چندی است واژگانی چون «اجنه» و «عوالم خفیه» در سپهر سیاسی ایران دهان به دهان می چرخد. به نظر می رسد هنوز برخی قصد دارند به سیاست در ایران وجهی رمز و راز گونه بدهند.
 
 

فرارو:پیوند امر سیاسی با ماوراء قدمتی دیرینه دارد. دیرزمانی امر سیاسی اساساً وجه متافیزیکی داشت و مردم عوام را با آن کاری نبود و به اقتضای این شرایط همیشه در کنار تخت سلاطین، رمالان و کاهنان جایی برای نشستن داشته اند. اما با مدرن تر شدن جوامع و گسترش فرایند «آگاهی» و «آزادی» و «آگاهی از آزادی»، امر سیاسی نیز هبوط نمود و انحصار آن از چنگ خواص خارج شد. سیاست اکنون به امری روزمره، عینی، شفاف و همگانی بدل شده است. دیگر سیاست را با رمز و راز و خفا کاری نیست.

در کشور ما اما گویی روند امور به گونه ای دگر است، چندی است واژگانی چون «اجنه» و «عوالم خفیه» در سپهر سیاسی ایران دهان به دهان می چرخد. به نظر می رسد هنوز برخی قصد دارند به سیاست در ایران وجهی رمز و راز گونه بدهند. 

به راستی قصد آنان که سعی می کنند «سیاست» را در هاله ای از راز و رمز فرو برند چیست؟ به نظر می رسد برخی در پی آنند که اصولا این حوزه را از بنیاد غیرقابل شناخت و نظارت نموده و تصمیم گیریهای فردی و دلبخواهانه خویش را توجیه و تسهیل نمایند. هر گاه عرصه سیاست به «عوالم خفیه» حوالت داده شود، سیاست به تصمیم گیری های تصادفی و پیش بینی ناپذیر و غیرقابل نظارت و البته غیرقابل انتقاد تصمیم گیرندگان، تقلیل می یابد.

چنین تصوراتی از سوی سیاستمدارانی که اساساً همچون سایر انسانهای عادی «ممکن الخطا»یند می تواند در عرصه سیاسی به فجایعی دردناک ختم شود و تبعات خطرناکی هم برای خود ایشان و هم برای جامعه تحت مدیریت شان داشته باشد. در طول تاریخ چه بسیار حاکمانی بوده اند که با خرافه پرستی و چنگ زدن به علوم خفیه و غریبه خود را مقدس جلوه داده و آنچانان کیش شخصیتی برای خود ساخته اند که کسی را یارای برابری با ایشان نبوده، اما سرانجام همین نخوت، ایشان را بر خاک سیاه نشانده و مملکت خویش را بر باد فنا داده اند.

مروری بر سرنوشت پادشاهان صفوی، قاجار و پهلوی به خوبی گویای این حقیقت است. در ادامه به چند مورد از پیوندهای شوم «سیاست» و «ماوراء» طی چند سده اخیر اشاره می شود.

شاه اسماعیل صفوی
شاید به جرآت بتوان گفت که شاه اسماعیل از جمله شجاع ترین پادشاهان تاریخ چند سده اخیر ایران بود اما او خود، بزرگترین قربانی «توهمات ماورایی» ای بود که در ذهن خود ساخته بود. وی چنان دچار این توهمات و «نفس پرستی» ناشی از آن شد که عاقبت، سرنوشتی شوم یافت که از این حیث تنها با شاه سلطان حسین صفوی قابل قیاس است.

این دو چنان غرق در «توهمات ماورایی» خود بودند که از درک واقعیات آشکار سیاسی و نظامی غافل شدند و شکستهای مصیبت باری را متحمل گردیدند. باورهای اولی در جنگ با عثمانی ها و دومی در نبرد با افغانها به یک فاجعه تمام عیار سیاسی ختم شد. با مطالعه گزارشات تاریخی به سادگی می توان دریافت که شاه اسماعیل تا زمان جنگ چالدران در یک خلسه عرفانی-مذهبی غرق بوده و خود را خدایی در روی زمین می پنداشت.

