زندگی من چیزی بیشتر از یک داستان پریان است. من هم سهم خودم را از سختی‌ها داشته‌ام. اما هر سختی‌ای را که تحمل کردم، در آخر، اجری برایم داشت.»

اُدری هپبورن
 
« ازم می‌خواستند که بازی کنم، وقتی که نمی‌توانستم بازی کنم. ‌خواستند « صورت بانمک» را بخوانم وقتی نمی‌توانستم بخوانم و با فرد آستر برقصم، وقتی نمی‌توانستم برقصم و... پس دیوانه‌وار تلاش کردم تا از پس‌شان بر بیایم.» اُدری هپبورن

 

حالا تبدیل به افسانه شده است. با صورت پسرانه و جثه‌ی لاغرش. با چشمان پُر احساسش. با نقش‌هایی که بازی کرد و ترانه‌هایی که خواند. با مهربانی‌ای که دلش می‌خواست به تمام دنیا ببخشد.

اولین بار وقتی در « جنگ و صلح» دیدمش که بالای بالکن ایستاده، هیچ خوشم نیامد. اما هر چقدر که این فیلمِ بی در و پیکر جلوتر می‌رفت، اُدری هپبورن، جلوه‌ی خودش را بیشتر نشان می‌داد. فیلم خوبی نبود، حتی اُدری هپبورن هم در اوج خودش نبود. اما وادارم کرد، بگردم دنبال باقی فیلم‌هایش.

برای منی که عاشق کمدی رمانتیک هستم، اُدری هپبورن، هم با احساس‌تر و هم دوست‌داشتنی‌تر از بازیگران کمدی رمانتیک امروزی است. می‌توانی همه‌شان را فراموش کنی. از مگ رایان گرفته تا جولیا رابرتز. اما وقتی ذهنت سیاه و سفید می‌شود، این اُدری هپبورن است که شروع به درخشش می‌کند. او جداست. دست هیچ‌کس به‌ش نمی‌رسد.

***

اُدری هپبورن( متولد چهارم می‌1929 در بروکسلِ بلژیک- وفات 20 ژانویه‌ی 1993) با یک متر و هفتاد سانتی‌متر قد. در خانواد‌ه‌ای اشرافی به‌ دنیا آمد. پدرش بانکداری ثروتمند و مادرش بارونسی هلندی بود. بعد از این‌که پدر و مادرش طلاق گرفتند، با مادرش به لندن رفت و در یک مدرسه‌ی خصوصیِ دخترانه تحصیل کرد. وقتی مادرش به هلند برگشت، او در مدرسه‌ی خصوصی ماند. برای تعطیلات، با مادرش به آرنهمِ هلند رفته بود که ارتش هیتلر، شهر را تصرف کرد و اُدری دوران سخت اشغال نازی را تجربه کرد: دچار افسردگی و سوء تغذیه شد( این موضوع در وزنش هم تاثیر گذاشت) در جایی اعتراف کرده که وضع انقدر بد بوده که مجبور شده پیاز گل لاله بخورد . بعدها وقتی قرار شد در فیلمی‌(خاطرات آن فرانک(1959)) که به دوران اشغال نازی می‌پرداخت، بازی کند؛ یادآوری تجربیاتش آنقدر اذیتش می‌کردند که نقش را واگذار کرد.

 

بعد از آزاد شدن شهر، اُدری به یک مدرسه‌ی آموزش باله در لندن رفت ولی به خاطر قدش و همین‌طور تمرین کمی‌که داشت، رقص را کنار گذاشت و تبدیل به مدل شد. به عنوان مدل، بسیار برازنده و دوست‌داشتنی به نظر می‌آمد؛ انگار که هدف زندگی‌اش مدل شدن بوده. تا این‌که قبول کرد نقش کوچکی را در فیلمی‌اروپایی با نام «هلند در 7 درس» بازی کند. این برمی‌گردد به سال 1948. بعد هم به جای ایو لستر در فیلم «قصه‌ی همسران جوان»(1951) حرف زد. اما این‌ نقش‌های کوچک راضی‌‌ش نمی‌کردند پس تصمیم گرفت برای به‌دست آوردن فرصت‌های بهتر به امریکا برود. در امریکا و با بازی در تعطیلات رومی(1953)( به کارگردانی ویلیام وایلر) به سرعت به خواسته‌اش رسید. تعطیلات رومی، تبدیل به موفقیتی بزرگ و سودآور شد و اسکار بهترین بازیگر زن را برای هپبورن به ارمغان آورد. هپبورن با همین یک فیلم، تبدیل به بازیگری مشهور، محبوب و مردمی‌شد. دلیل این شهرت فراوان هم حالت پری‌گونه و اشرافی و در عین حال معصومش بود. او هیچ‌گاه تبدیل به الهه سکس و شهوت زمان خودش نشد.

