شاید او ابوالفضل نباشد. شاید یك روزی ابوالفضل برگردد
هدیه كیمیایی در روزنامه اعتماد نوشت: اینجا ننه صغری بیشتر از همه غصهدار است. مادربزرگ ابوالفضل ١١ ساله كه هفته پیش علی جوان هم محلهای شان نوهاش را دزدید و به خانهشان برد و به قتل رساند. ابوالفضل از بچگی در آغوش ننه صغری بزرگ شد. عصرها كه میشد ابوالفضل دست مادربزرگ را میگرفت و با هم به پارك نزدیك خانه میرفتند. روزهای جشن و مولودی هیاتهای محل را دور میزدند و شیرینی و شربت میخوردند و به خانه برمیگشتند. عصر روزی كه ابوالفضل را گم كردند هم عید غدیر بود و مسجدهای محله پر از شربت و شیرینی. مادربزرگ میگوید: «ساعت ٧ شب بود. دست من را گرفت و با هم رفتیم پارك. عاشق این بود كه توی هیات بایستند و مداحی كند.
مسجد و حسینیهها را كه دور زدیم. به من گفت تو برو خانه من هم میآیم. رفتم خانه دیدم ساعت ٨ شد و نیامد. به دلم شور افتاد. رفتم مكتب زینب نزدیك خانهمان سراغش را گرفتم گفتند اصلا ابوالفضل امشب اینجا نیامده. آنها هم نگران شدند. به پدرش زنگ زدم و با جوانهای محل گشتیم تا پیدایش كنیم. اما نبود. امروز شد فردا و فردا شد پس فردا. بعدش یك روز از توی موبایل خواندند كه ابوالفضل را كشتهاند.»
خانه ابوالفضل در یكی از كوچههای خیابان زربافان است. گوشهگوشه خیابان پر از حجلههایی است كه میانش عكس ابوالفضل است. داخل خیابان پر از مغازههای سوپری است كه آدمهایش همه از ماجرای قتل پسربچه ١١ سالهای میگویند كه با ٥٠ ضربه چاقو به سر و صورت و بدنش هفته پیش كشته شد. بچههای داخل كوچه میدانند كه قرار نیست دیگر ابوالفضل را ببینند. هر كدام برای خودشان تصویری از كشته شدن ابوالفضل دارند كه از مادر و پدر یا اهالی محل شنیدهاند. مریم ٨ساله تا اسم ابوالفضل را میشنود، میگوید: «اینجا هر روز با هم بازی میكردیم. بابام گفت ابوالفضل را چاقو زدهاند. ما هر روز میرفتیم پارك با هم بازی میكردیم. وقتی گفتند كشته شده من برایش یك سینی پر از گل و شمع درست كردم و به ننهاش دادم.» همسایههایی كه دیروز در مراسم تشییع ابوالفضل نبودهاند حالا یكی یكی به خانهاش میآیند و ابراز همدردی میكنند.
خانه در طبقه زیرزمین یك آپارتمان سهطبقه در ابتدای كوچهای بنبست است. عمههای ابوالفضل دركنار مادربزرگ گوشهای از خانه نشستهاند و در سكوت منتظر مهمانها هستند. همسایهها از راه میرسند و همگی با هم دعا میكنند و از خدا برایشان صبر میخواهند. خانه یك آشپزخانه اپن كوچك و یك اتاق دارد. غیر از عكسهای ابوالفضل كه روی اپن آشپزخانه است هیچ تابلویی روی دیوارها نیست. ابوالفضل در این خانه، بزرگ شد. عمه كوچك ابوالفضل كه زنی ٣٠ ساله است میگوید: «هنوز یك سالش نشده بود كه مادر و پدرش از هم جدا شدند.
مادرش به خانه پدریاش رفت اما ابوالفضل در این خانه ماند. هر هفته وقتی دلتنگ مادرش میشد با او تماس میگرفت و پیشش میرفت. دیروز مادرش بعد از سالها به این خانه آمد و به ماموران آگاهی گفت كه منتظر روشن شدن تكلیف قاتل پسرش است. او قصاص میخواهد. » عكس ابوالفضل را روی اپن آشپزخانه میان روبانهای مشكیرنگ گذاشتهاند و عكس بزرگی از او را با كت و شلوار و كراوات روی بنر چاپ كردهاند و به دیوار آشپزخانه چسباندهاند.
مادربزرگ لاغر و كوچك اندام با موهای سفید تا چشمش به این بنر میافتد اشكش سرازیر میشود. میگوید: «دوتایی با هم رفته بودیم مشهد. دست من را گرفت و گفت میخواهم ببرمت زیارت. رفتیم عكاسی با هم عكس بگیریم.