پیروان شاه اسماعیل او را چنان خدایگان خویش می پرستیدند. شاه اسماعیل برای آنان قدیسی بود که منشاء فیض و هر نوع تماس با او مایه خیر و برکت پنداشته می شد. یک جهانگرد اروپایی تعریف می کند که چگونه هر روز جلوی دربار شاه اسماعیل، غلغله ای بر پا می شد تا که هرکس بتواند جرعه ای از آب وضو و استحمام شاه را به دست آورده و بنوشد.

فاجعه وقتی فرارسید که شاه نیز قداست خود را باور نمود. او سرمست از چند پیروزی در برابر ائتلافهای قبیله ای ضعیف ازبکهای سنی مذهب، دشمنان خود را کوچک و ناچیز شمرد و وقتی که «سلطان سلیم» پادشاه عثمانی طی نامه ای از او خواست که خود را برای جنگ آماده سازد، سلطان عثمانی را چنان حقیر پنداشت که حتی به خود زحمت تهیه ساز و برگ نظامی لازم را نیز نداده با همان آرایش سنتی به جنگ قدرتی رفت که لرزه بر اندام اروپا افکنده بود.

شاه که پیش از آن، آدمخوارانش جسد «شیبک خان ازبک» را در مقابل چشمانش دریده و او با جمجمه اش جام شراب ساخته بود پنداشت که «سلطان سلیم» نیز به طرفة العینی به همان سرنوشت دچار خواهد شد.

اسماعیل جوان از فرط تلقین، در میدان جنگ حتی زره نیز بر تن نمیکرد. در دشت چالدران پوستینی که بر آن آیات قرآن نوشته شده بود را طبق رسم مالوف بر تن کرد و راهی میدان شد. دو سپاه در سال 920 ه.قمری (1514 میلادی) رودرروی یکدیگر قرار گرفتند. سپاهیان ایران که هنوز از شمشیر و کمان و نیزه استفاده می کردند زیر آتش توپخانه و تفنگهای عثمانی ها شکست سختی را متحمل شدند.

شاه فرار کرد و لشکر ایران دچار چنان هزیمتی شد که حرم شاه اسماعیل به چنگ عثمانی ها افتاد و سلطان سلیم سوگلی وی، «بهروزه خانم» را راهی حرم خود کرد. این شکست که از سر غفلت حاصل آمده بود چنان بر شاه جوان سنگین آمد که عمر به کمال نرساند و در سن 38 سالگی بدرود حیات گفت.

برخلاف آنچه که عامه مردم می پندارند، هیئت حاکمه ایران در آن زمان از وجود سلاح های آتشین و استفاده از آن در جنگها اطلاع داشته، اما صفویان اساساً استفاده از آن را اجل از شأن خود می دانستد، آنها چنان خود را مستظهر به امدادهای غیبی می پنداشتند که نیازی به استفاده از تکنولوژی جدید احساس نمی کردند. البته این توهمات ماورایی در جنگ با ازبکها و تاتارها موفقیت آمیز از آب درآمده بود اما در برابر یک قدرت مدرن اروپایی افاقه نکرد.

شاه سلطان حسین صفوی
شاه سلطان حسین در بخش اعظم دوران زمامداری خود تنها با دو دسته افراد معاشرت داشت: رمالان و زنان.
جالب اینجاست که قدسی سازی قدرت و قدرتمندان در طول تاریخ همواره نسبتی نیز با خشونت و ظلم و تعدی از یک سو و فساد و انحطاط اخلاقی از سوی دیگر داشته است. در دوره حکومت شاه سلطان حسین حاکمان منصوب او در ایالات، که خود را از بازخواست شاه آسوده می دیدند، چنان فشار و تعدی ای بر رعایا وارد نمودند که بخشهای زیادی از مناطق کشور سربه شورش برداشته و دست آخر یکی از همین شورشها، بنیان سلطنت صفوی را برکند.

«گرگین خان»، حاکم سیستان و افغانستان در دوران شاه سلطان حسین، فرد تازه مسلمان بود که ستمگری بیش از حد او در دوره زمامداریش، باعث طغیان افغانها علیه اصفهان شد.

