گفت و گو با حامد بهداد درباره تجربه بازی در «شبانه روز»
از نقش جوانان عاصی و پرخاشجو در «بوتیک» و «این زن حرف نمیزند» و «کافه ستاره» تا بیمار روانی فیلسوف منش «حس پنهان» تا عراقی عاشق «روز سوم» تا نقاش پیری به نام حسین سیاوش کسرایی (و نه برخلاف تصور برخی، سیاوش کسرایی شاعر) در فیلم «شبانه روز» ساخته خوش ترکیب و اثرگذار کیوان علیمحمدی و امید بنکدار، حامد بهداد دهها نقش متفاوت را در کارنامه اش ثبت کرده که فارغ از هر ویژگی مثبت یا منفی و عمیق یا متوسط، یک نکته مهم و درونی دیگر را درخصوص خود او نشان میدهند.
در منش و رفتار و نوع مواجهه او با زندگی و سینما و نقش و کار، خبری از «عادی بودن» نیست، حتماً به سراغ نقشها و تجربههای عجیب و بعید میرود، حتماً رویکردهای نامعمولی را برای ایفای آنان برمیگزیند و حتماً حتی ریسک بد درآمدن نقشهای غیرمتعارف و تجربههای تازه را به اطمینان از کار روی نقشهای دم دست امتحان پس داده ولی منفعل و بیش از حد آشنا ترجیح میدهد. اینها همه میتواند بسته به کار و زمان و عرصه تصمیم گیری او، خوب ً خوب یا بدً بد از کار دربیاید. اینها به تنهایی «ویژگی» است؛ نه کاستی است و نه امتیاز. ولی گاهی که این ریسک پذیری به نتیجه یی دلخواه میرسد، میتوان با اطمینان گفت که همان انتخابهای غیرعادی بهداد مهم ترین بستر شکل گیری نقش و بازی او بوده است. بازی بهداد در یکی از چندین واحد داستانی فیلم «شبانه روز» یکی از این موارد است. با او درباره این نقش و نوع حرکت او برای ایفایش به گفت و گو نشستم و مثل هر هم صحبتی دیگر با او، این بار هم مطمئن شدم که آن انتخابهای عجیب ریشه در نگاه و فردیت عجیب خود او هم دارد.
به یک معنای کلی، معتقدی بازیگری واقعاً هنر است؟ یعنی آن را مثلاً تزیین یا ابزاری برای کار خلاقه دو عرصه فیلمنامه و کارگردانی نمیدانی؟
به نظرم تفاوت عمده خیلی از بازیگران با همدیگر، درست همین جاست که خودش را نشان میدهد. ماجرا این است که تئاتر و حرکات موزون فی نفسه هنرند و جزء هفت هنر محسوب میشوند. و تئاتر اتفاق نمیافتد مگر اینکه آدمیروی صحنه باشد. آن آدم بازیگر است و ضمناً یکی از کارهایش باید احاطه بر حرکات موزون باشد و در ضمن باید دیالوگهایش را خوب بگوید و تو نخواهی توانست دیالوگ را خوب بگویی مگر آنکه اشراف به ادبیات داشته باشی و باز ادبیات هم خود یکی دیگر از هنرهای قدیم و عظیم است. همین طور میشود ادامه داد و حتی آواز خواند به عنوان بازیگر؛ که این خودش بخشی از موسیقی است و موسیقی خودش هنر دیگری است. یک بازیگر میتواند اتفاق هنرمندانه یی باشد. همین طوری خالی خالی. یعنی همین طوری خودش و نه فقط توی کارش. به طور فردی و در خلقت اش میتواند هنرمندانه باشد. چنین آدمینمیتواند فقط یک تزیین کننده خلاقیت فیلمنامه و کارگردانی باشد. بازیگری به نظرم ترجمه اندیشه است. نه از زبانی به زبان دیگر، بلکه فقط از مدیومیبه مدیوم دیگر، برای کشاندن ماورا به ورا، یا تبدیل ذهنیت به عینیت. دو بازیگر خوب میتوانند با دو روش متفاوت، از یک نقش نوشته شده روی کاغذ دو اثر متفاوت خلق کنند. پس این نشان میدهد که کار آنها خلق است، نه تزیین. چون در غیر این صورت، اگر فقط ابزاری بیش نبودند، نمیبایست کارشان در محصول با هم تفاوتی میکرد. دو آچار، دو پیچ گوشتی، با هر میزان تفاوت ظاهری در نهایت فقط پیچ را میبندند یا باز میکنند. از تفاوت محصول میشود به ذات خلاقه کارها پی برد. بازیگران خلاق این طورند و بقیه، حتی به نظرم تزیین هم نیستند یعنی حتی ممکن است به جای زینت بخشیدن، زشتی هم ایجاد کنند.
