مهراوه و ملیکا شریفی نیا دو فرزند دختر شریفی نیا تقریبا از دوران کودکی بازیگری را تجربه کردند و وقتی بزرگتر شدند هم تقریبا راه پدر را ادامه دادند.
مهراوه شریفی نیا دختر بزرگتر شریفی نیا به بهانه تولد پدرش دلنوشته ای شاعرانه را در صفحه اجتماعیش برای پدر نوشته و در آن اشاراتی کرده است به تاوانی که پدرش بخاطر دفاع از عقایدش داده.
خاطره کودکی مهراوه شریفی نیا از پدرش "محمدرضا شریفی نیا"
و فقط همین عكس باقى مانده است
از همه ى روزهایى كه تو
در جایى دور از من
باید تاوان دفاع از چیزى را مى دادى
كه به آن ایمان داشتى
و همه ى آن سالها
دلم مى خواست
هر لحظه
مرا
همینگونه سفت
در آغوش گیرى
تا حس كنم
در امن ترین جاى جهانم
امروز
دیگر آنقدر بزرگ شده ام كه در آغوش تو
پاهایم از زمین بلند نشود
و بتوانم روبروى تو بایستم
و تو را ببوسم
اما
هنوز
مثل دوران كودكى ام
آغوش تو
براى قلبِ من
امن ترین جاى جهان است.
پدرعزیزدلم تولدت مبارك
محمدرضا شریفی نیا و مهراوه شریفی نیا
خاطره کودکی ملیکا شریفی نیا از پدرش "محمدرضا شریفی نیا"
ملیکا شریفی نیا جدیدترین پست خود را به تولد پدرش محمدرضا شریفی نیا اختصاص داد و نوشت :
بچه كه بودم یكی از سرگرمیام گشتن تو خرت و پرتای بابام بود، همیشه با شوق و ذوق می پریدم تو انباری و مثل موش می رفتم لابه لای وسایلش واسه خودم یه جای دنج می ساختم و تا شب می شِستم به بررسيِ كشفیاتم، بعد حسابی تمیزشون می كردم می ذاشتم كنار تا بعدا ببینم چی به چیه! چیزای عجیبی اونجا پیدا می شد كه باید خودم رَوش استفاده شونو یاد می گرفتم و چون به عقلِ شیش سالَم قد نمی داد مجبور بودم بالاخره یه جوری به كار بگیرمشون، مثلا با كاغذ طراحیاش كاردستی می ساختم و رنگ روغناشو با آب قاطی می كردم و رو برگای باغچه نقاشی هایی می كشیدم كه هیچ اثری ازشون به جا نمی موند.
خلاصه روزای فضولی من و گُم شدن وسایل بابام همینطور ادامه داشت تا اینكه یه روز بالاخره مُچمو گرفت !
یهو صدا زد : "موچیك" ؟ (موچیك بنده بودم !) منم سریع با قیافه ی حق به جانب و كاملا بی گناه رفتم پیشش و گفتم بله بابا جون؟
گفت: اون قلم خوشنویسیای منو ندیدی؟
مغزم مثل فرفره كار می كرد! قلم خوشنویسی كدوم بود دیگه؟ نكنه اونی كه باهاش خاك می كَندمو می گفت ؟! یا اونی كه صبح باهاش نیمرو رو هم زدم ؟! خلاصه داشتم قبضِ روح می شدم كه گفت: تو انباری بوده گفتم شاید دیده باشی چون زیاد میری وسایلمو مرتب می كنی !
منو میگی ! مونده بودم چی بگم، عملیات مخفیانه م لو رفته بود، غنیمتامم جای خوبی قایم نكرده بودم ! خدایا آخه بابا كِی منو اونجا دیده؟ اون كه همش سر كاره! یعنی الان دعوام می كنه؟ دیگه كم كم داشتم خیلی نا محسوس پا به فرار میذاشتم كه یهو دیدم داره بهم می خنده!!
گفت : بله "حواسم بهت هست" ! درضمن اون رنگارو با آب قاطی نمی كنن ، روغن مخصوص داره !
و رفت... ا
فردای اون روز من بهترین هدیه ی دنیامو گرفتم یه جعبه ی لوازم نقاشی، از قلمو و آبرنگ گرفته تا مدادرنگی و پاستل و رنگ روغن. اون روز بود كه فهمیدم عشق اولم تو زندگی نقاشیه و تمام اون فضولی ها به دلیلِ جذابیتی بود كه لوازم كارِ یه پدرِ گرافیست می تونه داشته باشه و بعد كه خودش منو نشوند و با حوصله كاربردِ تك تك غنیمتامو برام توضیح داد و طرز استفاده ی درست از رنگایی كه برام خریده بودو هم یادم داد تازه فهمیدم بابام چه چیزای زیادی تو زندگیش یاد گرفته و آرزو كردم یه روز به هنرمنديِ اون بشم
ا
اون روز موچیك
به لطف پدر مهربونش
مهمترین هدف زندگیشو پیدا كرد
و افتخار كرد
به داشتنِ پدری
كه با اونهمه مشغله
به تك تك كاراش اهمیت می داد
پدری كه شاید
هر لحظه كنارش نبود
ولی همیشه
حواسش بود
حواسش بود.. ا
ا
تولدت مبارك هنرمندترین بابای دنیا
مرسی كه محبتت حد نداره
گردآوری : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع : صفحه شخصی مهراوه و ملیکا شریفی نیا