روایتی واقعی از علی دایی
این ماجرا برای تقریبا بیست یا بیست و دو سال قبل است، بدون كمترین دخل و تصرفی در واقعیت.

روایتی واقعی از علی دایی که تاکنون نشنیده‌اید:

وحید سعیدی نویسنده جوان اما با سابقه مطبوعات سینمایی برای یادداشت عیدانه خود در هفته نامه همشهری جوان، خاطره ای از کودکی اش نوشته درباره علی دایی. درباره روزی که علی دایی با تمام خستگی اش به ملاقات او رفته بود.

1. داشتم یكی یكی اسم مهمان ها را روی كارت های دعوت می نوشتم، آخه نوشتن  اسم مهمان ها روی كارت دعوت مولودی تولد امیر المومنین (ع)، جز وظیفه های من شده بود، یک لیست بلند بالا جلوم می گذاشتند و من هم یكی یكی اسم مهمان ها را داخل كارت و روی پاكت می نوشتم. آن وسط ها هم یكی دو تا از كسانی را كه دوست داشتم دعوت كنم، اما اسمشون تو لیست نبود هم لایی در می كردم و برایشان كارت دعوت می نوشتم.

2. تازه پام به تمرین های پرسپولیس باز شده بود، هفته ای یكی دو بار كه درس هایم سبک تر بود، فر می خوردم طرف زمین تمرین باشگاه و می رفتم دو ساعت حال می كردم و برمی گشتم. فردای همان روزی كه كار نوشتن كارت های مراسم مولودی را انجام داده بودم، دو سه تا از كارت ها را پیچاندم و روی پاكت هر كدامشان اسم دو سه تا از بازیكن های كه طرفدارشان بودم را نوشتم. یک كارت به نام علی دایی، یكی دیگر به نام رضا شاهرودی و آخری هم به نام مجتبی محرمی. كارت ها را زدم زیر كاپشنم، رفتم سر تمرین.

3. كارت ها وضعیت ناجوری پیدا كرده بودند، پاكتشان عرق كرده بود و یك مقداری هم تا شده بودند و كلا سر و شكل درست و حسابی نداشتند. وقتی از توی جیب داخل كاپشنم درشان آوردم و چشمم به ریخت و قیافه شان افتاد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. بی خیال این شدم كه اصلا جلو بروم، همینطوری كنار در ورودی ایستادم و آنهایی كه مد نظرم بود كه دعوتشان كنم از جلویم رد شدند و رفتند و سوار ماشین هایشان شدند. تقریبا همه بازیكن ها رفته بودند و دم در ورزشگاه خلوت شده بود و من هم دپرس به جای اینكه راهم را بكشم و بروم كپ كرده بودم همان جا ایستاده بودم.

در همین حال و هوا بودم كه یكهو دیدم علی دایی از در باشگاه آمد بیرون چشم تو چشم شدیم، سلام كردم و جواب سلامم را داد و رفت طرف ماشینش، هیچكس دوربرش نبود، نه برای عكس نه برای امضا. تنهای تنهای تنها. در ماشین را باز كرد و سوار شد. استارت زد، یك هو تا صدای روشن شدن ماشین را شنیدم، به خودم آمدم و رفتم طرفش. دلم را به دریا زده بودم. نزدیک ماشین شدم زدم به شیشه، شیشه پنجره را داد پایین، پاكت عرق كرده و از سر و شكل افتاده را بیرون آوردم، فكر كرد می خواهم امضا بگیرم، كارت را از من گرفت كه پشتش را امضاء كند، به پته پته افتادم، قلبم تند تند می زد، صدام بالا نمی آمد و بریده بریده ماجرا را گفتم.

4. روی كارت نوشت وحید سعیدی و گذاشت جلوی داشبورتش، باهام خداحافظی كرد و همین كه می خواست پایش را روی گاز فشار دهد، گفتم: « علی آقا تو رو خدا بیایی ها». پایش را رو گاز نگذاشته برداشت و خودكار را از روی داشبورت برداشت و گفت كف دستت را بیار جلو، بعد شماره منزلش را كف دستم نوشت و گفت: «یه زنگ بزن یادآوری كن.»

5. انگار دنیا تو كف دستم بود، داشتم پرواز می كردم، نمی دانستم از خوشحالی چقدر پیاده رفتم، اما همین كه به خودم آمدم، دیدم وای چقدر دیر شده، هر طوری بود رسیدم خانه همه منتظر بودند كه برسم و حسابی از خجاتم دربیایند. تا رسیدم همین كه می خواستند بپرسند كه تا حالا كدوم گوری بودی و پشت بندش چك رو حواله صورتم كنند با بغض گفتم: « رفته بودم علی دایی رو دعوت كنم بیاد مولوی جمعه شب، بخدا راست میگم. گفت میام.» بعد كف دستم رو گرفتم طرف داداشم و گفتم اینم شماره تلفنش زنگ بزن بپرس.

