آرش فرهوشی
ساعت شماطهای نچ نچ كنان كلافه تر از پیرمرد، گذشتن پر شتاب ثانیههای جوان را به نظاره نشسته بود هنوز ساعت 6 از راه نرسیده بود، 5 دقیقه فرصت تا زمان به صدا در آمدن زنگ بی احساس ساعت كهنه باقی مانده بود و پیرمرد با آنكه كاملا از خواب بیدار شده بود نمیتوانست خود را راضی كند كه چند دقیقه زودتر برای رفتن به معدن سنگ شمالی از رخت خواب خود جدا شود، چشمانش بسته بود دوست داشت به چیزی به غیر از معدن سنگ شمالی فكر كند اصلا او خواب بود یك خواب خوب، پس باید به دنبال چیزی خوب برای فكر كردن به آن میگشت اما مگر یك پیرمرد تنها در سن 72 سالگی چه چیز جالبی دارد كه به آن فكر كند جز دنیای پشت سرش با خاطراتی كه دیگر نمیدانست خوبند یا بد، آیا اصلا اتفاق افتاده بودند یا فقط زاییده یك ذهن تنها هستند. در هر صورت او حتما زمانی كودك بوده پدر و مادری داشته است كه... آیا اصلا او را دوست داشتند یا... نمیدانست، تنها سایه هایی از گذشته .
پدر مردی درشت اندام با صورتی كثیف و لباس معدن چیان به همراه زنی كه همیشه در حال بافتن ژاكت یا شال گردن آواز میخواند، مهربان بود و زیبا، مادری كه باگذشت این همه سال هنوز دوست داشتنی بود ... یعنی شاید دوست داشتنی بود ، و ساعت شماطهای كلافه گوشه میز نشسته بود و هر چیزی را كه میدید نچ نچ كنان به باد انتقاد میگرفت. ناراحت كننده بود، حتی قد اورا مسخره میكرد و با آن صدای یكنواخت به او میگفت تو هنوز خیلی كوچكتر از آنی كه دستت به بالای میز و به من برسد . ابتدا آزار دهنده بود ولی بعد بهتر شد، فهمید با گردش پیكانها روی صفحهی سفید و بی روح ساعت او تغییر میكند حتی قدش هم بلندتر میشود، چیزهای زیادی میفهمد حتی توانمند تر میشود . یك بار توانست پسر یك چشم همسایه را چنان بزند كه بیهوش شود حتی آنقدر بزرگ شده بود كه یك روزتوانست پدرش را با آن هیكل گنده و آن همه جذبه بزند ، آری او توانسته بود این كار را بكند ، یادش نمیرفت مادرش در آن لحظه گوشه ای كز كرده بود ومنقطع گریه میكرد و پدر شكسته روی زمین نشسته بود و مات و مبهوت با خود فكر میكرد آیا این پسر او بوده كه اورا كتك زده یا باز هم سرگیجه های همیشگیش اورا نقش زمین كرده اند، و پسر پیروزمندانه روی صندلی نشسته بود ، آنقدر قدرتمند كه سیگارش را جلوی پدر مادر وسط اتاق روشن كرده بود و مانند آرتیست های فیلم دودش را به طرف سقف میراند ، همه چیز تحت فرمان او بود جز ساعت شماطهای پیر كه در حالی كه به او پشت كرده بود نچ نچ كنان به اشك های مادرو بهت پیرمردی كه نمیخواست دیگر پدر باشد چشم دوخته بود.
پس یك روز صبح دیگر اثری نه از پدر بود نه مادر، انگار كه هرگز نبودند ، به نظر میرسید او همیشه تنها زندگی كرده بود ... شاید... تنهای تنها تا زمانی كه پشت بازارچه خیابان نهم با مردی همراه دخترش برخورد كرد ، به هر صورتی كه بود با مرد دوست شد و كم كم خود را به خانواده آنها نزدیك كرد، البته شاید آنها یكدیگر را از سالها پیش میشناختند، ممكن بود از كودكی با آن دختر هم بازی بوده باشد و از آن زمان عاشق یكدیگر شده بودند ... نمیدانست تنها آن لحظه كه سكوت حاكم بود انگار زبانش را قفل كرده بودند عر ق سرد پیشانیش در مقالبل حرارت درونش هیچ بود. درست یادش نمیآمد چطور ولی میدانست به دخترك پیشنهاد ازدواج داده بود و ساعت شماطهای با آن لبخند عجیبش سعی میكرد آرام باشد و آنها با هم ازدواج كردند.
