دل کندن از پول، دل بریدن از دارایی، کندنش از گوشه ذهن و راضی شدن برای خرج کردنش به نفع دیگران، جدالی است با نفس.

عده‌ای مغلوب این جدال می‌شوند، می‌چسبند به پول، دو دستی یقه دنیا را می‌گیرند، وحشت بخشیدن پیدا می‌کنند و چنبره می‌زنند روی دارایی‌شان، عده‌ای اما در این جدال برنده می‌شوند، دل از مایملک دنیا می‌بُرند و غرق دنیایی می‌شوند که در آن یک دانه گندم 70 دانه می‌شود و در آن خوبی‌ها ری می‌کند.

هما علیانی، خیر مدرسه‌ساز از تبار آدم‌هایی است که راحت دل می‌کنند، آسان فراموش می‌کنند، بسادگی می‌بخشند و بعد هم خوبی‌شان را می‌اندازند ته ته ذهن‌شان تا مصداق نیکوکارانی باشند که نیکی می‌کنند و در دجله می‌اندازند و منتظر پاداش نمی‌مانند.

قصه زندگی هما قصه عشق و ایثار است، قصه وفاداری و نیک اندیشی. کنار هم که نشستیم چند بار لب‌هایمان لرزید، چشم‌هایمان خیس شد و بغضی تنگ بیخ گلویمان را چسبید؛ هما برای عشقش اشک ریخت و من به احترام این عشق.

دهه 50 خورشیدی، دانشگاه تهران: دانشکده اقتصاد دو دانشجو داشت، هما و شهروز، دو همکلاسی، دو جوان درسخوان، دو دانشجوی پرتلاش. اولش همکلاسی بودند، در حد سلامی و علیکی، رد و بدل کردن جزوه‌ای، گفتن چند کلامی. اما بعد شدند دو جوان مجذوب هم، دو منبع انرژی، دو کانون جذب، شدند زن و مردی با یک آرمان، یک هدف، یک دلبستگی و یک راه مشترک. سال 60 آنها این شباهت را جشن گرفتند، شدند عروس و داماد و رفتند زیر یک سقف، زن شد کارمند رسمی آموزش و پرورش و مرد شد کارمند بانک سپه.

زندگی شادی که این دو با هم داشتند از برق نگاه هما پیداست، از خاطرات کار کردن‌های دو نفری‌شان، از لبخند نشسته گوشه لب او وقت تعریف کردن از شهروز، از شیرینی بودن با هم، ساختن پله پله زندگی، رشد کردن، پیروز شدن، از پله‌های موفقیت بالا رفتن، با هم، همیشه، صادقانه، عاشقانه.

اما شیشه زندگی آنها ترک برداشت؛ 28 سال بعد از با هم بودن، وقتی هنوز عشقشان زنده بود، وقتی به کاشت نهال‌های نیکی فکر می‌کردند، وقتی برای بنده‌های خدا نقشه‌های خوب داشتند، وقتی می‌خواستند در این دنیا رد پایی دو نفره از خود به جا بگذارند.

شهروز، ناغافل بیمار شد، مبتلا به سرطان خون، از آن سرطان‌های سمج بدقلق که به درمان جواب نمی‌دهد. برای نجات او اما خیلی تلاش شد، ولی امید به زندگی‌اش هر روز کمتر می‌شد و بدنش هر روز مغلوب‌تر از روز قبل. هما اما تاب دیدن نداشت، همه بیم و امیدهایش را ریخت درون چمدان و راهی فرانسه شد. اما اجل که برسد گریزی از آن نیست، شهروز در غربت مرد. هما که آن روزها را روایت می‌کرد، از شیشه عمر شکسته شوهرش که می‌گفت، از انتقال هوایی جسد شهروز، از دیوار فروریخته رویاهایش، از وحشت همراه داشتن جسد یک عزیز، تحویل گرفتنش، به خاک سپردنش و بعد هم یک دل سیر عزاداری کردن برایش، اشک امانش نمی‌داد. هما با گوشه دستمال، آرام که دل اشک نلرزد خیسی‌اش را از گوشه چشم چید و گفت خوشحال است که اگر شهروز نیست، آرمان‌هایش هست. زوجی که همیشه آرزوی ساختن ردپایی دونفره از خود داشتند حالا گرچه جسمشان کنارهم نیست، اما این ردپای مشترک را ساخته‌اند. شهروز مرد پولداری بود و چون فرزندی نداشت همه دارایی‌اش رسید به هما. هما اما خوب امانتداری کرد، به اندک مالی از اموال شوهرش قناعت کرد و بقیه‌اش را گذاشت برای کار خیر، برای ساختن مدرسه.

