او زن جوانی است با چهره‌ای سفید كه یك نقاشی روی گردنش دارد. روی بازوی چپش هم یك اژدها نقش كرده است. موهایش كاملا سیاه است و با وجود اندامی...

هرچند استیگ لارسن زنده نماند تا ببیند كتاب «دختری با اژدها» چگونه شهرتی جهانی یافته، اما امروز در حالی كه از این كتاب میلیون‌ها نسخه در كشورهای مختلف از ژاپن تا آمریكا به فروش رسیده و به اثر محبوب خانواده‌های بسیاری بدل شده، درباره مرگ خود او گمان‌های توام با دسیسه و توطئه و درباره آثارش حدس و گمان‌های مختلفی زده می‌شود.
 
در مراسمی كه سال 2008 از سوی انجمن داگر برای اعلام اسامی برندگان بهترین اثر جنایی سال اروپا برپا شد، استیگ لارسن حضور نیافت. نویسنده سوئدی برای نوشتن اولین رمانش با عنوان «دختری با اژدها» كه می‌توانست به عنوان یك پدیده جهانی مطرح شود، نامزد دریافت جایزه شده بود. اما لارسن 4 سال پیش از این مرده بود. هیچ‌كس حتی چهره‌های ادبی راس سازمان‌های نویسندگان آثار جنایی نیز نمی‌دانستند كه این كتاب به نویسنده‌ای تعلق دارد كه دیگر زنده نیست...
اما اكنون این سه جلد به عنوان اثر هزاره خوانده می‌شود و در سوئد فیلم سینمایی آن ساخته شده و هالیوود نیز امتیاز ساخت آن را به دست آورده است و میلیون‌ها نسخه از آن با ترجمه‌ها و نام‌های مختلف در سراسر جهان به فروش رسیده است. هفته پیش ارائه فیلم سینمایی این اثر در فرانسه به عنوان یك رویداد خوانده شد و در آمریكا روزی نیست كه یكی از نشریه‌های معتبر ادبی درباره این سه‌گانه چیزی ننویسد.

شوق آشنایی با نویسنده مرده
لارسن زمانی مرد كه 50 سال داشت و تا آن زمان هنوز هیچ رمانی از او حتی در سرزمین مادری‌اش سوئد منتشر نشده بود. اما همه این مسائل كه خیلی شبیه داستان‌ها و فیلم‌های سینمایی است، باعث شد تا كنجكاوی بسیاری از هواداران او برانگیخته شود و بخواهند هر چه بیشتر درباره چگونگی نوشته شدن این آثار اطلاع كسب كنند و نویسنده‌ای را كه پیش از مشهور شدن مرده بود، بهتر بشناسند.
2 شخصیت اصلی سه‌گانه‌ای كه استیگ لارسن خلق كرده «مایكل بلومكوییست» یك روزنامه‌نگار و «لیزبت سالاندر» یك هكر جوان كامپیوتر است. این دختر با شخصیتی جدید و كاملا متفاوت با دیگر آثار جنایی تصویر شده و با وجود این كه از نظر ظاهری اصلا موجه نیست، اما بسیار باهوش و كوشا است. او به كامپیوتر بسیار مسلط است و مهارتی باورنكردنی در این زمینه دارد. با این حال او از نظر احساسی آدم كاملی نیست و دارای مشكلاتی در این زمینه است. بسیاری معتقدند این دختر كه 2 ماه پیش با نمایش فیلم‌های سوئدی ساخته شده از این مجموعه در بریتانیا، حتی از جیمز باند نیز باهوش‌تر تصور شده، باید جایگاهی در زندگی واقعی نویسنده اثر داشته باشد.
با توجه به این كه اكنون «تور هزاره» در سوئد كاملا شناخته شده و محله زندگی و كار استیگ لارسن به جایگاهی بدل شده كه خیلی‌ها ثبت‌نام می‌كنند و پول می‌دهند تا به دیدن محیط پیرامون زندگی استیگ لارسن در استكهلم بروند، می‌توان بسیاری از نقاطی را كه لارسن در آثارش آنها را تصویر كرده به چشم دید. در این تور می‌توان به سراغ رستوران 11ـ7 رفت كه پیتزا می‌فروشد و در هر سه داستان لارسن حضور دارد. این رستوران پاتوق لارسن هم بود و او آنجا می‌نشست و سخت كار می‌كرد، غذاهای آماده مزخرف می‌خورد و بسیار سیگار می‌كشید؛ چیزی كه او را به سوی مرگ كشاند.
لارسن كه ریموند چندلر و داشیل همت، جنایی‌نویسان آمریكایی را تحسین می‌كرد، از همان بی‌توجهی آنها به سلامتشان تبعیت می‌كرد. او روزی بیش از 60 نخ سیگار می‌كشید و خوره كار كردن بود. او هیچ‌وقت به جسم خودش شانس یك كمی استراحت كردن نمی‌داد و از آن آدم‌هایی بود كه به پیشنهادها و راهنمایی‌های اطرافیان اصلا گوش نمی‌دهند. این در حالی بود كه به او همیشه و همیشه هشدار داده می‌شد كه باید یك كمی از خودش مراقبت كند. اما انگار گوش‌های او را برای شنیدن هشدارهایی در این زمینه با پنبه پر كرده بودند.
 