سال 1954 در « سابرینا» ی بیلی وایلدر بازی کرد. در این فیلم – که دومین نامزدی اسکار را برایش به ارمغان آورد – با ویلیام هولدن و همفری بوگارد همبازی بود و نقش دختر راننده‌ای را بازی می‌کرد که عاشق پسر خانواده‌ی پول‌داری می‌شود. با این دومین فیلم امریکای‌اش، خودش را به عنوان بازیگری با احساس و بی‌همتا، تثبیت کرد. بیلی وایلدر درباره‌اش می‌گوید:« چقدر درونش، احساس داشت، حسی که ارتباط برقرار می‌کرد. ولی آیا سکسی بود؟ بیرون دوربین یک هنرپیشه‌ی عادی بود. خیلی لاغر بود، ولی چیز دوست‌داشتنی‌ای داشت، واقعا پرستیدنی بود. آدم به این موجود لاغر و ترکه اعتماد می‌کرد. ولی وقتی جلوی دوربین قرار می‌گرفت می‌شد خانم اُدری هپبورن.» ( گفتگو با بیلی وایلدر – کامرون کرو/ ترجمه‌ی گلی امامی‌– صفحه‌ی 101)

 

 

 

نقل است که هپبورن چون در این فیلم نقش دختری پاریسی را بازی می‌کرد، راهی پاریس می‌شود تا لباس‌هایی پاریسی برای بازی در این فیلم انتخاب کند و به سراغ ژیوانشی( طراح لباس) می‌رود. ژیوانشی همین‌که می‌فهمد « خانم هپبورن» برای دیدار او به پاریس آمده، با کله به پیشوازش می‌رود اما می‌بیند که به جای خانم کاترین هپبرون، دختری لاغر و چشم‌خرگوشی به نام اُدری هپبورن به دیدنش آمده. ژیوانشی تا آن موقع هیچ‌چی راجع به هپبورن نشنیده بود پس طاقچه بالا می‌گذارد که « من وقت ندارم» و با جالباسی ور می‌رود تا هپبورن را از سرش باز کند. اما به‌زودی و طی چند دقیقه صحبت، سحر و جادوی اُدری هپبورن باعث می‌شود که ژیوانشی اندازه‌هایش را بگیرد تا برایش لباس آماده کند: لباسی که هپبورن در سابرینا پوشید، و نقش مهمی‌در جا افتادن پرسوناژ هپبورن ایفا کرد و به سرعت تبدیل به مد روز شد. هپبورن و ژیوانشی بعد از آن نیز، چندین و چندبار با هم همکاری کردند.

عشق در بعد از ظهر(1957) دومین همکاری هپبورن و وایلدر بود که سیل نقد‌های مثبت را به همراه داشت و بعد هم در « داستان راهبه» ی(1959) فرد زینه‌مان بازی کرد و همین‌طور « صبحانه در تیفانی» (1961) که برای هر کدام‌شان نامزد دریافت اسکار شد.

