محسن دامادی (فیلمساز و فیلمنامهنویس) یادداشتی را به مناسبت سالگرد درگذشت مرتضی راوندی ـ تاریخنویس ـ نوشته است.
متن این یادداشت در پی میآید:
«به حرمت کسی که حرمتِ بزرگان را پاس میدارد
به یاد کسی که به یادِ مرتضی راوندی بود
اولینبار که قلم دست گرفتم، کلاس اول بودم. یعنی آن روز را به یاد میآورم و نسبت به قبل از آن خاطرهای ندارم. دبستانِ پهلوی کرمان در کوچهای که از سهراه میشد به آن نزدیک شد، یک راه از کوچهی اخوان روبهروی محلهی گلباز خان، دیگری کوچهی آسیاب و سومی از کوچهای که نامش یادم نیست، ولی به محلهی خواجه خضر میرسید. تصویرِ آن روزها به خوبی در ذهنم مانده، درِ بزرگِ مدرسه، حیاطی با کفپوشِ آجری، کلاسِ اول، آقای روحی، که از همان اول، برای کج نوشتن، قلم را بین دو بندِ انگشتم میگذاشت و بندهای انگشتم را فشار میداد، تا یادم بماند کج ننویسم! آن درد شدید و خاطرهی تلخ موجبِ دشمنی من با قلم نشد، برعکس مهرِ آن را به دلم انداخت، پس از آن حتا روی کاغذِ بیخط، راست و صاف مینوشتم و مینویسم. از حوالی دوازدهسالگی، مهرِ خواندن به مهرِ قلم پیوست، و از شانزدهسالگی بی آنکه کسی بیاموزد، نوشتنِ آنچه از کتابهای خواندهشده در ذهنم مانده بود، به علاقههای قدیم افزوده شد تا به آنجا که امروز اگر به هر دلیلی داستان ننویسم، کار پژوهشی میکنم. فیلمنامهنویسی هم اگر ابتدا سرگرمی بود و جدی نبود، به تدریج جدی شد و مهر به قلم، حتا تا سرگرمینویسی و تمرینِ خط در فاصلهی بیکاریهای ناخواسته، مانندِ نشستن در تاکسی و انتظار برای رسیدنِ غذا در رستوران ادامه یافت.
همهی این مقدمه را برای یک سطر نتیجه نوشتم، که بعضی وقتها، از اینکه به قلم نیاز دارم و در دسترسم نباشد، غصه میخورم. همواره فکر میکردم این تنها وسیلهای است که به آن عادتِ اعتیادآور دارم، تا رفتم پشتِ دوربینِ فیلمسازی و تجربهی دوربین...
چند روز پیش، 23 شهریور 90، به رسمِ هرساله، برای سالگردِ زندهیاد مرتضی راوندی که یاد و خاطرهاش برای همیشه برایم ماندنی و گرامی است، به بهشت زهرا رفتیم و دیدیم که پیش از ما کسی یا کسانی به یادِ او بر سرِ مزارش بودهاند. مردی یا زنی، دختری یا پسری، دوست یا دوستانی، با کنار هم گذاشتنِ جلدهای خالی مجموعهی کتابِ «تاریخ اجتماعی ایران» نوشتهی زندهیاد مرتضی راوندی، ماکتی ساخته و همراه با یادداشتی بالای قبرِ او گذاشته بودند. یادداشتی به این مضمون که آقای مرتضی راوندی قدرِ زحمتِ تو و کتابِ بینظیرِ تو را که تاریخِ مردم ایران است و نه تاریخِ حکام، ارج میگذاریم و به یادت هستیم... آنجا و برای نخستینبار پس از دلبستگی به قلم، دلم هوای دوربین کرد و نداشتم و از قلم کاری نمیآمد... خانواده نمیدانستند با این ماکتِ زیبا که با زحمتِ زیاد درست شده بود، چه بکنند. اگر در آنجا میماند، از باد و باران گزند مییافت و اگر برمیداشتیم، شاید سازندگانِ آن ماکتِ زیبا، آن را برای سرِ قبرِ او ساخته بودند...
ای کسی یا کسانی که نام و نشانتان را نمیدانیم و با این کار و ابتکارِ زیبا، هم مردمی را که در قطعهی نویسندگان و هنرمندانِ بهشت زهرا بودند و هم خانوادهی مرحوم راوندی را تحت تأثیر قرار دادید، ساختهی زیبای شما، اکنون نزدِ خانواده است، اگر بخواهید پس بگیرید، امانتِ شما محفوظ است؛ وگرنه، انشاءالله هر ساله، در سالگردِ وفاتِ او، آن را با خود میآوریم و لحظاتی بر گورِ او میگذاریم و با یادِ کسی که حرمتِ بزرگان را پاس میدارد، هستیم و با اجازهی مرحوم فردوسی، با اندکی تغییر در شعرِ زیبای او زمزمه میکنیم: بزرگش بدانند اهلِ خرد، که نامِ بزرگان به نیکی برد.»
