروف مستهلكی است و شاید به همین دلیل دیگر پیر نوشته می شود،صف كلمات صورت مسافران را می خوانی،تنها دو كلمه به هیئت سربازانی خسته به خواب رفته اند و كلمه ای كه كودك است از كلمه ای به هیئت سینه زنی شیر می خورد. مرد مسافر به دهانت نگاه می كند،در جمله ای صدایش هست كه می گوید:چه دندانهایی،چه شباهتی،كلمات دندانهای تومثل صدف می درخشند،و این همان كلمات مرواریدهای دهان توباست كه مابین لبهای تو نوشته شده. جمله بلند رنگهای گریزنده سنگها و درختان شانه جاده را می خوانی كه از پشت شیشه،جمله ای ناخواناست كه تا بی نهایت كش می آیند. تو می پرسی،ما كجا هستیم؟

پیرمرد چیزی می گوید:دو ثلث جمله بلند سفر نوشته شده است.دو فرسخ دیگر اتوبوس در میان جمله خواهد ایستاد.جایی كه می ایستد،زنی كه جای تو نوشته شده بود،می دانست،بهتر است همانجا بایستد،جای مناسبی است،همیشه او تا آخر جمله بلند جاده می رفت و به مقصد می رسید و مسافران نمی رسیدند. مقصد همیشه به شكل مكان نوشته نمی شود،گاهی به شكل وقت معین نوشته می شود. كلمه ای سیاه به هیئت دودی از اتوبوس زبانه می كشد.راننده پیاده می شود،به آسمان نگاه می كند،آسمان بارها نوشته شده و ویران شده و دوباره نوشته شده.حتی آن كوههای نیلی.با یك جاده می توان هزاران سفر كرد،نیاز به نوشتن جاده دیگری نیست،ولی وقتی كه همه چیز ویران می شود،جاده را هم باید ویران كرد و دوباره نوشت و جاده ها همیشه به یك شكل نوشته می شوند.

از آنجا تا مقصد تو پیاده،ده بیست روز فاصله است.تو وحشت می كنی،جمله ای هست،همیشه بوده با صدای تو هم می آید.برای پاسخ،همان جمله كافیست،در جواب تو هم نوشته می شود،در این صحرای سوزان باید كه توبا به مقصد می رسید،بنابراین تو هم وارث آن مقصد هستی. هر چند كه خورشید هم آن دایره سوزان نیست البته در جای همیشگی اش بر صفحه آسمان نوشته شده و به عادت همیشه صفت سوزان دارد.

دستهای توبا خسته بودند،آن چمدان به دستهایش آویخته بود،همچنان كه دستهای تو خسته هستند،جیپی از انتهای جمله می آید،و درست جلوی پای تو می ایستد همچنان كه جلوی پای تو ایستاد و سروان شیبانی كه راننده اش بود پرسید،درجاده مانده اید؟ و توبا گفت:شما كجا تشریف می برید آقا؟ سروان گفت:امشب باید به شیراز برسم. و شیراز در انتهای آن جمله طولانی بود. این بار هم وقتی سروان از جیپ پیاده می شود به طرف مكان معهود می رسد كه كلمه تن تو به آنجا رسیده.سروان لباسی نظامی پوشیده،جای سه زخم روی سینه فرنج نوشته شده و خون تا لبه فرنج نشت كرده و این از غفلت نویسنده نیست كه بقایای جمله ای را باقی گذارده،سماجت شیطانی كلمات است.باید كلمات زخم را از روی سینه سروان پاك كرد،حتی زیر تابش این آفتاب كه سوزان نوشته شده باید زخمها و نشت خون را در هیئت آن جمله سمج حذف كرد. البته سروان انتظار دارد كه زنی زیبا را در هیئت كلمه ای معهود ببیند.ولی تو با شباهت او به جایش ایستاده ای.

با حسرت می گوید:شما در جاده مانده اید؟ می گویی:كجا تشریف می برید؟ می گوید:باید امشب به شیراز برسم. این جملات عین جملات سلف خود هستند. در حافظه می ماند و شاید به غیر از این شكل نباید باشند.توبا به ساعتش نگاه می كرد،ساعت سه بعدازظهر بود.سروان با شیطنت می پرسید:عجله دارید؟ این شیطنت،صفت مردانی است كه كلمات حضور زنی زیبا را با اشتیاق می خوانند.