بنوشته سیستانی آنگاه که افغانها از سیستان و کرمان گذشته و پایتخت را به محاصره درآوردند « در تمام مدت محاصره، شاه سلطان حسین و مشاوران او کوشیدند تا از راه نذر و نیاز و چله نشینی و دعاهای صغیر و کبیر برای دفع بلایا و فتنه ها و بیماری های مختلف که در کتابهای حدیث گردآوری شده بود، و خواندن روضه یا از طریق طلسم و جادو و احضار جعفر جنی، پادشاه اجنه، برای به میدان آمدن سپاه جنیان و یا از راه فرستادن اجل معلق برای بزرگان افغان از راه کرامات ملاباشی، کفار ملعون را از ادامه محاصره اصفهان باز دارند.... با این همه تدابیر، کاری از پیش نرفت و شهر چنان گرفتار قحط و غلا شد که یک من گندم به 20 هزار درهم رسید، و پس از آنکه دیگر گندمی باقی نماند و نه جو و برنج و ارزنی، کار به خوردن گوشت خر و سگ و شتر و موش و سرانجام لاشه های مردگان رسید.»

سرانجام افغانها در محرم سال 1135 ه.قمری شاه سلطان حسین از شهر خارج و خود با دست خویش، تاج بر سر محمود افغان گذاشت و بدینسان اصفهان به تصرف آنها درآمد. متعصبین سنی مذهب افغان، رمالان گرد سلطان حسین را به همراه شاهزادگان بیشمارش کشتند و صدها زن حرم شاه را بین خود تقسیم نموده، دست آخر چهار زن برای او باقی گذاشتند تا چند صباح باقی مانده را با آنها خوش باشد.

چندی بعد مهاجمین، شاه سلطان حسین را به زندان افکنده و سرانجام به قتل رساندند. جالب اینجاست که برخی درباریان که از قصد افغانها برای قتل شاه سابق ایران باخبر بودند مخفیانه زمینه فرار او را از زندان فراهم کردند اما شاه چنان «قضا و قدر» خود را باور کرده بود که در زندان منتظر جلاد خود باقی ماند. کتاب «رستم التواریخ» شرح کامل انحطاط و فساد دربار صفوی در سالهای پایانی آن است.

پادشاهان قاجار
در عصر ناپلئون و بیسمارک و در زمانه ای که دولتهای استعماری اروپا در حال جهانی سازی قدرت خود، ایجاد ارتش مدرن، پیشبرد پروژه ملت سازی، انباشت سرمایه و... بودند، شاهان قاجار همچون پیشینیان خویش در خیال دفع بلای شیاطین و احضار اجنه بودند. پادشاهانی چون فتحعلیشاه، محمدشاه، ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه اعتقاد عجیبی به رمل و اسطرلاب داشتند به نحوی که بدون اذن و اجازه رمالان حتی از کاخ خود قدم بیرون نمی گذاشتند.

هرگاه پادشاهان قاجار قصد مسافرت، ملاقات دیپلماتیک، جنگ، عقد قرارداد، رفتن به شکار و... را داشتند ابتدا منجم دربار را احضار و طالع آن ساعت و روز را می خواستند، اگر طالع «سعد» می آمد بلافاصله اقدام می کردند و اگر طالع «نحس» می آمد حتی حیاتی ترین امور مملکتی را بر زمین گذاشته و قدم از قدم بر نمی داشتند. در زمانه همین پادشاهان بود بود که 17 شهر قفقاز، سیستان، افغانستان و بخشهایی از ترکمنستان از ایران جدا شد.

در میان این پادشاهان اما ماجرای مظفرالدین شاه خواندنی تر است. در زمانه او فردی عامّی به نام حسین بحرانی، بعدها «سید بحرینی»، به مدد ذهن بیمار پادشاه توانست به مدارج و ثروت و مکنت بالایی برسد و حتی در لحظاتی بر روند تحولات تاریخی ایران اثرگذار شود.