صبحانه در تیفانی را « ترومن کاپوت» نوشته بود و وقتی فهمید که هپبورن قرار است در فیلم بازی کند، هیچ خوشش نیامد و اعلام کرد که نقش را برای مریلین مونرو نوشته است. هپبورن کم که نیاورد، هیچ؛ نقش را تبدیل به خاطره‌انگیزترین بازی خود در سینما کرد. درباره‌ی این نقش می‌گویند:« نقشی که هپبورن برایش به‌دنیا آمده بود». او در فیلم ترانه‌ای به نام « ماه‌رود» می‌خواند که هنری منچینی کبیر، آهنگش را ساخته بود. منچینی در جایی گفته:« ماه رود برای او ( هپبورن) نوشته شده بود. هیچ‌کس دیگری نمی‌توانست به خوبی او درکش کند. هزاران نسخه از ماه رود وجود دارد اما نسخه‌ی اُدری هپبورن، بی چون و چرا، بهترین‌شان است.»

مدت کوتاهی بعد از این فیلم، در « ساعت بچه‌ها» با شرلی مک لین هم‌بازی شد. مک لین درباره‌ی هپبورن می‌گوید:« او به من یاد داد که چطور لباس بپوشم و من هم یادش دادم که چطور فحش بدهد!»

اما یکی از نقش‌‌آفرینی‌های درخشانش را در « بانوی زیبای من»(1964) به نمایش گذاشت. در این فیلم موزیکال ِ جورج کیوکر، که برگرفته از نمایشنامه‌ای نوشته‌ی جرج برنارد شاو است، زبان‌شناسی به نام هیگینز، با همکارش کلنل پیکرینگ، شرط می‌بندد که دختری گلفروش، بازیگوش و مدرسه نرفته( با بازی هپبورن) را با تعلیمات زبان‌شناسی‌اش تبدیل به خانم و بانویی متشخص می‌کند به طوری که هیچ‌کس در تشخص او شک نکند. بازی با نشاط و پُر انرژی هپبورن در نقش الیزا، در ذهن‌ها جاودانه شد. او در فیلم، آواز خواند، از مبل بالا رفت، فحش داد، خندید و عاشق شد. هنوز هم می‌توانید سه ساعت تمام پای فیلم بنشینید و راضی و سر حال تا انتها دنبالش کنید.

رکس هریسون، هم‌بازی هپبورن در این فیلم، وقتی ازش خواسته شد که بازیگر زن نقش اول مورد علاقه‌اش را نام ببرد، بدون معطلی پاسخ داد: « اُدری هپبورن در بانوی زیبای من.»

بعد از دو فیلم دیگر، هپبورن با فیلم wait until dark در سال 1967 دوباره به موفقیت و هم‌چنین(برای چندمین بار) نامزدی اسکار دست یافت. کارگردان این فیلم ( ترنس یانگ) کسی بود که بیست سال قبل از آن توسط هپبورن و در جریان جنگ جهانی دوم، از مرگ نجات پیدا کرده بود.( هپبورن در دوران جنگ جهانی، پرستار داوطلبی بود که فقط 16 سال داشت.)

در پایان دهه‌ی 60 ، هپبورن تصمیم گرفت در اوج، با سینما خداحافظی کند. دیگر فقط گه‌گاهی بر پرده‌ی سینما ظاهر می‌شد که در مهم‌ترین تجربه‌ی این دوران، با شون کانری در فیلم « رابین و ماریان»(1976) هم‌بازی شد. این فیلم به ماجراهای رابین هودی می‌پرداخت که دیگر سن و سالی ازش گذشته بود.

از سال 1988 سفیر مخصوص یونیسف شد و برای کمک به کودکان آفریقایی و آمریکای لاتین، تلاش کرد.

آخرین فیلمش را اسپیلبرگ کارگردانی کرد و « همیشه» (1989) نام داشت.

همیشه خودش را دست‌کم می‌گرفت در حالی که دنیایی عاشقش بود و هست. خودش می‌گوید که «هر زنی می‌تواند با یک عینک آفتابی بزرگ و موهای کوتاه و لباس کوتاه بی‌آستین بشود آدری هپبورن» اما همه‌ی ما می‌دانیم که آدری هپبورن، دومی‌ندارد.

 

« زندگی من چیزی بیشتر از یک داستان پریان است. من هم سهم خودم را از سختی‌ها داشته‌ام. اما هر سختی‌ای را که تحمل کردم، در آخر، اجری برایم داشت.»
 
گردآوری گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع : /forum.it3at.org