پس تعریف ما به سطح و نوع کار بازیگر بستگی دارد و همیشه واحد نیست. اما آیا معتقدی که این خلاق بودن حتماً با تغییر وجوهی از نقش همراه است؟
ممکن است همراه باشد و ممکن است این تغییراتی که بازیگر در نقش به نسبت آنچه روی کاغذ بوده، به وجود میآورد، به قدری ریز و جزیی باشد که حتی به چشم نیاید. ولی در شکل کلانی تاثیر میگذارد و جلوه نقش را عوض میکند. تصویری که مارلون براندو در فیلم «زنده باد زاپاتا» از امیلیانو زاپاتا میسازد، شاید ربط چندانی به رئالیته زاپاتای واقعی نداشته باشد. اما وجوه شاعرانه یی از نقش را منتقل میکند که باور دیگری نسبت به آن در تماشاگر شکل میگیرد. به حس او رجوع میکند و به آن جسم میدهد.
برسیم به نقش عجیب پیرمرد نقاشی که در «شبانه روز» بازی کرده یی. فیلم واحدهای داستانی مختلفی دارد که ظاهراً از هم جدا هستند ولی در همان حس و حال و فضای شاعرانه به هم ربط پیدا میکنند. با نقش ات خیلی مستقل از بقیه فیلمنامه مواجه شدی یا اینکه مدام حواست به پیوندش با حال و هوای داستانهای دیگر بود؟
نه، خیلی مستقل از بقیه دیدم اش. فیلم خودش لحن یکدستی دارد و به رغم اینکه حتی سبک بصری اپیزودهای مختلف با هم فرق میکند و برخی مونوکروم و برخی رنگی اند و به رغم اینکه حتی زمان قصهها به لحاظ دوره تاریخی گاه با هم تفاوتهایی دارد، فیلم یکدست است. به جهت زیبایی در کادربندی و عکاسی، اندازه معلق بودن دوربین، اندازه مجاز فوکوس و فلو بودن تصاویر، یکدستی دارد. اما با همه این حرفها اگر حسین سیاوش کسرایی را خود حسین سیاوش کسرایی بازی میکرد، میشد همان چیزی که گفتی. یعنی سعی میکرد خودش را در ارتباط با بقیه قصههای فیلم بازآفرینی کند. ولی برای من که دارم نقش او را «بازی» میکنم، کارم مجرد و جدا از بخشهای دیگر میشود و شد. چون تفاوت سنی ما به اندازه کافی نقش را بین بقیه نقش و داستانها منحصر به فرد میکند و روشهای دیگری را میطلبد. لزوم اش را نمیدانم...
یعنی لزوم اینکه تو باید این نقش را بازی میکردی؟
بله، اینکه اصلاً چرا به سراغ من آمده اند.