توبا گفته بود:نامزدم منتظر است.سروان نمی داند چرا دلخور است،حتماً برای اینكه در انتظار دیدار توبا بود كه می بایستی در آن صحرای سوزان ایستاده باشد و حالا مردی با شباهت او ایستاده است.شاید برای سروان غم انگیز باشد،ولی برای نویسنده مضحك است،قبول كنید كه نتیجه مقدرات جملات است.

سروان به توبا سپهر گفته بود كه سعید سپهر را می شناسد و شنیده است كه شكارچی خوبیست و گویا نرد هم خوب بازی می كند و چقدر دلش می خواهد كه با او بازی كند.حلقه دست توبا را كه بر انگشتش می بیند،می گوید:چقدر خوب خواهد بود كه در عروسی شما شركت كنم.توبا چیزی نمی گوید:سرخی شرم بر گونه هایش نوشته می شود و سروان از آینه سرخی گونه هایش را می خواند. توبا سپهر گفته بود:به مقصد كه برسیم با پسر عمویم آشنا می شوید. این بار سروان می گوید:شنیده است سعید سپهر شكارچی خوبیست و گویا نرد هم خوب بازی می كند. تو می گویی مردی به نام سعید سپهر را نمی شناسی ولی دختر عمویت آذر سپهر در شكار شهرت دارد و نرد هم خوب بازی می كند. سروان می خندد و می گوید:چه خوب.

در شبی از شبهای آن داستان ویران شده ویران توبا از سروان شیبانی برای شام دعوت می كند و او را با نامزدش سعید سپهر آشنا می كند،سروان برای آنها ویلون می زند.جمله ای بلند با انگشتان بلند و كشیده سروان آغاز می شود كه آرشه را در طول جمله با مهارت بر روی سیمهای ویلون می لغزاند.و صدای سحرانگیزی از واژه واژه كلمات جمله بر می خیزد.

توبا بارها آن جمله بلند را می خواند،صدای مواج كلمات جمله او را در خود شناور می كند،و انگشتان بلند سروان را در متن جمله می خواند. سعید سپهر می پرسد:سروان شما ویلون را كجا یاد گرفته اید. و سروان می گوید:در مدرسه جنگ«سن سیر.» سروان مبادی آداب است،نوشته شده است كه علایق هنری دارد.همچنان كه می خوانید،ویلون خوب می نوازد.و تو چقدر با او متفاوتی.آن چمدان كتاب ها همیشه به دستهایت آویخته اند.حتی حالا كه به زادگاهت بازگشته ای.روزهای كوشك ماه كرد در تابستان بلند است.برای این روزهای تابستان بلند قید شده است كه تو در همه طول روز در اتاقت می نشینی و كتاب می خوانی. و زنی مثا آذر بسیار بدوی نوشته شده. فرقی نمی كند كه با چه كسی به شكار برود،تو یا سروان،تو كه همیشه در حال كتاب خواندن وصف می شوی،تو چه شباهتی با آن زن ویران شده داری،دستها و اسباب صورتت شبیه ترین جملاتی است كه می توانند در یك داستان باشند. و سروان شیبانی وحشت غریبی از چشمان خاكستری آذر دارد.شاید به این علت كه چشمهای آذر كهن ترین كلمه جسم آذر است كه سروان آن را در غروب آن روز در تنگ بوالحیات خوانده بود.

حتماً كلمه یا جمله زوال ناپذیری از بقایای آن داستان ویران شده در سطور این داستان باقی مانده و رذیلانه كلمات و اشیاء را بر می انگیزانند.ولی جاذبه كلمات زنازنكی كلمات جسم اذر تمهیدی است كه نویسنده آن وحشت را در پشت آن پنهان می كند. و روزی از روزها سروان دوباره به كوشك ماه كرد می آید،جملات زیادی او را به كوشك رسانده.ولی این بار می گوید كه داشته است از سیوند باز می گشته كه به آنجا رسیده. به نوكرها می گویی كه زیر آن آلاچیق میزی بگذارند و غروبی زیبا توصیف می شود كه آذر سوار بر اسبی سفید نوشته می شود كه از جمله خیابان وسط كوشك می گذرد.

