چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمیداند کسی احوال فردا را
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من اگر هنوز دلت هست ارزنی با من تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود اگر که میکنی آلوده دامنی با من
از راه دوری آمدم،آغوش خود را باز کن چرخی بزن دور و بَرَم،قدری برایم ناز کن بنشین کنارم،خسته ام!دستی بکش بر گونه ام میلِ شدیدِ بوسه را،پنهان چرا؟ابراز کن