همه چیز باید خوب پیش میرفت همه میبایست راضی باشند اما ساعت شماطهای كلافه تر از همیشه زیر لب غرلند میكرد آنقدر آرام كه تنها میشد صدای نچ نچ كردن اورا آن هم هنگام خواب بعد از ظهر شنید كه با تولد اولین فرزندش حتی آن هم قطع شد و فقط نگاه های غضب آلود و سریعش بود كه گاهی اوقات توجه را به خود جلب میكرد اما او گرفتار تر از این حرف ها بود نیازهای خانه زیاد بود و با آمدن دوبچه ی دیگر بیشتر شد و او مجبور بود همیشه كار كند همیشه، بیشتر وقتش را در معدن میگذراند و وقتی به خانه میآمد سرو صدا بود و کمی تنهایی، تنها گاهی صدای بی اهمیت ساعت رامیشنید كه به زمین و زمان اعتراض میكرد؛ تا اینكه یك روز تنها صدای خانه شد انگار كه همیشه همین یك صدا در آن فریاد میزد، فریاد هایی از سر خشم ، نفرت و تنهایی، فریاد از فریب فریاد از ... و او دوباره تنها شده بود، یا شاید همیشه اینچنین بود و نمیدانست ، حال او مردی میانسال و تنها بود ، تنها بود و نیازمند، نیازمند به گذشتن ، فراموشی، حركت بی وقفه ی عقربه های ساعت و ... خود را با كار سرگرم كرد درست ساعت 6 صبح با صدای وحشی و بیمار گونه ساعت از خواب بیدار میشد و به معدن شمالی میرفت و وقتی به خانه برمیگشت آنقدر خسته بود كه به زحمت میتوانست ساعت پیر بی تفاوت را برای فردا كوك كند، دیگر توجهی به آنچه می-گذشت نداشت ، به هیچ چیز جز دوست جدیدش، مردی مسن از ناحیه پایین رودخانه باa آن كلاه شاپوی كهنه و آن همه وسواس و اضطراب . مرد مسن پایین رودخانه همیشه در فكر آرزوهایش بود و زمان، مانند ساعت از مد افتاده ی كنار تخت خواب همیشه غرلند میكرد، همیشه میگفت عمرش را از دست داده است و دیگر فرصتی نیست ، كمتر خوش میگذراند و بیشتر كار های احمقانه میكرد حتی یك بار عاشق شد و یكدفعه مُرد؛ روی صندلی كنار تخت نشسته بود و منتظر بازگشت دوستش از معدن شمالی بود كه عمرش در تنهایی تمام شد، تنها ساعت شماطهای دلسوز كنار او مانده بود كه با صدایی سرشار از تاسف به او میگفت دوستت مرد.
همین دیروز بود چیزی كاملا قابل پیش بینی و او اكنون سرشار از تنهایی روی تخت خوابش دراز كشیده بود و ساعت شماطهای نچ نچ كنان كلافه تر از پیرمرد، گذشتن پر شتاب ثانیه ها ی جوان را به نظاره نشسته بود هنوز ساعت 6 از راه نرسیده بود ، 5 دقیقه فرصت تا زمان به صدا در آمدن زنگ بی احساس ساعت كهنه باقی مانده بود و پیرمرد با آنكه كاملا از خواب بیدار شده بود نمیتوانست خود را راضی كند كه چند دقیقه زودتر برای رفتن به معدن شمالی از رخت خواب خود جدا شود، چشمانش بسته بود دوست داشت به چیزی به غیر از معدن سنگ شمالی فكر كند به خاطراتش ، غرق در گذشته بود و اصلا به گذشتن زمان توجهی نداشت چنانكه و قتی ساعت 6 صدای بیمار و وحشی گونه زنگ ساعت بلند شد آنقدرجا خورد و ترسید كه قلب كهنه اش با دردی سوزنده از كار ایستاد و او دیگر هرگز از جایش بلند نشد ، نفس نكشید ، نخندید و... انگار كه او هرگز به دنیا نیامده بود...