اسب بر پست و بلند كلمات یورتمه می رود،سروان می گوید:چه مهارتی،یورتمه زیبای اسب نتیجه مهارت سر انگشتان سوار است. آن روز اولین روزی نیست كه سروان آذر را می بیند. تو به سروان می گویی آذر است. سروان از لابلای كلمات بوته های گل سرخ قوس و قعر كلمات تن سوار را بر اسب می خواند. چنان كه نوشته شد،آذر كلمه ای است بدوی با همان شلوار شكار در میان كلمات آن غروب زیبا ظهور می كند. شاید بهتر بود كه آن چشمهای خاكستری كهن،زیر آن ابروان گسترده نوشته نمی شد،نوشتن چشمانی دیگر كار آسانی بود، و نویسنده در انتخاب رنگ هیچ عمدی نداشت،همین كه چشمها نوشته شدند رنگ گرفتند.شاید آن چشمهای كهن تناسب غریبی با حرفهای تن آذر دارد.

شاید اگر چشمان دیگری نوشته می شد،می بایستی خطوط زنازنگی بی بدیل كه جسم او را می نویسد،دگرگون شود. سروان رنگ خاكستری چشمان آذر را كه می خواند،می گوید عجیب است،آن چشمها،بوی تند عطر سروان،جمله ای بلند است و آذر در سرتاسر شب آن جمله را هجی می كند.سروان كه ویلون می زند،صدای ساز از متن جمله بلند انگشتان بلند سروان و سیمها بر می خیزند.به چشمان سروان خیره می شود و آن وحشت را می خواند،آذر لبخند كه می زند،كلمات حس وحشت،در حرف حرف لبخند او محو می شود. بعد صفحات نرد باز می شود و جملات مناظره سر در گم تاسها تا پاسی از شب نوشته می شود.

همه این جملات تمهیداتیداستانی اند تا تو به مهلكه آن جملات برسی،بعد از ویرانی،از كلمات تن تو چه چیزی باقی خواهد ماند جز حرفهایی بسیط كه اجزاء تن تو بوده اند هر چند كه تو در بین آن كلمات بسیط دیگر نیستی،گم شده ای. تو همچنان كه ترجیح می دهی كه در اتاقت بشینی و كتاب بخوانی در اتاقت بنشین و از پنجره به باغ نگاه كن. و به شكوفه های سیب و گیلاس نگاه كن.كتاب بخوان و شعری بنویس ولی برای آذر نخوان.

آذر زنی نیست كه شعر بخواند،وقتی كه تو آن شعر را خواندی،آذر خندید و گفت:
چهار ساعت در پناه سنگی كبود نشسته و آهو بچه ای را با سه زخم بر شانه گذارده،و از دامنه كوه پایین آمده،از شانه های زنانه آذر بعید است كه آهویی هر چند كوچك را حمل كند.ولی فراموش نكن شانه های نیرومند او از جنس شانه های ویران شده سعید سپهر است كه آن زنانگی چون آستری بر او نوشته شده است. چقدر انتظار تا غروب تا دوباره آن جملات سردر گم آن جشن را بخوانی.

تا آن جمله بلند سروان و آرشه و صدای ساز را بخوانی.تو مثل همیشه در نوشیدن افراط می كنی،دهانت تلخ می شود و به اتاقت می روی. «سیروس»نازك نارنجی است،آذر می گوید،و سروان می گوید:عجیب است،اینها را باید به تو گفت،تا برای ویران شدن آماده شوی. آذر می خندد و می گوید:امان از دست عمه ها و می خندد،من می نویسم كه زیبا می خندد و او در جمله ای بلند می خندد و زیبا می خندد،آن قدر كه آن جمله بلند و مبهم خسته كننده نیست،زیبا می خندد و در قطع هر واژ خنده اش،نفس تندش را می نویسم،نالشی را در گلوگاهش می نویسم كه بیرون می آید و چشمان سروان را خیره به او می نویسم.