زندگی در كسوت روزنامه‌نگاری سیاسی
با این حال برای ماجرای مرگ لارسن می‌توان دلایلی خیلی بیشتر از پیتزا و سیگار را در نظر گرفت. او پیش از این كه شروع به نوشتن این سه جلد كتاب كند به عنوان روزنامه‌نگاری باشهامت و مسوول، بارها مورد تشویق قرار گرفته بود، چون از حقوق گروه‌های حقوق بشری حمایت می‌كرد. او نبردهای سختی با برخی از گروه‌های خطرناك نئونازی داشت و بارها و بارها تهدید به خطرهای فیزیكی شده بود؛ چیزی كه به نظر نمی‌رسید چندان آرامش خیال او را برهم بزند و او را به تعجب آورد.
حتی اگر او پس از مرگ به عنوان یك نویسنده پرفروش مشهور نمی‌شد، از این اعتبار برخوردار بود كه به عنوان چیزی در مایه‌های یك قهرمان، برای هواداران جناح چپ به خاطر آورده ‌شود. خصوصا این كه مرگ زودرس او حدس و گمان‌های نامیمون زیادی را برای چپ جامعه سوئد مطرح كرد. او چگونه مرد؟ آیا این مرگ بسادگی ـ همان‌طور كه رای پزشكی قانونی اعلام كرد- یك حمله قلبی فراگیر بود، یا دشمنان او كه اغلب به او می‌گفتند شمارش معكوس زندگی‌اش شروع شده، در مرگ او دست داشتند؟
لارسن از یك ایالت فقیر می‌آمد، او در سال 1954 در اسكلفتامن ـ شهر كوچكی در جنگل‌های شمالی سوئد در 400 مایلی استكهلم ـ به دنیا آمد. به خاطر دلایل متعددی كه مشكلات مالی یكی از آنها بود، او تا 9 سالگی با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی كرد. پدربزرگش به خاطر موضعگیری‌های ضدنازی به شخصیت شناخته شده‌ای در سوئد بی‌طرف در جنگ جهانی دوم بدل شده بود. كار دشواری نیست كه با این شرایط شهامت سال‌های بعد زندگی لارسن را در تقابل با جناح‌های خطرناك جناح راست جامعه سوئد مشاهده كنیم.
او وقتی فقط یك پسربچه بود، قصه‌های انید بلایتون را گوش می‌كرد و بیش از همه عاشق قصه‌های «پی‌پی جوراب بلنده» اثر آسترید لیندگرین هموطن مشهور خودش بود. «سالاندر» قهرمان مصمم او هم به نوعی، یك نمونه مدرن «پی‌پی» است.
لارسن به فاصله كوتاهی پیش از مرگش برای یك روزنامه‌نگار سوئدی توضیح داده بود كه از مدت‌ها پیش به این مساله فكر می‌كرد كه پی‌پی قهرمان بسیاری از بچه‌های سوئدی، اگر امروز زندگی می‌كرد چه رفتاری داشت؟ او به چه‌جور فرد بالغی تبدیل می‌شد؟ او را چطور می‌شد تعریف كرد؛ به عنوان یك انسان ضداجتماعی یا زنی كه هنوز بچه مانده بود؟
لارسن چنین تعبیر كرد كه پی‌پی ممكن است دیدگاه جایگزینی نسبت به جامعه داشته باشد و به همین دلیل او را به شكل سالاندر بازآفرینی كرد؛ دختری كه كاملا با جامعه بیگانه است؛ او كسی را نمی‌شناسد، با كسی كنار نمی‌آید و از هیچ توانایی فردی برای اجتماعی شدن برخوردار نیست.
سالاندر در جلد اول داستان به عنوان دختری مصمم و بامهارت تصویر شده كه از سوءاستفاده از زنان و كودكان ناراحت است. كلید اصلی این جلد همین است. او زن جوانی است با چهره‌ای سفید كه یك نقاشی روی گردنش دارد. روی بازوی چپش هم یك اژدها نقش كرده است. موهایش كاملا سیاه است و با وجود اندامی كه به نظر می‌رسد از بی‌اشتهایی مفرط آنقدر لاغر مانده، می‌تواند یك عالم غذای آماده را یكجا ببلعد. او با وجود این‌كه 24‌ساله است، گاه حتی 14 ساله به نظر می‌رسد.
اورلاند لارسون پدر نویسنده بر این باور است كه اگرچه سالاندر تركیبی از آدم‌های مختلف است، اما بیشتر از همه می‌تواند از خواهرزاده استیگ الهام گرفته شده باشد كه با او بسیار نزدیك بود. این دو عادت داشتند همیشه همدیگر را ببینند. «ترز» هم دچار بی‌اشتهایی عصبی است و یك نقاشی دارد و هرگاه به استكهلم سفر می‌كرد حتما به دیدار استیگ می‌رفت. در غیراین صورت این دو عادت داشتند كه همیشه به وسیله ‌ایمیل با هم در ارتباط باشند. هر چند مشكلی كه اخیرا در كامپیوتر ترز ایجاد شده موجب شد تا او همه مكاتباتش با دایی‌اش را از دست بدهد.
پدرش به خاطر می‌آورد كه وقتی استیگ هنوز یك پسر بچه بود، او برایش یك ماشین تحریر خرید اما ضربه‌های پسرك به كلیدهای ماشین آنقدر شدید بود و صدا می‌داد كه پدر مجبور شد برای آزار ندیدن همسایه‌ها او را در زیرزمین آپارتمان مستقر كند.
طبق گفته پدرش، علاقه لارسن به روزنامه‌نگاری از زمانی شروع شد كه او داشت به عنوان یك مخالف جنگ ویتنام رشد می‌كرد. «استیگ جوان بود و به جناح چپ گرایش داشت. در سوئد آن زمان، روزهای شنبه، در هر شهر، جوان‌ها دست به راهپیمایی و اعتراض می‌زدند. آنها یك خواسته داشتند: «از ویتنام خارج شوید!» استیگ هم یكی از همان جوان‌ها بود و شروع به نوشتن درباره ویتنام كرد.

