بعد از این اما ایستوود، فیلم را می‌تركاند؛ نه یك‌بار كه حتی ده‌ها بار. كریستین زنی است متكی بر عواطف و احساسات و مادری است به تمام معنا. برای او زندگی فقط یك هدف پیش‌رو دارد...
  
«ایستوود» شهیر پس از خداحافظی نصفه و نیمه در تابستان2007، دو مرتبه طاقت دوری نداشت و پاییز و زمستان امسال با 2 فیلم به سراغ سینما و مهمتر از آن علاقه‌مندان بی‌شمارش آمد
«بچه عوض شده» كه در پاییز اكران شد و «گران تورینو» كه 2 هفته دیگر روی پرده می‌آید و جالب اینجاست كه در 78سالگی بازهم می‌توانیم او را در فیلمی به عنوان بازیگر ببینیم. داستان «بچه عوض شده» یك قصه واقعی و البته بسیار دردناك است. قضیه مربوط به تابستان 1928 است. «كریستین كالینز» به همراه پسر 9 ساله‌اش «والتر» به رغم اینكه كمبودهایی دارند اما با یكدیگر خوش هستند و مادر و پسر برای هم می‌میرند. داستان از یك بعدازظهر نحس آغاز می‌شود.
كریستین (آنجلینا جولی) به منزل می‌آید و برخلاف همیشه در می‌یابد كه «والتر» در منزل نیست. جست‌وجوهای او دیوانه‌وار ادامه می‌یابد اما به نتیجه‌ای نمی‌رسد. پلیس لس‌آنجلس نیز (كه در آن زمان به حماقت معروف بود) وارد داستان می‌شود اما به نتیجه‌ای نمی‌رسد. چند ماه بعد در حالی كه كریستین حسابی ناامید شده و كارآگاهان اداره پلیس هم برای هر خدمت ناچیزی باجی از او می‌خواهند، به او اطلاع می‌دهند والتر پیدا شده و در ایستگاه جنوبی راه‌آهن شهر منتظر او است.
برخورد كریستین با بچه‌ای كه به عنوان والتر به او نشان داده می‌شود از همان ابتدا سرد است و از همان لحظه اعلام می‌كند كه این بچه، والتر او نیست... .

كلینت ایستوود هرچه در سال‌های اخیر ساخته، ثابت كرده خوش ساختن فیلمش را فدای پلان‌های روشنفكر مآبانه و یا مهجور و مبتذل و پیش پا افتاده نمی‌كند؛  چه داستان مربوط به یك بوكسور زن آسیب دیده بی‌نوا باشد (عزیز میلیون‌دلاری) یا اینكه داستانش متعلق به مادر و پسری كه بی رحمانه از هم دور افتاده‌اند و عالم و آدم دست به دست هم داده‌اند تا سرش كلاه بگذارند و بچه‌ای كله پوك را به جای جگر گوشه‌اش به او غالب كنند، مثل همین فیلم «بچه عوض شده».

برای همین است كه نوع روایت فیلم‌های ایستوود گاهی ممكن است ساكن به نظر برسد اما او از همان سكانس به ظاهر آراسته اما كم فروغ برای آنچه كه لازم است تماشاگر بداند استفاده می‌كند و با ظرافت و زیركی بستر داستان را پی‌ریزی می‌كند، الی آخر. چنین چیدمانی البته ممكن است برای یك اثر جنایی- پلیسی و معمایی كمی مهیب و حتی سرد جلوه‌گری كند، اما گرمای همیشگی فیلم‌های او از سكانس‌های میانی آغاز می‌شود. دوربین ایستوود ایستا نیست اما با حركتی خرامانه پیش می‌رود، حداقل تا قبل از آشنایی كریستین با «پدرگوستاو» (با بازی جان مالكوویچ) آنچه می‌بینیم، ارائه اطلاعات است؛ فریم‌هایی كه سرشار است از اطلاعات بعدی و دیداری و نه آنچه مرسوم فیلم‌های عادی است كه سراسر،  مملو از ایده‌ها و آیتم‌ها و اطلاعات شنیداری است.

بعد از این اما ایستوود، فیلم را می‌تركاند؛ نه یك‌بار كه حتی ده‌ها بار. كریستین زنی است متكی بر عواطف و احساسات و مادری است به تمام معنا. برای او زندگی فقط یك هدف پیش‌رو دارد: محافظت و سرو سامان گرفتن تنها ثروت زندگی‌اش، والتر 9 ساله. حالا كه او نیست مادر به پلیس‌ها صددرصد اطمینان می‌كند و در انتها حتی یك درصد هم گیرش نمی‌آید. او اعتماد و آرزویش را خرج پلیس كثیف و فاسد لس‌آنجلس می‌كند و آخر سر درمانده و سرخورده به تیمارستان فرستاده می‌شود... اینها همان لایه‌های مالوف و آشنای ایستوودی است.

