درددل های خانواده آتش‌نشانی که چندروز قبل از عروسی‌، زیرآوار پلاسکو ماند
خانواده رضا شفیعی، آتش‌نشان 27 ساله در تدارک برگزاری جشن عروسی او و همسر عقد کرده‌اش بودند که پسرشان به‌جای بردن عروس به خانه بخت، در ساختمان پلاسکو دلاورانه به کام شعله‌های آتش رفت وپس از آخرین مأموریت شجاعانه‌اش، به سوی ابدیت پرواز کرد.

آتش‌نشان فداکار، شهادت مبارک

این در حالی بود که هنوز رنگ آمیزی خانه عروس و داماد خشک نشده بود و خانواده رضا حتی تالار محل برگزاری عروسی آنها را هم رزرو کرده بودند. هر دو خانواده در هیجان و تلاطم تدارک برگزاری جشن به‌سر می‌بردند که ناگهان خبر هولناک رسید و عروس خانم و خانواده آتش‌نشان فداکار سیاه‌پوش شدند.رضا خوشحال بود که با گذشت دو سال از عقدشان بالاخره سر و سامان می‌گیرند و همراه همسر مهربانش راهی خانه بخت می‌شوند. همیشه شوخی می‌کرد و خوش اخلاقی‌اش زبانزد خاص و عام بود.به خاطر همین اخلاق خوبش بود که دل خانواده همسرش بالاخره نرم شد و با وجود شغل پرمخاطره‌اش، با وصلت دخترشان و رضا موافقت کردند.اما در چند لحظه و همزمان با آتش‌سوزی و ویران شدن ساختمان 17 طبقه پلاسکو، کاخ آرزوهای رضا، همسر آینده‌اش و رؤیاهای شیرین خانواده‌هایشان در کام شعله‌های آتش فرو ماند ودر این میان مادری که آرزو داشت فرزندش را در لباس دامادی ببیند از کوچه و خیابان صدای غریو مردم سوگوار را شنید که با اشک و ماتم فریاد می زدند: «آتش‌نشان فداکار، شهادت مبارک.»

image_13951120819607.jpg

وقتی خبر حادثه تکان دهنده به گوش تازه عروس رسید نمی‌توانست باور کند که در اوج جوانی و قبل از پوشیدن رخت عروسی، بیوه شده است. بهت زده بود. تمام خاطرات دو سالی را که در عقد رضا بود به خاطر آورد. همه کارها انجام شده بود و فقط منتظر شب عروسی بودند تا همراه داماد قدم به خانه بخت بگذارند. ولی نمی‌توانست قبول کند که همه امیدش زیر آتش و آهن گداخته مدفون شده و همسر مهربانش این‌گونه تسلیم سرنوشت شده است.

هادی با بیان خاطراتی از برادر شهیدش،گفت: «او عاشق فداکاری بود، به همین خاطر در نوجوانی همیشه هر روز صبح با بچه محل‌هایمان در شهرری به پارک می‌رفتند و ورزش می‌کردند و تمام هم و غم‌شان قبول شدن در آزمون ورودی سازمان آتش‌نشانی بود. به همین خاطر پس از بالا بردن قدرت بدنی‌شان در آزمون آتش‌نشانی شرکت کردند و سرانجام رضا به آرزویش رسید و با افتخار به ما خبر داد که به‌ عنوان آتش‌نشان قبول شده است. او به‌عنوان آتش‌نشان سراز پا نمی‌شناخت. حدود 6 سال در این حرفه فعالیت کرده و به‌ عنوان آتش‌نشان در ایستگاه 13 -روبه‌روی پارک بعثت-در صدها عملیات شرکت کرده بود.ضمن اینکه در تلاش بود ترم آخر رشته مدیریت را با موفقیت به پایان برساند و همچنان ادامه تحصیل دهد. رضا هر روز پس از برگشت به خانه از عملیات‌های مختلف حرف می‌زد و خوشحال بود که توانسته شماری را نجات دهد. ما 5 برادر و 2 خواهر هستیم که رضا فرزند چهارم خانواده بود. او 27 سال کنار ما زندگی کرد و حالا که قرار بود رؤیاهایش رنگ واقعیت بگیرد غافلگیرمان کرد و ناگهان ققنوس وار پر کشید و رفت.افسوس که ما حتی به جشن تولدش در روز 17 فروردین هم نرسیدیم.رضا با اینکه حقوق ناچیزی داشت ولی با دریافت وام و پس ‌اندازش به فکر ساختن خانه رؤیاهایش بود. حدود دو سال پیش وقتی از طریق یکی از آشنایان با همسر آینده‌اش آشنا شد بشدت خوشحالی می‌کرد که سر و سامان می‌گیرد. با اینکه ابتدا خانواده عروسمان به خاطر شغل پرمخاطره برادرم نگران سرنوشت دخترشان بودند ولی سرانجام وقتی رضا را بیشتر شناختند با این ازدواج موافقت کردند.»