وقتی فاشیسم از راه می‌رسد

پس از انجام خدمت سربازی (كه تا حدودی می‌تواند شگفت‌آور باشد) او با شور و شوق به سفرهای گسترده‌ای به آفریقا دست زد و آنجا بود كه جنگ‌های داخلی خونین اریتره را به چشم دید. از همانجا لارسن تصمیم گرفت زندگی‌اش را وقف مبارزه با فاشیسم و خشونت‌های نژادی و مذهبی بكند و با نوشتن كتاب‌هایی درباره كشتارهای ناموسی و راست افراطی در سوئد این كار را دنبال كند. او 30 سال فداكارانه در مطبوعات اسكاندیناوی و در مجله بین‌المللی «نورافكن» كه علیه نژادپرستی و فاشیسم فعالیت می‌كرد، كار كرد.
دوره خطرناكی بود، انفجار یك بمب در اتومبیل یك روزنامه‌نگار كاوشگر، او را كشته بود. برخلاف تصور سوئدی‌ها از خشونت و آزادی، موسیقی «وایت پاور» هواداران زیادی در میان جوانان به دست آورده بود.
او و نامزدش «اوا گابریلسون» كه مورخ معماری است و با یكدیگر در جریان مبارزات ضدجنگ ویتنام آشنا شده بودند و در 30 سال گذشته در كنار هم بودند، اقدامات امنیتی را همیشه رعایت می‌كردند و برای مثال وقتی در یك رستوران روبه‌روی هم نشسته بودند، هریك نقطه مقابل خود را به دقت زیرنظر داشت. آنها هیچ وقت با هم ازدواج نكردند چون فكر می‌كردند با این كار آسیب‌پذیری‌شان در برابر این گروه‌های نئونازی بیشتر می‌شود.
لارسن به مكانیسم داستان‌های جنایی تسلط كامل داشت. هر روز بهار یا پاییز یا هر روز دیگر سال، او وقتی از كار روزانه‌اش در روزنامه به خانه بازمی‌گشت، به نوشتن نقد و نظر بر آثار جنایی‌ای می‌پرداخت كه از زبان‌های دیگر به سوئدی ترجمه و منتشر شده بود. او گفته است آثار سارا پارتسكی، وال مك درمید، الیزابت جورج و مینه والترز از نظر او بسیار قابل تحسین هستند. برای همین او با استادی در سه‌گانه‌اش با قراردادهای مرسوم ژانر جنایی بازی می‌كند. نخستین كتابش با عنوان «دختری با اژدها» یك رمان پلیسی سنتی است كه تحرك و جستجو به درونمایه آن افزوده شده است. جلد دوم « دختری كه با آتش بازی كرد» حس انتقامجویی تنها و منزوی را دارد و در جلد سوم «دختری كه به لانه زنبورهای قرمز لگد زد» داستانی كاملا جاسوسی روایت می‌شود كه با مسائل حقوقی درهم آمیخته است.
وقتی لارسن نوشتن داستان‌هایش را به پایان رساند، آنها را برای «نوراستدتس» ناشر بزرگی كه باید در عمل آنها را منتشر می‌كرد نفرستاد. این دست‌نویس‌ها اول به «پیرات‌فورلگت» یك خانه نشر سوئدی كه آثار پرفروش را منتشر می‌كند فرستاده شدند، اما آنها حتی به خودشان زحمت باز كردن بسته را ندادند. به این ترتیب یكی از دوستان لارسن كه روزنامه‌نگاری كاملا شناخته شده بود، این سه كتاب را از آنجا پس گرفت و بقیه داستان دیگر برای همه روشن است...
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: jamejamonline.ir
 
مطالب پیشنهادی:
اتفاقات خواندنی در زندگی نویسندگان!
هنری میلر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند؟!
 نگاهی به دنیای داستانی ‌هاروكی موراكامی
وقتی روان درمانگر نوشت!
این زن جنایت می‌کند!!