شعرهایی از زنده یاد «مهدی اخوان ثالث»
دریچه ها
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زیرا یكی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد
نفرین به سفر ، كه هر چه كرد او كرد
******************************
بیشتر بدانید : مهدی اخوان ثالث، بزرگمردی از تبار خراسان + بیوگرافی و اشعار
لحظه دیدار نزدیک است
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد،
دلم،
دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های!
نخراشی به غفلت گونه ام را،
تیغ
های،
نپریشی صفای زلفکم را،
دست
و آبرویم را نریزی،
دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
******************************
سبز
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
همعنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصا مرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامی تر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یکسان بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم.
**********************************
چاوشی
بهسان رهنوردانی که در افسانهها گویند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه میپویند
[ما هم راه خود را میکنیم آغاز.
***
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آندیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، وگر دم درکشی، آرام.
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام،
سوی ناهید، این بدبیوه گرگِ قحبهی بیغم،
که میزد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و میرقصید دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولی،
و اکنون میزند با ساغر «مکنیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاین آسمان پاک،
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد:
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
به سوی سرزمینهایی که دیدارش،
بهسان شعلهی آتش،
دواند در رگم خونِ نشیطِ زندهی بیدار.
نه این خونی که دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو کرم نیمهجانی بیسر و بیدم
که از دهلیز نقبآسای زهراندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
بهسوی قلب من، این غرفهی با پردههای تار.
و میپرسد، صدایش نالهای بینور:
- «کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های!... میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟ نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دستِ دوستمانندی؟»
و میبیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مردهای
هم ردپایی نیست.
صدایی نیست الا پت پتِ رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو میرود بیرون، بهسوی غرفهای دیگر،
به امیدی که نوشد از هوای تازهی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که
میخواند:
«جهان پیر است و بیبنیاد، ازین فرهادکش فریاد...»
وز آنجا میرود بیرون به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی کسالتبار،
بدانسان – باز میپرسد – سر اندر غرفهی یا پردههای تار:
- «کسی اینجاست؟»
و میبیند همان شمع و همان نجواست.
که میگوید بمان اینجا؟
که پرسی همچو آن پیرِ بهدردآلودهی مهجور:
خدایا «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را؟ »
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش آید.
بدانجایی که میگویند خورشید غروب ما،
زند بر پردهی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.
کجا؟ هرجا که پیش آید.
به آنجایی که میگویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تردامان.
و در آن چشمههایی هست،
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و مینوشد از آن مردی که میگوید:
«چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کر آن گل کاغذین روید؟»
به آنجایی که میگویند روزی دختری بودهست
که مرگش نیز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بودهست،
کجا؟ هر جا که اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلیزن، زسیلیخور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانهی شوم و بیرحم خشایرشا
زند دیوانهوار، اما نه بر دریا؛
به گردهی من، به رگهای فسردهی من،
به زندهی تو، به مردهی من.
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هرچه بینی بکر و دوشیزهست
و نقش رنگ و رویش هم بدینسان از ازل بوده،
که چونین پاک و پاکیزهست.
به سوی آفتاب شاد صحرایی،
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهی دریا،
میاندازیم زورقهای خود را چون کل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را میآموزیم،
که باد شرطه را آغوش بگشایند،
و میرانیم گاهی تند، گاه آرام.
بیا ای خستهخاطردوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
بیشتر بدانید : 6 شعر معروف اخوان ثالث
بیشتر بدانید : شعرهای ناخوانده اخوان ثالث را بخوانید
بیشتر بدانید : مستم و دانم که هستم من (اخوان ثالث)
بیشتر بدانید : چند شعر از مهدی اخوان ثالث؛ به دیدارم بیا هر شب...
تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