تاج السلطنه، دختر ناصرالدین شاه در خاطراتش در باره باورهای مظفرالدین شاه و نقش سید حسین بحرینی، آخوند درباری مورد اعتماد شاه قاجار، می نویسد: «این برادر عزیز من (مظفرالدین) از رعد و برق٬ خیلی ترسناک و معتقد به جن و پری و موهومات بوده است و این سید [بحرینی] در زمان انقلاب هوا و تیرگی رعد و برق البته باید در حضور باشد و شروع به خواندن اسم اعظم و آیات نماید و به اصطلاح در مقابل طبیعت واقع باشد. مبادا خدای نخواسته صدمه به وجود مبارک اعلیحضرت همایونی وارد شود و به مناسبت همین خدمت بزرگی که نسبت به اعلیحضرت می نمود فوق العاده دارای مرحمت و حقوق گزافی بود.»

بنا به نوشته های برجای مانده از آن دوران، این «سید اصلاً بحرانی است و معلوم شده که از بحران قریۀ کوچکی است در گرمسیرات فارس. طلبه فقیری بود از گرسنگی به طهران آمد و از طهران به تبریز رفت. خودش را بحرینی قلمداد و محض آن که غریب بود کسان ولیعهد به او التفاتی کردند و خدمت ولیعهد بردند، روضه خوان شد و کم کم ترقی کرد.»

هر کس کتاب خاطرات شاه را به اروپ [اروپا] خوانده باشد در جای جای کتاب دیده است که پس از باله ها، مهمانیها و... مظفرالدین شاه نوشته «آقا سیدحسین روضۀ خیلی خوبی خواند.» این نشانگر آن است که این فرد در تمام سفرهای اروپایی در رکاب سلطان بوده تا در هنگام عبور قطار از تونل، یا عبور کشتی از زیر پل یا رعد و برق، بلافاصله عبای خود را بر روی مظفرالدین شاه انداخته و با خواندن اوراد و ادعیه، به اصطلاح او را از شر آفات و بلایای اهریمنی مصون دارد.

پسر حسین بحرانی، به لطف امدادهای غیبی ای که پدر به شاه می رساند به «بصیرالسلطنه» ملقب و پیشخدمت مخصوص شاه بود. شاه در ازای خدمات پدرش، روستای «شادمهان» قزوین را به او بخشید.

بنا به گزارش منابع تاریخی سید بحرینی در زمان فوت مظفرالدین شاه حدود «هشتاد هزار تومان پول نقد در بانک داشت، سوای جواهرات و اشیاء قیمتی دیگر. سید و پسرانش دارای دو سه کرور ملک و پول و جواهر و سایر چیزها فعلاً هستند.» (جالب است بدانید که در آن زمانها کل مقرری دولت یا همان بودجه، چیزی حدود یک میلیون تومان بود).

شاید خواندنی ترین بخش از نقش سید بحرینی در دربار مظفرالدین شاه، حکایت استخاره معروف سید در بازگرداندن «امین السلطان»، مستبد معروف و دشمن سرسخت مشروطه خواهان، از تبعید قم و تعیین دوباره او به عنوان صدراعظم باشد.

«امین‌السلطان پس از برکناری به حالت تبعید و تحت‌الحفظ رهسپار قم شد. اما شاه یکسال و نیم پس از برکناری وی، امین‌الدوله ‌را بی‌کفایت و نالایق تشخیص داد و در تعیین صدراعظم جدید مستاصل گردید. او میان حاج محسن خان مشیرالدوله سفیر سابق ایران در عثمانی که مدتی ریاست شورای وزیران را بر عهده داشت،‌ میرزا عبدالوهاب نظام الملک والی فارس و وزیر عدلیه بعدی و همچنین میرزاعلی‌اصغر خان امین‌السلطان صدراعظم برکنار شده و تبعیدی در شک و تردید بود که کدام یک لایق‌ترند؟»

اطرافیان شاه به سرعت با بحرینی تماس گرفته و موضوع درخواست شاه را به اطلاع وی رساندند. آنان سپس در یک تبانی با بحرینی از یکسو و همچنین با تشریفاتچی‌هایی که همواره پشت سر شاه می‌ایستادند از جانب دیگر، موفق شدند نقشه خود را در جریان استخاره به پیش برده و امین السلطان را از بین آن چند نفر به صدارت برسانند. پس از پایان مراسم استخاره ساختگی «شاه نفسی برآورده، خیالش راحت شد و گفت: معلوم می‌شود که خداوند این‌طور خواسته که باز او بیاید. پس امر کرد تا صدراعظم معزول را از گوشة عزلت قم بار دیگر به صدارت بخوانند.»