 

سقوط در چاه

برادر غمزده آتش‌نشان شهید که با مرور خاطرات گذشته اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود بزرگ‌ترین شاخص اخلاقی شهید رضا را از خودگذشتگی و ایثار دانست و گفت: رضا همیشه مهربان بود و نمی‌خواست هیچ‌کس از او رنجیده خاطر شود. عاشق کارش بود. خوب به خاطر دارم در دوران کاری‌اش برای نخستین بار چند روزی به خانه نیامد و به خانواده‌مان پیغام داد که برای استراحت به سفر شمال رفته است و همه ما هم حرف‌هایش را باور کرده بودیم. اما او پس از حدود دو هفته وقتی به خانه آمد دیگر رضای همیشگی نبود به‌قدری لاغر و ضعیف شده بود که همه بشدت نگرانش شدیم، چراکه همیشه ورزش می‌کرد و باشگاه بدنسازی می‌رفت. وقتی علت را پرسیدیم متوجه شدیم او در یکی از عملیات‌های نجات در چاه افتاده و بشدت صدمه دیده است. در تمام مدتی هم که ما فکر می‌کردیم در سفر و استراحت است در بیمارستان بستری بود و دوستان و همکارانش از او پرستاری می‌کردند. رضا هم یک کلمه از این حادثه نگفته بود تا دل پدر و مادر پیرم شور نزند و نگران نشوند. ولی حالا نیست که ببیند چگونه آنها در فراقش شبانه‌روز اشک می‌ریزند و بی‌تابی می‌کنند. باور کنید روز و شب مان را نمی‌فهمیم و از وقتی این اتفاق وحشتناک افتاده زندگی‌مان زیر و رو شده است . حتی اورژانس محله‌مان دیگر آرامش ندارند تا مادرم آرام می‌گیرد خواهر پا به ماهم از هوش می‌رود و بی‌تابی می‌کند. در این 20روز همه ما کار و زندگی‌مان را رها کرده‌ایم و کنار خانواده هستیم تا خدای ناخواسته بلایی سرشان نیاید، وقتی نیمه‌های شب به اتاق پدرم می‌روم تا حالش را بپرسم می‌بینم که قاب عکس رضا را در آغوش گرفته و ناله می‌کند و اشک‌هایش بند نمی‌آید. مادرم هم که دیگر جای خود دارد. در این مدت آنقدر اشک ریخته که سوی چشم‌هایش کم شده است.

 