گردآوری:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع:isna.ir
متن این یادداشت در پی میآید:
«به حرمت کسی که حرمتِ بزرگان را پاس میدارد
به یاد کسی که به یادِ مرتضی راوندی بود
اولینبار که قلم دست گرفتم، کلاس اول بودم. یعنی آن روز را به یاد میآورم و نسبت به قبل از آن خاطرهای ندارم. دبستانِ پهلوی کرمان در کوچهای که از سهراه میشد به آن نزدیک شد، یک راه از کوچهی اخوان روبهروی محلهی گلباز خان، دیگری کوچهی آسیاب و سومی از کوچهای که نامش یادم نیست، ولی به محلهی خواجه خضر میرسید. تصویرِ آن روزها به خوبی در ذهنم مانده، درِ بزرگِ مدرسه، حیاطی با کفپوشِ آجری، کلاسِ اول، آقای روحی، که از همان اول، برای کج نوشتن، قلم را بین دو بندِ انگشتم میگذاشت و بندهای انگشتم را فشار میداد، تا یادم بماند کج ننویسم! آن درد شدید و خاطرهی تلخ موجبِ دشمنی من با قلم نشد، برعکس مهرِ آن را به دلم انداخت، پس از آن حتا روی کاغذِ بیخط، راست و صاف مینوشتم و مینویسم. از حوالی دوازدهسالگی، مهرِ خواندن به مهرِ قلم پیوست، و از شانزدهسالگی بی آنکه کسی بیاموزد، نوشتنِ آنچه از کتابهای خواندهشده در ذهنم مانده بود، به علاقههای قدیم افزوده شد تا به آنجا که امروز اگر به هر دلیلی داستان ننویسم، کار پژوهشی میکنم. فیلمنامهنویسی هم اگر ابتدا سرگرمی بود و جدی نبود، به تدریج جدی شد و مهر به قلم، حتا تا سرگرمینویسی و تمرینِ خط در فاصلهی بیکاریهای ناخواسته، مانندِ نشستن در تاکسی و انتظار برای رسیدنِ غذا در رستوران ادامه یافت.
همهی این مقدمه را برای یک سطر نتیجه نوشتم، که بعضی وقتها، از اینکه به قلم نیاز دارم و در دسترسم نباشد، غصه میخورم. همواره فکر میکردم این تنها وسیلهای است که به آن عادتِ اعتیادآور دارم، تا رفتم پشتِ دوربینِ فیلمسازی و تجربهی دوربین...
چند روز پیش، 23 شهریور 90، به رسمِ هرساله، برای سالگردِ زندهیاد مرتضی راوندی که یاد و خاطرهاش برای همیشه برایم ماندنی و گرامی است، به بهشت زهرا رفتیم و دیدیم که پیش از ما کسی یا کسانی به یادِ او بر سرِ مزارش بودهاند. مردی یا زنی، دختری یا پسری، دوست یا دوستانی، با کنار هم گذاشتنِ جلدهای خالی مجموعهی کتابِ «تاریخ اجتماعی ایران» نوشتهی زندهیاد مرتضی راوندی، ماکتی ساخته و همراه با یادداشتی بالای قبرِ او گذاشته بودند. یادداشتی به این مضمون که آقای مرتضی راوندی قدرِ زحمتِ تو و کتابِ بینظیرِ تو را که تاریخِ مردم ایران است و نه تاریخِ حکام، ارج میگذاریم و به یادت هستیم... آنجا و برای نخستینبار پس از دلبستگی به قلم، دلم هوای دوربین کرد و نداشتم و از قلم کاری نمیآمد... خانواده نمیدانستند با این ماکتِ زیبا که با زحمتِ زیاد درست شده بود، چه بکنند. اگر در آنجا میماند، از باد و باران گزند مییافت و اگر برمیداشتیم، شاید سازندگانِ آن ماکتِ زیبا، آن را برای سرِ قبرِ او ساخته بودند...
ای کسی یا کسانی که نام و نشانتان را نمیدانیم و با این کار و ابتکارِ زیبا، هم مردمی را که در قطعهی نویسندگان و هنرمندانِ بهشت زهرا بودند و هم خانوادهی مرحوم راوندی را تحت تأثیر قرار دادید، ساختهی زیبای شما، اکنون نزدِ خانواده است، اگر بخواهید پس بگیرید، امانتِ شما محفوظ است؛ وگرنه، انشاءالله هر ساله، در سالگردِ وفاتِ او، آن را با خود میآوریم و لحظاتی بر گورِ او میگذاریم و با یادِ کسی که حرمتِ بزرگان را پاس میدارد، هستیم و با اجازهی مرحوم فردوسی، با اندکی تغییر در شعرِ زیبای او زمزمه میکنیم: بزرگش بدانند اهلِ خرد، که نامِ بزرگان به نیکی برد.»
گردآوری:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع:isna.ir