دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت...

 
دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
 
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
 
مطالب جالب دیگر:
اتفاق جالبی که با خوردن یک قاشق از خاک یک ستاره کوتوله پیش می‌آید!؟
15نکته مهم و اساسی برای گرفتن يک عکس خوب با موبایل!!
عشق و عاشقی از دیدگاه شیمی!؟ (هنگامیکه عاشق می‌شوید چه اتفاقی رخ می‌دهد)
چند درصد طلاقها به دلیل خیانت به همسر است؟!
عکس‌های نیکول کیدمن در مراسم انتخاب بهترین طراح!!
خانه‌ای که جن‌ها اجازه نمی‌دهند کسی در آن زندگی کند!! (+عکس)