لحظات سخت چشم انتظاری

نمی دانید در تمام آن 10 روزی که از زنده بودن یا مردن رضا بی‌خبر بودیم در خانه ما چه آشوبی به پا بود. اخبار ضد و نقیض و بی‌خبری ویران‌مان کرد. چشم‌مان به صفحه تلویزیون بود تا ببینیم رضا از میان آتش و دود بیرون می‌آید یا نه. ما تا آخرین لحظه امید داشتیم که رضا زنده است و متأسفانه نمی‌توانستیم در محل حادثه باشیم، اما همان یک‌باری که من به محل آتش‌سوزی ساختمان پلاسکو رفتم از انتظار و اضطراب دلم آتش می‌گرفت. جست‌و‌جوها برای یافتن آتش‌نشان‌های گرفتار برایم عجیب بود نمی‌دانم. شاید می‌شد آنها را زنده بیرون کشید، حتماً افرادی که در تمام این مدت در آنجا بودند و به کار نظارت می‌کردند بیشتر در جریان جزئیات آوار‌برداری هستند ولی حالا که قسمت این‌گونه رقم خورد و ما عزیزان و جگرگوشه‌هایمان را از دست دادیم به همین خاطر کاری جز سکوت نداریم.

در این حادثه ما خیلی دیر فهمیدیم که رضا هم بین این آتش‌نشان‌های گرفتار در ساختمان است. وقتی سراغش را از همکارانش می‌گرفتیم برای اینکه ما نگران نشویم حرفی نمی‌زدند. ولی سرانجام باخبر شدیم او هم جزو آتش‌نشان‌های گرفتار در ساختمان ویران شده بوده است. همان روزهای اول وقتی اعلام کردند روز پنجشنبه قرار است تشییع جنازه انجام شود خانه ما قیامت بود. هنوز باور نمی‌کردیم برادرم در بین آنها باشد و تا آخرین لحظات به زنده بودنش امید داشتیم. ولی وقتی اعلام شد دیگر جنازه‌ای پیدا نمی‌شود و احتمال زنده بودن کسی نیست تسلیم شدیم تا اینکه سرانجام پیکرهای آتش‌نشان‌های فداکار شناسایی شد که پیکر سوخته برادرم هم بین آنها بود.

لحظات سخت و عذاب‌آوری بود.این حادثه همه ملت را متأثر کرد چه برسد به خانواده آتش‌نشان‌های فداکار که جگرگوشه‌شان را از دست دادند. دراین لحظات هر زمان می‌دیدم که عزیزی از دست رفته و اطرافیانش با سوز دل از آخرین خاطره‌هایش تعریف می‌کنند آنچنان سنگینی غم و ماتم‌شان را درک نمی‌کردم. ولی حالا که این اتفاق برای برادر خودم افتاده و خاطره‌های آخرین لحظاتش را از اطرافیان می‌شنوم و مرور می‌کنم بدنم می‌لرزد. انگار خودش می‌دانست قرار است برایش اتفاقی بیفتد. یکی از خواهرهایم می‌گوید: «حدود سه ماهی می‌شد که به دلیل مشغله زیاد نتوانسته بودم رضا را ببینم. دقیقاً چهارشنبه شب رضا به خانه‌مان زنگ زد و گفت خواهر دلتنگت هستم و می‌خواهم به دیدنت بیایم با اینکه دیروقت بود دست مادرم را گرفت و با او به خانه‌مان آمد و با بچه‌هایم بازی کرد. همان شب با اینکه می‌دانست فردا شیفت کاری‌اش است نمی‌خوابید، وقتی می‌پرسیدیم چرا نمی‌خوابی می‌گفت خوابم نمی‌برد.»

این رفتارها از رضا عجیب بود چراکه در تمام مدت کاری‌اش هر زمان که شیفتش بود شب قبلش زودتر از همه می‌خوابید تا سرحال بیدار شود، ولی آن شب بی‌خواب شده بود و انگار می‌دانست آخرین شبی است که کنار خانواده‌اش نفس می‌کشد.

هادی که هنوز نمی‌تواند باور کند این روزها واقعیت دارد، ادامه داد: وقتی این خاطرات را از اطرافیان می‌شنویم قلب‌مان به درد می‌آید. ما هیچ درخواستی نداریم غیر از اینکه خاطرات این ایثارگران فراموش نشود. آنها عاشق کارشان بودند و عاشقانه به آتش زدند که این حادثه برایشان رخ داده، گاهی یادی از آنها و خانواده‌های غمزده می‌تواند مرهمی بر دل زخم خورده آنها باشد.

 

منبع: روزنامه ایران