6. هر دو تا داداشام، مامانم و بابام مات و مبهوت به من و شماره نوشته شده كف دستم نگاه می كردند. حتما در آن لحظه با خودشان می گفتند این بچه چی میگه خل شده. داداشم گفت: «چرا حرف مفت میزنی بگو تا حالا كدوم گوری بودی» گفتم: «به خدا رفته بودم علی دایی را دعوت كنم، اگر جمعه نیومد هر چقدر خواستین منو بزنید.»

7. همه جا جار زدم كه جمعه علی دایی می آید خانه ما برای مولودی، همه مسخره ام می كردند و وقتی ماجرا را تعریف می كردم فكر می كردند دارم خالی می بندم.

8. جمعه شد، ساعت سه بعدازظهر پرسپولیس با ذوب آهن بازی داشت، آن بازی دو، دو شد و هر دو گل پرسپولیس هم علی دایی زد، وقتی گل می زد به مامانم نشانش می دادم و می گفتم این قرار بیاد خانه مان. بعد از هر گلی كه این را به مامانم می گفتم داداشم می گفت: «تو نمی خوای دست برداری از این مسخره بازیت. این الان بازی داره، چطوری ساعت هفت میخواد بیاد اینجا.» همین را كه گفت ته دلم خالی شد.

9. بازی ساعت 5 تمام شد با خودم محاسبه كردم اگر از استادیوم تا خیابان ظفر كه خانه سابق علی دایی آنجا بود یك ساعت هم طول بكشد و یك ساعت هم به دوش گرفتن و تعویض لباس بگذرد، طرف های ساعت هفت اگر جایی نرود، خانه است. از ساعت شش و نیم مهمان ها یكی یكی آمدند، دل من مثل سیر و سركه می جوشید، قیافه بچه محل ها و خانواده ام جلوی چشم بود كه اگر نیاید چقدر مسخره ام می كنند و از این به بعد باید لقب «وحید خالی بند» را با خودم یدک بكشم. ده دقیقه به هفت چند تا پنج زاری برداشتم و رفتم دم تلفن عمومی كه زنگ بزنم به علی دایی جهت یادآوری.

10. بوق ششم، هفتم خورد كه یكی گوشی را برداشت، نفس نفس می زد، همین كه گفت الو بفرمایید فهمیدم خودشه، گفتم من وحید سعیدی هستم و ماجرا را تعریف كردم، گوش داد و گفت: «من اون روز حواسم نبود كه مراسم شما جمعه است و قول دادم، وگرنه قول نمی دادم، الان هم كه می بینی تازه اومدم و خسته ام.»

بغضم داشت می تركید. گفتم: «اگر نیایی همه محله مسخره ام می كنن و از داداشم هم به خاطر اینكه فكر میكنه بهشون دورغ گفتم كتک می خورم. گفتم آبروم میره، بچه ها بعد از این بهم میگن وحید خالی بند.» چند لحظه ای مكث كرد و گفت: «من كارت دعوت را گم كردم، خونتون كجا بود؟» گفتم:«فرمانیه.» گفت: «از خونه ما یك ربع بیست دقیقه راهه، من نیم ساعت دیگه اونجام.»

گوشی رو قطع كردم، رفتم روی پله دم در حیاط نشستم، صدای مداح از خانه می آمد و جمعیت كیپ تا كیپ نشسته بودند و دیگر داشتند توی راه پله ها هم می نشستند. اما من جلوی در منتظر بودم چشمم به خیابان بود. هنوز از تمام شدن مكالمه ام با علی دایی نیم ساعت نگذشته بود كه دیدم یک ماشین قرمز رنگ رو به روی خانه مان توقف كرد. سرم را بالا كردم . علی دایی از ماشین پیاده شد. جلو آمد بغلم كرد و دولا شد و در گوشم گفت: «دیگه هیچكس بهت نمی گه وحید خالی بند.»

تكمله: این ماجرا برای تقریبا بیست یا بیست و دو سال قبل است، بدون كمترین دخل و تصرفی در واقعیت.  قصه واقعی بزرگ مردی كه به خاطر قولش نگذاشت یک پسر بچه چهارده، پانزده ساله لقبی را كه شایسته اش نبود را سال ها یدک بكشد. شاید او به خاطر همه این كارهایش پیش خدا اینقدر محبوب است. مردی كه ورای همه داد و بیدادها و زبان تند و تیزش قلبی از طلا دارد.


گردآوری:گروه ورزش سیمرغ
seemorgh.com/sport
منبع:yjc.ir