امین السلطان معروف به «اتابک اعظم» کسی است که تا آخرین لحظه در برابر مشروطه خواهان ایستاد تا اینکه به دست «عباس آقا»، یک آزادیخواه دست از جان شسته، به قتل رسید و این مانع بزرگ در برابر تحقق اراده ملی ایرانیان از میان برداشته شد.

محمدرضاشاه پهلوی
محمد رضاشاه علیرغم اینکه سالها در سوئیس تحصیل کرده بود ولی دچار یکسری باورهای خرافی درباره خود بود که این باورها شخصیتی به شدت خودشیفته، مغرور و نفس پرست از او ساخته بود. وی بارها در کتابها و مصاحبه‌های گوناگون به مکاشفاتی اشاره می‌کند که به آن وسیله با ائمه و بزرگان مذهبی در ارتباط بوده ‌ و خود و سلطنتش را تحت حمایت آنان می‌دیده ‌است.

او همواره فکر می کرد نیرویی ماورایی پشتیبان اوست تا رسالت خود را برای میهن اش با موفقیت به انجام رساند. چند واقعه تاریخی، که از قضا شاه به صورت تصادفی از آنها جان به در برده بود، تاثیر زیادی در «خود برگزیده پنداری» شاه داشت.

در بهمن ماه 1327 فردی ناشناس در قالب یک خبرنگار به شاه نزدیک و با گلوله صورت او را هدف قرار داد. گلوله ها شاه را زخمی اما آسیب جدی به او نزد. مهاجم بلافاصله توسط تیم محافظ شاه به قتل رسید. این ترور برای فعالین سیاسی و مدنی وقت بسیار گران تمام شد چرا که خیلی از احزاب و روزنامه توقیف و کشور یک گام به سوی استبداد نزدیک تر شد.

محمدرضا پهلوی بار دیگر در 21 فروردین سال 1343 در برابر پله های کاخ اختصاصی خود مورد سوءقصد یکی از افراد گارد جاویدان قرار گرفت که از این حمله نیز جان بدر برد. این فرد به نام «شمس‌آبادی» ابتدا با مسلسل بطرف شاه شلیک کرد و وقتی دید که هیچیک از گلوله هایش به شاه برخورد نکرده است، قصد داشت خشاب دیگری را به سوی وی شلیک کند که با دخالت دو نفر از محافظان گارد، متوقف شد.

وقتی شاه این موارد را کنار جان بدر بردنش از یک سانحه هوایی قرار می داد، به این نتیجه رسید که وی حتماً باید از سوی نیروهای ماورایی و امدادهای غیبی ایشان حمایت شده باشد که اکنون زنده است. چنین شخصیتی خود را موهبتی الهی برای مردمش می پنداشت و برنامه ها و سیاستهای خود را خطا ناپذیر و غیرقابل انتقاد برمی شمرد.

آخرین تکه های این پازل وقتی تکمیل شد که قیمت نفت در دهه 1340 رشد صعودی یافت، نیروهای مخوف ساواک هر اعتراضی را در نطفه خفه کردند و عده ای چاپلوس گرد شاه را فراگرفتند. آنگاه چنان هاله ای از نخوت و غرور شاه را فرا گرفته بود که در گفتگو با خبرنگاران خارجی با اعتماد به نفسی بی نظیر از دموکراسی های غربی انتقاد، و شیوه مدیریت خود را بر آن ترجیح می داد.

او هیچگاه نفهمید که «توسعه» از «آزادی» قابل تفکیک نیست و هر مدیریتی بدون «نظارت» و «پاسخگویی»، لاجرم در فساد غوطه ور خواهد شد. توهم خودبزرگ بینی و پشتیبانی نیروهای ماورایی، چشمان او را آنچنان بر واقعیات جامعه اش بسته بود که نمی فهمید «خشت بر آب می زند». همیشه بزرگ ترین خطر در پیوند «سیاست» و «ماوراء»، غفلت از «واقعیت» است.
 
 
 
گردآوری:گروه خبر سیمرغ
www.seemorgh.com/news
منبع:fararu.com