کنار شومینه نشسته بود و بارش شدید برف را از پشت پنجره اتاقش تماشا می‌کرد، نسکافه اش را خورد و قلمش را برداشت و...
  

کنار شومینه نشسته بود و بارش شدید برف را از پشت پنجره اتاقش تماشا می‌کرد، نسکافه اش را خورد و قلمش را برداشت و شعر برف را سرود. در شعرش برف را به پنبه‌های ریز که رقص کنان از آسمان به زمین می‌آیند تشبیه کرده بود. غافل از اینکه توی کوچه درست پشت پنجره اتاقش زیر این پنبه‌ها پیرمردی یخ زده بود.
 

 

گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/Entertainment
منبع:  آینه ها هم دروغ می‌گویند/ محمد احتشام
بازنشر اختصاصی سیمرغ
 
مطالب جالب دیگر:
ماجرای زنی که عاشق شد و...!
دمپایی هوشمند!
9 موضوع شگفت انگيز از زندگی آلبرت انيشتن!!
عجیب‌ترین تمساح جهان با رنگ سفید!!
پيرزن استثنايی!