یعنی کلاً هیچ وقت این را از کارگردان نمیپرسی؟ نمیپرسی که اصلاً چرا مرا انتخاب کردی تا بدانی از تو و کارت چه شناختی دارد و تو را چطور میبیند، تا دستگیرت شود که از تو چه میخواهد؟
این بار نپرسیدم. همین «شبانه روز» یکی از معدود مواردی بود که نپرسیدم. راستش را بخواهی، فقط وقتی بازی اش کردم، تازه پرسیدم. نمیفهمیدم چرا دارد این اتفاق میافتد. ولی یک چیز را میدانستم و آن اینکه در خرافات ذهنم این بود که خود حسین سیاوش کسرایی مرا انتخاب کرده. شاید هم بتوانم برایت توضیح بدهم چرا. شاید وجوه مشترکی یا گاهی حس و حال مشترکی با هم داریم که او مرا انتخاب کرده و من نمیدانم این اشتراکات ممکن است چه باشد، یا اصلاً وجود دارد یا نه؟ گفتم که گوشه یی از خرافات ذهن من است. راستش محصور شدن من توی آن لباس، مثل گرفتار شدن توی قفس بود. و من تا وقتی توی آن قفس قرار نمیگرفتم، حس نمیکردم نقش در من نشسته. آن همه ریش و مو و سبیل روی صورتم و آن طرز ایستادن کج و حالت قرار گرفتن پاها، واقعاً باعث میشد حس کنم نقاش فقید در جسم من هبوط کرده است. خب، این همه بازیگر ۶۰-۵۰ ساله داریم که خیلیهایشان با گریمی خیلی ساده تر از این چهار ساعتی که من هربار زیر گریم مینشستم، شباهتهای ظاهری لازم را با نقش پیدا میکردند. چرا باید سراغ من میآمدند. بعد از بازی متوجه شدم که آنها پشت این ظاهر، پشت این سن و سال، انرژی مشخصی میخواهند. در واقع میخواهند با وجود رنجوری فیزیکی و کهولت، این انرژی مثل همان جسمیکه محصور یک قفس است، در حسین سیاوش کسرایی فیلم وجود داشته باشد. فقط همین. مغناطیسی لازم بود که برایش پی من آمدند. وگرنه کار خاصی نکردم.
نگران اغراق نبودی؟ نقشی با این گریم سنگین و با این اختلاف سنی با بازیگر، این خطر را دارد که بازیگر به جلوه نمایی خودش و هیبت ظاهری متفاوت و عجیبش دچار شود. احتیاط برای پرهیز از اغراق، توی ذهنت نبود؟ اصلاً احتیاطهایت حین اجرای نقش چه بود؟
جسارت گاهی ممکن است از سر جهل باشد و گاهی بسیار آگاهانه و مثلاً از سر اتکا به چیزی. ولی راستش را میگویم، جسارت من از جهل است. گاهی خودم نمیدانم دارم چه کار میکنم. به قول رضا کیانیان که بهم میگفت فقط باید احمق باشی که چنین کاری بکنی. الان هم خودم فکر میکنم حماقت کرده ام، از جهاتی. ولی همین کار را اگر نمیکردم، اتفاق و تجربهیی برایم شکل نمیگرفت. حالا تا همین اندازه یی که به بار نشسته، خدا را شکر میکنم. شاید به طور کامل به بار ننشسته باشد، ولی خود تلاش و تجربه برای من بیشتر اهمیت دارد. خودم از خودم بیشتر توقع داشتم، ولی نمیدانم چرا موقع انجام کار بدون ترس اتفاق افتاد. احتیاطی به خرج نمیدادم. شاید این از همان جهل میآید. ترس من حالاست که دیگر نمیشود برای بهتر شدن اش کاری کرد. این طوری که هست، شکل گرفته و روی پرده است و تمام. برای بازیگر تجربه متفاوتی است و نصیب هرکسی نمیشود. وقتی چنین نقشی بهت پیشنهاد میشود و امکان کار در آن به وجود میآید، باید ازش استقبال کنی. فقط باید این را بگویم که در طول کار یک چیزی که پیش آمد و فکرش را نمیکردم، این بود که نسبت به سواد بصری امید و کیوان، احساس ضعف کردم. این نوع سواد هیچ ربطی به پژوهش و اندازه مطالعات ندارد. این نوعی حس بصری و سواد بصری است در ارتباط با مقوله زیبایی شناسی تصویری. متوجه شدم آنها احتمالاً فیلم، خوب میبینند و نقاشی، خوب میشناسند.