من می نویسم كه آذر می گوید:سیروس عاشق من است ولی من نیستم.و برای این می نویسم كه همه چیز برای ویرانی مهیا باشد.آذر سكوت می كند،با آن چشمان خاكستری به سروان خیره می شود،در جمله ای سروان نوشته می شود كه انگشتان آذر را كه صفت سفید و مواج دارد،بر ماهوت سرخ میز باز نوشته شده،می گیرد و رها نمی كند. بعد شبی از شبها تو را می نویسم كه در انتظار سروانی،چه شباهتی مابین انتظار توبا و توست.هر دو از جنس یك انتظارند. آن كلمات شرورند،گاهی به چشمانت می آیند و می خوانیشان.به ساعت دیواری نگاه می كنی.ساعت چیزی به هشت مانده،همان بادی كه در این لحظات می ورزد و جملات بلند،پرده ها و چلچراغها را تكان می دهد.

صدای هیاهوی چوپانهایی را می شنوید كه گله های بی انتهایشان را از صحرا باز می گردانند و به صفحات داستان ما وارد می شوند و جملات را مخدوش می كنند،آنها مثل همه برها بی آزار هستند،فقط صدای زنگوله هایشان گوشها را آذار می دهد،گوشهایت را بگیر و جملات را دنبال كن. شاید روح آن جملات ویران شده باشندكه در گوش تو زمزمه می كنند كه تنها،جسد سروان باز می گردد،تو به كوه كبود كه دیگر كبود نیست و به سیاهی میزند نگاه می كنی.قرص صورتت مهتابی است،خطهایی كه به وقت مصائب صورت را شیار می كنند تا چیزی از سوگ بگویند،آرام و بی صدا می آیند و بر سطرهای تهی می نشینند.

دو خط مواج بر پیشانی، چارخط مورب بر كناره لبها و خطهای سیال بی شمار كه پیدا و ناپیدا می شوند. به حوضی كه گرد نوشته شده نگاه می كنی،شبكه ای از خطوط ریز جیوه ای در زیر تابش نور چراغها نوشته شده،طرح مبهم جسدی بلند از بقایای جمله ای را می خوانی،این جمله از جمله های شروری است كه باید حذف شود،به سرعت همراه با بازی زنجیرهای جیوه ای از متن آب شسته می شود،دیگر اثری از آن جمله كه آن جسد سفید را با خود حمل می كند نیست،به آب خیره می شوی،كلمه ای سمج لبهای نیم گشوده ای را كه در آب غوطه ور است می نویسد،دهانی كه رذیلانه باقی مانده.دهان از متن شفاف جمله های آب پاك می شود.

صدای لگام اسب را می شنوی كه از پرده تاریك شب می آید.اسب همرنگ سایه روشن نوشته شده كه گاهی خوانده می شود و گاه ناخواناست.ساعت دور نیست،فاصله اسبی كه می آید و صدایی كه به گوش می رسد،دور نیست،چند سطر بیشتر نیست،بخصوص كه صدای لگام اسب انعكاس سنگفرش خیابان را می نویسد. بر پشت اسب سروان است،با سه زخم بر سینه فرنجش،این زخمها چه كلمات شرور و سمجی هستند! از چشم پنهان می مانند،كلمات زخم مثل زنبوری سرخ از سینه سروان پرواز می كنند.

صدای پاهای سروان كه از اسب پیاده می شود و از سنگفرش كنار حوض می گذرد،به گوش تو می رسد،خوشحال می شوی،آن جملات به تو دروغ گفتند،سروان بازگشت،من می نویسم كه سروان بازگشت. و این خطهای شادیست كه حتی در وقت مرگ بر سینه تو باقی می ماند.سه گلوله برای نوشتن سه زخم،از تاریكی شاه نشینی شلیك می شود، تو از قاب پنجره به حوض پرتاب می شود،كلمات جسد كوچك تو در متن نقره ای حوض پراكنده می شود.مهم نیست كه چه كسی به تو شلیك می كند.تفنگ در دستهای شكارچی داستان ماست،و شكارچی آن مرد ویران شده باشد یا آذر تمهیدی داستانی است تا جسد تو از میان كلمات داستان به در آید تا با حرفهای وجودت دوباره زنی به نام توبا نوشته شود تا تو،توبا دور از شرارت جملات در برابر نویسنده بنشینی و نویسنده نه با صدایی از جنس كلمات كه با صدایی از جنس صدا كه هوا را مرتعش می كند،به تو بگوید:به برزخ داستانها نرو و در كنارم بمان،با تو من دیگر هیچ زن دیگری را نخواهم نوشت.برای همین است كه حرفهای تن تو را در آب و هوا جستجو می كنم.

نوشته: ابوتراب خسروی


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