1113.jpg
برایم جالب است، تعجب و تحسینم را به هما هم گفتم، او اموال شوهرش را با این که ارثیه است و از شیر مادر حلال‌تر، مال خودش نمی‌داند، می‌گوید حساب پول‌های شهروز را از اموال خودم جدا کرده‌ام، همه را جایی نوشته‌ام تا بعد از من بازمانده‌ها بدانند مال شهروز کدام است و مال هما کدام. می‌گوید حق شوهر پرتلاش و مهربانش است که اموالش در راه خیر صرف شود و تشعشعاتش برسد به روحش.

گریه‌اش می‌گیرد، آرام و محو، دلش می‌لرزد از حرف‌های دانش‌آموزان دو مدرسه‌ای که تا به حال به نام شوهرش ساخته؛ شهروز بهزادی. دلنوشته‌های بچه‌های مدرسه حالا شده دفترچه‌ای از خاطرات برایش، بچه‌ها از هما تشکر کرده‌اند، از این که در دنیایی که همه به پول فکر می‌کنند و همه می‌دوند برای رسیدن به ثروت، او از ثروتش دل بریده، پول‌ها را در طبق اخلاص گذاشته و صرف آرامش مردم کرده. به هما می‌گویم چرا مدرسه ساختی، کمی فکر می‌کند و می‌گوید اول می‌خواسته برای سالمندان آسایشگاه بسازد، قدم‌های اول را هم برداشته، ولی برخی سنگ اندازی‌ها پشیمانش کرده تا این که جذب مدرسه‌سازی شده، آن هم در تهران که فهمیده فقیرترین استان کشوراز نظرسرانه فضای آموزشی است.

این از دو دو تا چهار تای مادی او، اما محاسبات غیرمادی هما برای مدرسه‌سازی جذاب‌تر است. می‌گوید دلش خوش است به ساختن مدرسه، به آرامشی که از روی هم نشستن آجرها و بالا رفتن دیوارها می‌گیرد، از حس خوبی که محصلان مدرسه به او می‌دهند و ذکر خیری که از شوهرش می‌کنند. هما از دلنوشته‌های بچه‌ها برایم می‌گوید، از این که قول داده‌اند آن‌قدر خوب درس بخوانند که دینشان را به شهروز ادا کنند، از این که لبخندی گوشه لب او بنشانند و در آن دنیا سربلندش کنند.

هما می‌گوید خیلی‌ها به دل نازکی او و اعتقادش به پاداش الهی بد بین‌اند، او تلاش زیادی کرده تا از اطرافیانش برای مدرسه‌سازی پول جمع کند، اما هر چه تلاش کرده کمتر موفق شده، می‌گوید حتی کسانی که زبانی تحسینش کرده‌اند وقتی از آنها خواسته تا آستین بالا بزنند و وارد وادی مدرسه‌سازی شوند پا پس کشیده‌اند.

اما هما دلسرد نشده، ایرادی هم به کسی نگرفته، فقط می‌گوید اگر مردم بدانند در مدرسه‌سازی چه آرامشی است یک لحظه را از دست نمی‌دهند. می‌گوید خودش هم برای همین آرامش بی‌قرار است، می‌گوید وقتی بچه‌ها خوشحالند او هم خوشحال است که اگر پول‌هایش در بانک می‌ماند و به او سود می‌داد یا خانه‌ای بزرگ و ماشینی لوکس می‌شد به او آرامش نمی‌داد. هما می‌گوید پول آسایش می‌آورد، اما آرامش نه.

او شعار نمی‌دهد، غلو نمی‌کند، اعتقاد او به باقی گذاشتن ردپاهای خوب در زندگی را می‌شود از لحنش، کلامش، تعابیرش و عشقی که در سلول‌هایش رسوب کرده است، فهمید. هما اما کارهای بزرگ‌تری دارد، برنامه‌هایی که او را می‌رساند به خواسته مشترکش با شهروز، ساختن بنایی به نام هر دو تایشان. شاید او مدرسه‌ای دیگر بسازد به نام هما و شهروز، شاید یک آسایشگاه مجهز برای سالمندان و شاید یک مرکز مدرن برای تحقیقات سرطان.

هما و هزاران هما در این کشور براحتی آب خوردن از اموالشان می‌گذرند و می‌شوند دست‌های سود رسان به مردم. اینها اثر منفی کسانی را که به مردم ضرر می‌رسانند خنثی می‌کنند و طبیعت را بار دیگر به تعادل می‌رسانند. دردنیا حجم خوبی و بدی باید متعادل باشد تا همه چیز از هم نپاشد، نیکوکاران ابزار به تعادل رساندن دنیا هستند.

خوبی‌ها هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود، گرچه مردم گاهی فراموشش می‌کنند، ولی خداوند حافظه‌ای تمام‌عیار دارد. شهروز را خواب دیده‌اند که میان مردم کتاب توزیع می‌کرده و با خوشرویی می‌گفته عجله نکنید به همه می‌رسد، این همان چشمه جوشان نیکوکاری است که هر چه از آن بیشتر ببرند، بیشتر می‌جوشد.

گردآوری: گروه خبر سیمرغ
seemorgh.com/news
منبع: namehnews.ir