مهم این است که در این نتیجه حاصل شده، تماشاگر مدام در طول فیلم از خودش نمیپرسد بازیگر نقش این پیرمرد کیست. اگر این دغدغه را میداشت، ممکن بود دلیل اش جلوه نمایی بیش از حد تو باشد. ولی الان میان آن نماهایی که اغلب نوعی حجاب بر چهره حسین سیاوش کسرایی میاندازند و با ریش و مو یا زاویه دوربین و اندازه قاب، نمیگذارند خیلی تمام رخ و رو در رو صورت اش را ببینیم، تماشاگر پیرمرد را با صدا و طرز بیانش میپذیرد و البته امکان دارد بعداً با دیدن تیتراژ آخر و اسم تو در نقش پیرمرد نقاش، دچار تعجب شود و واکنش نشان بدهد.
این چیزی که میگویی، دقیقاً به دکوپاژ فیلم برمیگردد. دکوپاژ اینقدر منظم بود و درست توی کار مینشست که کار را یکدست میکرد و من را شبیه خود کار؛ و بالطبع شبیه و نزدیک به یکدستی. به هرحال این نقش یک مابه ازای واقعی و بیرونی داشت. باید به خود او هم فکر میکردم و بازآفرینی میکردم. در مورد صدایش این را بگویم که طبعاً مجبور بودم و تلاش کردم به جنس صدای خود او نزدیک شوم. به عنوان یک بازیگر این توضیح را بدهم که خودم میدانم مهم ترین ضعف من در بازیگری، صدایم است. بیان را نمیگویم، خود صدا و جنس صدا و تنالیته مورد نظرم است. صدای من یک صدای چپ کوک است که بخش بم اش به شدت ضعیف است. وقت و سرمایه توقف طولانی و بورسیه شدن و تمرین کردن را ندارم و این از مصائب کار در هنر در سرزمین ماست که وقت بازپروری قوای خودمان را نداریم یا باید به زور و زحمت در لابه لای کارهای متوالی، کمیوقت بدزدیم و به تمرین و احیا برسیم. تلاشم را میکنم اما میدانم این مشکل اصلی ام است.
آگاهی، خودش امکان پیشروی به وجود میآورد... نقش در اجرای تو با وجود مقداری تلاش برای نزدیک شدن به خود حسین سیاوش کسرایی و واقع نمایی آن، مقداری هم آبستره است.
باز این در آن فضا و دکوپاژ، خودش اتفاق میافتد. مثل یک تابلوی نقاشی است که بلندش میکنی و توی نور مستقیم میگیری و میبینی پشت هر رنگ، روی بوم رنگی دیگر و زیرساختی دیگر وجود دارد. در کار بازیگری، آن زیرساخت جسم و فردیت خود بازیگر است که رنگها خودش در لایه اول دیده نمیشود و فقط برای دیده شدن رنگهای کاراکتر، پس زمینه میسازد. اندازه نزدیکی و دوری دوربین به سوژه و کادر غیرمتعارف مثل قاب اریب یا کادری که یک سرش سنگین تر است، اینها خودش آن آبستره بودن را ایجاد میکند. کادرهایی که ظاهر ناموزونی دارند اما در واقع نوع دیگر و خاصی از توازن در آنها وجود دارد. خودشان آبستره را ایجاد میکنند. ولی من به عنوان بازیگر باید تا میتوانستم خودم را به نقش نزدیک میکردم. به واقعیت بیرونی و درونی او نزدیک میشدم. چون آبستره خودش اتفاق میافتاد. من اگر بهش آگاهانه فکر میکردم، بازی ام از حالت متعادل خارج میشد و تظاهر تویش میآمد. از دکوپاژ و شیوه بصری امید و کیوان آگاهی کامل داشتم، اما نباید در لحظه لحظه اجرا به آن فکر میکردم و باید میرفتم سراغ جزء جزء خود نقش و لایههای مختلفش. عکسهایش را که امید و کیوان در اختیارم گذاشتند، دیدم. ایشان را هیچ وقت نمیشناختم و این یکی دیگر از دلایلی است که میگویم خرافه یی در وجودم به من میگوید او مرا برای نقش خودش انتخاب کرده، نه من او و نقش را. تا پیش از شروع کار، در آن یک ماهی که نقش به من پیشنهاد شده بود تا وقتی جلوی دوربین رفتم، فقط او را و عکسها و حالات ایستادن و نگاه و دستهایش را توی عکسها و کارهایش نگاه میکردم. در آن مدت هیچ وقت تمرین نکردم، هیچ وقت صدایش را نساختم و تقلید نکردم؛ تا شب آخر. فقط صدایش را روی موبایلم داشتم و مدام گوش میکردم و همیشه همراهم بود. خواستم تمرین کنم، ولی باز دیدم بهتر است او را بشنوم و ببینم. تا وقتی گریم شدم و لباس پوشیدم. این ظاهر تازه باور را به من داد. تا قبلش میگذاشتم در پس ذهنم وجود و حضور داشته باشد. بعد شروع کردم به بازآفرینی. زیرسازی نقش، خود بازیگر است. زیرساخت این نقش خود منم، جسم و حضور من یا هر بازیگری است که به جای من در مقام اجرایش برآمده باشد. روسازی آن امید و کیوان اند، قصه است، دکوپاژ است، خود حسین سیاوش کسرایی است.
