امروز هم کسی اگر صدایم کرد، بگو خانه نیست، بگو رفته است شمال!
بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم
دارم در ترانه ای مبهم زاده میشوم
به نسیما بگو کتابهای کودکان را
کنار گلدان و سوالات هفتسالگی چیدهام
گونههایم گُر گرفته است
تشنه نیستم
میخواهم تنها بمانم
در اتاق را آهسته ببند
شب پیش خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم
انگار که تعبیر تمام رفتنها
بازگشتِ به زادرودِ شقایق است
حالا بوی مینار مادرم میآید
بوی حنا، هفتسالگی، سوال، سفر، ستاره ...
میخواهم به بوی ریواس و رازیانه بیندیشم
به بوی نان، به لحن الکن فتیله و فانوس
به رنگِ پونه و پسین کوه
میخواهم به باران، به بوی خاک
به اَشکال کنار جاده بیندیشم
به سنگچینِ دوداندودِ اجاقِ تُرنج
ترانه، لَچَک، کودری، چلواری سپید
بخار نفسهای استکان
طعم غلیظ قند، رنگ عقیق چای
نی، نافله، نای
و دقالبابِ باد بر چارچوب روسواترینِ رویاها!
نگفتمت وقتی که خاموشم
تو در مزن؟
میخواهم به رواج رویا و عدالتِ آدمی بیندیشم
میخواهم ساده باشم
میخواهم در کوچههای کهنسالِ آواز و بُغض بلوغ
به گیسوی بید و بوی بابونه بیندیشم
به صلواة ظهر و سایههای خسیس
به خوابِ یخ، پردهی توری، طعم آب و حرمتِ علف.
چرا زبانِ خاموشِ مرا
کسی در لهجههای این هم جنوب در نمییابد؟
نه، دیگر از آن پرندهی خیس
از آن پرندهی خسته ... خبری نیست
روی دیوارِ آن سوی پنجره
کسی با شتاب چیزی مینویسد و میرود
امروز هم کسی اگر صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
میخواهم به جنوب بیندیشم
میخواهم به آن پرندهی خیس، به آن پرندهی خسته ...
به خودم بیندیشم ...!
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریههای بیوقفهام پنهان کنم
همین خوب است ...
همین خوب است
شاعر: سید علی صالحی
تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