...عایشه گفت: ابوبکر را پیش او آرید، ابوبکر را احضار کردند. اما همین که رسول خدا چشمش را باز کرد و او را مشاهده نمود روی خود را بگردانید، ابوبکر که چنان دید...
  
حال پیغمبر سخت شده از حال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گردید و چون به حال آمد فرمود: برادر و یار مرا پیش من آرید و دوباره از حال رفت. عایشه گفت: ابوبکر را پیش او آرید، ابوبکر را احضار کردند اما همین که رسول خدا چشمش را باز کرد و او را مشاهده نمود روی خود را بگردانید، ابوبکر که چنان دید برخاست و گفت: اگر به من کاری داشت بیان می‌فرمود.
وقتی که ابوبکر رفت پیغمبر(ص) دوباره همان جمله را تکرار کرد و فرمود: برادر و یار مرا پیش من آرید، حفصه گفت: عمر را پیش او آورید. عمر را آوردند ولی رسول خدا(ص) همین که او را دید روی خود را از او برگرداندند و عمر نیز رفت.
برای سومین بار رسول خدا(ص) فرمود: برادر و یار مرا نزد من بخوانید، ام سلمه برخاست و گفت: علی را نزد او بیاورید که جز او را نمی‌خواهد، از این رو به نزد علی(ع) رفتند و ایشان را کنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمشان به علی افتاد اشاره کردند و علی(ع) پیش رفتند و سر خود را روی سینۀ پیغمبر(ص) خم کردند، رسول خدا(ص) زمانی طولانی با او به طور خصوصی و در گوشی سخن گفتند، و در این وقت دوباره از حال رفتند علی (ع) نیز برخاست و گوشه ای نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شدند. و چون از علی(ع) پرسیدند: پیغمبر با تو چه گفت؟ فرمود:
«عَلَّمَنی اَلفَ بابٍ مِنَ العِلمِ فَتَحَ لی کُلُّ بابٍ اَلفَ باب وَأَوصانی بِما اَنَا قائِمٌ بِهِ اِنشاء اَلله»
[ هزار باب علم به من آموخت که هر بابی هزار باب دیگر را برمن گشود. به چیزی مرا وصیت کرد که ان شاءالله تعالی بدان عمل خواهم کرد.]
و چون هنگام احتضار و هنگام رحلتشان فرا رسید به علی(ع) فرمودند: ای علی سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و هنگامی‌ که جانم بیرون رفت آن را به دست خود بگیر و به روی خود بکش، آنگاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده گیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو و بدین ترتیب علی(ع) سر آن حضرت را به دامن گرفتند و پیغمبر(ص) از حال رفتند.
فاطمه(س) که این جریانات را می‌دید و در کناری نشسته بود در اینجا دیگر نتوانست خودداری کند و پیش آمده خود را روی سینۀ پدر انداخت و شروع به گریستن نمود و این شعر را خواند:
  وَاَبیَضُ یُستسقی الغَمام بِوَجه              ثِمالُ الیَتامی‌عِصمةٌ للارامل
 رسول خدا (ص) که از صدای گریۀ دخترش به هوش آمد چشمانش را باز کرد و با صدای ضعیفی فرمودند:
دخترکم این گفتار عمویت ابوطالب است، آن را مگو و بجای آن بگو:
«وَ ما مُحَمَدٌّ اِلاّ رَسُولٌ قَد خَلَت مِن قَبلِهِ الرُّسُلُ أفَاِن ماتَ اَو قُتِلَ انقَلَبتُم عَلی اَعقابِکُم».
فاطمه(س) بسیار گریست، پیغمبر که چنان دید به او اشاره کرد که نزدیک بیا و چون نزدیک رفت آهسته به او سخنی گفت که چهرۀ فاطمه(س) از هم باز و شکفته شد و به دنبال آن رسول خدا(ص) از دنیا رفتند.
و در روایات بسیاری است که بعدها از فاطمه(س) پرسیدند: که پیغمبر چه چیز به تو گفت که آن بی تابی و اضطراب تو بر طرف گردید؟
فرمود: پیغمبر به من خبر داد نخستین کسی که از خاندانش به او ملحق می‌شود من هستم و فاصلۀ مرگ من و او چندان طول نمی‌کشد و همین سبب رفع اندوه و بی تابی من شد.

 
 گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع:  asheghane-saralah.blogfa.com