كت و شلوار مشكیاش را پوشید و به من گفت ننه برو كنار واستا. حالا كه اینقدر خوشتیپ شدم میخوام یه عكس تكی بگیرم.» مادربزرگ با دستهای استخوانی اشكهای صورتش را پاك میكند و میگوید: «من این بچه را با خوندل بزرگ كردم. حقم نبود این جوری او را ببرند و بكشند و خبرش را برایم بیاورند. اصلا بچه من گم نمیشد. عصرهای پنجشنبه همیشه با هم میرفتیم جمكران. من را میبرد دعاهایم را میخواندم، زیارتم را میكردم و برمیگشتیم خانه. یك بار تو صحن جمكران گمش كردم. اسمش را گفتم توی بلندگو بخوانند اما پیدایش نشد. خدامها گشتند و او را گوشه صحن پیدا كردند كه خوابش برده بود.
من میدانستم ابوالفضل گم نشده قله قاف هم بود میگشت و خانه را پیدا میكرد. با هم رفته بودیم كربلا راهمان را گم كردیم اینقدر از مسافرها آدرس را پرسید تا بالاخره كاروانمان را پیدا كردیم.» مادربزرگ دیروز مادر علی (قاتل ابوالفضل) را در محل دیده. میگوید: «سركوچه ایستاده بودم مادرش را دیدم. گفتم تو میدانستی پسرت بچه من را كشته. گفت نمیدانستم. سرش را انداخت پایین و رفت.» عمه بزرگتر ابوالفضل به آشپزخانه میرود تا ناهار ظهر را آماده كند.
سیبزمینیها را كه داخل روغن میریزد، میگوید: «ابوالفضل عاشق سیب زمینی سرخكرده بود. وقتی میآمد خانه ما میگفتم سیب زمینی نداریم میرفت توی یخچال و شیشه سس را میآورد و میگفت سس هم دارید چه برسد به سیب زمینی» عمه ناگهان دستهایش را به سینهاش میگذارد و روی زمین آشپزخانه مینشیند. صدای پدر ابوالفضل از بیرون خانه میآید. از پزشكی قانونی آمده. پدر ابوالفضل همین كه كفشهایش را بیرون میآورد و وارد خانه میشود بیآنكه به چهره مهمانها نگاه كند گوشه دیوار زردرنگ و نمور خانه مینشیند و سرش را میان دستهایش میگیرد و آرام شروع میكند به گریه كردن.
بغضش شكسته و نالههایش تمامی ندارد. آرامتر كه میشود میگوید: « دیروز رفتم دادسرا. بازپرس من را با علی و برادرش روبه رو كرد. از علی پرسید شما با این آقا مشكلی داشتی؟ علی گفت این آقا هیچ بدی به من و خانوادهام نكرده. پرسیدم پس چرا بچه من را كشتی؟» علی به بازپرس پرونده گفته وقتی بچه بوده در پارك نزدیك خانه به او تعرض شده. این عقده در او مانده و حالا ابوالفضل را كشته تا كسی به ابوالفضل تعرض نكند. جواد (پدر ابوالفضل) از هزینه یك میلیونی میگوید كه پزشكی قانونی برای آزمایش دیانای از او میخواهد و ندارد. میگوید: «عكسی كه از بچه به من نشان دادند چیزی از صورتش معلوم نبود. من از ماه گرفتگی روی كمرش او را شناختم.
چه كسی میداند شاید او ابوالفضل نباشد. شاید یك روزی ابوالفضل برگردد.» ناگهان یاد ضربههای چاقو روی دستها و صورت پسرش میافتد. دست به موهای مشكی و پیشانی آفتاب سوختهاش میكشد و میگوید: «زخمهای عمیقی كه روی دستهایش بود نشان میدهد تا آخرین لحظه نگذاشته او را بكشد. با دست جلوی صورتش را گرفته تا از حملهها جلوگیری كند» پدر، اتاق خواب و رختخوابی كه شب آخر ابوالفضل روی آن خوابید را تماشا میكند. میگوید: «آخرین باری كه ابوالفضل را دیدم همین جا بود.
صبح زود دیرم شده بود و میخواستم بروم مغازه. دنبال كلیدم میگشتم. گفتم ابوالفضل؛ بابا كلیدم را ندیدی؟ از خواب پرید و آمد توی هال. چشمهایش را مالید و گفت نه بابا، دست من نیست.» نزدیك عصر است. از بیرون خانه صدای نوحه میآید. تمام خیابان زربافان را سیاه و سبزپوش كردهاند. شمایلهای امام حسین را روی بنرهای بزرگ رنگ چاپ كردهاند و جوانهای محل یكییكی داربستها را بالا میبرند تا این بنرها را مقابل شیشه مغازهها بچسبانند؛ انگار كه محله زربافان شبیه به تكیهای بزرگ شده باشد.
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: روزنامه اعتماد