از وقتی سروان جونز (جفری دوناوان) بچه دیگری را به جای والتر به كریستین معرفی می‌كند و تمام خلق‌الله پلیس لس‌آنجلس را مورد تقدیر قرار می‌دهند (‌تقریبا از دقیقه چهلم فیلم به بعد) تا موقعی كه كریستین به تیمارستان می‌رود و در اولین مصاحبه رودرروی  رئیس كله خراب و خبیث آنجا می‌نشیند، تماشاگر از یك سكون مطلق به بی‌تابی محض می‌رسد و چقدر این همذات‌پنداری كلان بوده كه یك ایستایی باورنكردنی را به یك پیگیری مجدانه و سرسخت برای تماشاگر تبدیل می‌كند.
ایستوود شاید حتی قواعد ژانر را شكسته باشد؛ كاری كه در زمان بازیگری و حتی در آثار بزرگش نظیر «نابخشوده» و «عزیز میلیون‌دلاری» نكرده است، چرا كه او در این فیلم اگر سكانس به سكانس اطلاعات به تماشاگر می‌دهد اما هرگز از سیستم قطره چكانی تزریق اطلاعات به بیننده استفاده نمی‌كند، درست مثل فیلم‌های مشابه در ژانر جنایی- پلیسی یا پلیسی – معمایی یا درام‌های معمایی خانوادگی كه 2 ساعت فیلم تمام می‌شود اما هنوز معلوم نیست كه قاتل كه بوده و مقتول چه كسی و اصلا نباید دنبال انگیزه و این حرف‌ها رفت.
ایستوود با سخاوت تماشاگر را در روند پیگیری داستان سهیم می‌كند و نتیجه‌اش را می‌بیند؛ نتیجه‌ای كه همانا یك همذات‌پنداری رویایی به دنبالش است. یك نكته دیگر اینكه ایستوود مضمون مبارزه تا مرز پیروزی را در این فیلمش نیز رها نكرده، از وقتی «كریستین كالینز» (جولی) با «پدر گوستاو» علیه پلیس و نیروهای فاسد آن مبارزه می‌كنند تا لحظه‌ رهایی، یعنی یافتن حقیقت، همان بازی منطقی شروع می‌شود.

زمین خوردن قهرمان داستان و داستان رنج و محنت، تا هنگامی كه درخشش آفتاب روی صورت تكیده او در تیمارستان بیفتد در حقیقت همان لحظات مبارزه است كه به یك پایان حداقل خوش منتهی می‌شود.
چندماه بعد تحقیقات پدر گوستاو و جست‌وجوهای كریستین،  آنها و افكار عامه را به این نتیجه می‌رساند كه سال پیش والتر 9ساله توسط یك قاتل زنجیره‌ای كه آن زمان  در لس‌آنجلس تردد می‌كرد، ربوده شده و به مرز كانادا منتقل شده است و در آن مزرعه متروك و ترسناك توسط همان مرد لعنتی به همراه دیگر بچه‌های ربوده شده به قتل رسیده است. تمام این روزهای دربه‌دری و به دنبال حقیقت بودن جزئی از همان مبارزه بشری برای دریافت حقیقت است؛ حقیقتی كه ممكن است دریافتش خوشایند هم نباشد اما از هم نشینی با دروغ هزاران بار بهتر است؛ روندی كه حتی در دیالوگ‌های گاه به گاه جان مالكوویچ در نقش پدر گوستاو نیز آمده است.

و در پایان اینكه فیلم حدود 5/2 ساعته «بچه عوض شده» به رغم طولانی بودن چیز اضافه‌ای ندارد. این اصلی‌ترین دلیل خوب بودن این فیلم است. نمادهای بدی و خوبی، رستگاری و عذاب، همه در فیلم وجود دارند اما از بزرگنمایی خبری نیست. این تماشاگر است كه انتخاب اصلی را انجام داده و خوب‌ها و بدها را به صف می‌كند و در ذهنش برایشان ثواب و عقاب در نظر می‌گیرد.
 اگر هم نه، «بچه عوض شده» می‌تواند یك درام جنایی- معمایی باشد كه حداقل متفاوت بودن خود را با دیگر آثار این ژانر به شدت نشان می‌دهد ضمن اینكه وجه بصری «بچه عوض شده» شاید برای سال‌ها ماندگار شود.
      
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: hamshahrionline.ir
 
مطالب مرتبط:
گزارش تصویری جدیدترین فیلم آنجلینا جولی
 فیلم آنجلینا جولی بهترین فیلم سال!
آنجلینا جولی: فیلم "بچه عوضی" کابوس شبانه من شده است!