بعد دیگر توانستی تمرین کنی و نقش را به عمل و به عینیت دربیاوری؟
بعد حس دیگری شکل گرفت. حسی که خیلی عمیق بود و از همان موقع مرا به طرف این فکر خرافی برد که او مرا برگزیده. کاری که در عمل میکردم، خیلی ساده بود. مثل همه نقشهای دیگرم سعی میکردم به خود نقش شبیه شوم. واقعاً فکر نمیکردم دارم کار مهم و پیچیده یی میکنم. نمیخواهم برای کارم شأنی بسازم، فقط میگویم باید محمل نشستن او در وجود خودم را میساختم. بعضی اتفاقات ریز به این پیکره جان میداد. زندگی خودش فصلهایی دارد که توی محیط شخصی و فضای حسی خود آدمها جاری میشود و نتایجی غیرقابل پیش بینی به بار میآورد. من گاهی حس میکردم چیزهایی، انرژیهایی در این شخصیت وجود دارد که اجازه میدهد دیالوگی بگویم یا رفتاری بکنم که توی فیلمنامه نیست، ولی در مسیر خود فیلمنامه است. از همان جنس است و شاید حتی در پس سطرهای فیلمنامه نهان شده اما وجود دارد. مثلاً جایی هست که حسین سیاوش کسرایی با همسرش، پیش از آنکه فوت کند، حرف میزند و میگوید به بهار گفته یی که ممکن است به زودی زود صاحب یک برادر شود؟ زن از این شوخی کاملاً خصوصی و مردانه میخندد. بعد پیرمرد میگویدها، چیه، میخندی؟، این توی متن نبود، ولی وقتی من این را گفتم، همسر خود مرحوم آنجا بود و گفت باورت میشود که این را میگفت؟ خود او این را میگفت.
و حتماً خیلی هم متاثر شد.
سر صحنه گریه میکرد. به هرحال من خیلی ساده و حسی با نقش رو به رو شدم. ولی میخواهم بگویم انگار چیزی، حسی، حسهایی از خود حسین سیاوش کسرایی به من میرسید و انتقال مییافت و کار خودش را میکرد و شباهتها یا احساس مشترک پدید میآورد. من اهل این اداها و شعارها نیستم که بگویم اصلاً تبدیل به نقش شده بودم و دنیا را از دید او میدیدم و اینها. ولی واقعاً در صحنه ختم که اطرافیانش و بستگانش دور و بر او هستند، حتی پیش از فیلمبرداری گریه ام گرفت. انگار حس سیاوش بود که در من میگریست. نمیدانم این از کجا میآمد، ولی به هر حال اتفاق افتاد و من همهاش امیدوار بودم این در اجرا هم دیده شود. این حس مشترک به چشم بیاید و صادقانه هم به نظر برسد. نمیدانم تا چه حد این اتفاق افتاده است. اما از نتیجه ناامید نیستم و از خود تجربه خوشحالم.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: aftab.ir