پدر مردی درشت اندام با صورتی كثیف و لباس معدن چیان به همراه زنی كه همیشه در حال بافتن ژاكت یا شال گردن آواز میخواند، مهربان بود و زیبا، مادری كه باگذشت این همه سال هنوز دوست داشتنی بود ... یعنی شاید دوست داشتنی بود ، و ساعت شماطهای كلافه گوشه میز نشسته بود و هر چیزی را كه میدید نچ نچ كنان به باد انتقاد میگرفت. ناراحت كننده بود، حتی قد اورا مسخره میكرد و با آن صدای یكنواخت به او میگفت تو هنوز خیلی كوچكتر از آنی كه دستت به بالای میز و به من برسد . ابتدا آزار دهنده بود ولی بعد بهتر شد، فهمید با گردش پیكانها روی صفحهی سفید و بی روح ساعت او تغییر میكند حتی قدش هم بلندتر میشود، چیزهای زیادی میفهمد حتی توانمند تر میشود . یك بار توانست پسر یك چشم همسایه را چنان بزند كه بیهوش شود حتی آنقدر بزرگ شده بود كه یك روزتوانست پدرش را با آن هیكل گنده و آن همه جذبه بزند ، آری او توانسته بود این كار را بكند ، یادش نمیرفت مادرش در آن لحظه گوشه ای كز كرده بود ومنقطع گریه میكرد و پدر شكسته روی زمین نشسته بود و مات و مبهوت با خود فكر میكرد آیا این پسر او بوده كه اورا كتك زده یا باز هم سرگیجه های همیشگیش اورا نقش زمین كرده اند، و پسر پیروزمندانه روی صندلی نشسته بود ، آنقدر قدرتمند كه سیگارش را جلوی پدر مادر وسط اتاق روشن كرده بود و مانند آرتیست های فیلم دودش را به طرف سقف میراند ، همه چیز تحت فرمان او بود جز ساعت شماطهای پیر كه در حالی كه به او پشت كرده بود نچ نچ كنان به اشك های مادرو بهت پیرمردی كه نمیخواست دیگر پدر باشد چشم دوخته بود.
پس یك روز صبح دیگر اثری نه از پدر بود نه مادر، انگار كه هرگز نبودند ، به نظر میرسید او همیشه تنها زندگی كرده بود ... شاید... تنهای تنها تا زمانی كه پشت بازارچه خیابان نهم با مردی همراه دخترش برخورد كرد ، به هر صورتی كه بود با مرد دوست شد و كم كم خود را به خانواده آنها نزدیك كرد، البته شاید آنها یكدیگر را از سالها پیش میشناختند، ممكن بود از كودكی با آن دختر هم بازی بوده باشد و از آن زمان عاشق یكدیگر شده بودند ... نمیدانست تنها آن لحظه كه سكوت حاكم بود انگار زبانش را قفل كرده بودند عر ق سرد پیشانیش در مقالبل حرارت درونش هیچ بود. درست یادش نمیآمد چطور ولی میدانست به دخترك پیشنهاد ازدواج داده بود و ساعت شماطهای با آن لبخند عجیبش سعی میكرد آرام باشد و آنها با هم ازدواج كردند.
همه چیز باید خوب پیش میرفت همه میبایست راضی باشند اما ساعت شماطهای كلافه تر از همیشه زیر لب غرلند میكرد آنقدر آرام كه تنها میشد صدای نچ نچ كردن اورا آن هم هنگام خواب بعد از ظهر شنید كه با تولد اولین فرزندش حتی آن هم قطع شد و فقط نگاه های غضب آلود و سریعش بود كه گاهی اوقات توجه را به خود جلب میكرد اما او گرفتار تر از این حرف ها بود نیازهای خانه زیاد بود و با آمدن دوبچه ی دیگر بیشتر شد و او مجبور بود همیشه كار كند همیشه، بیشتر وقتش را در معدن میگذراند و وقتی به خانه میآمد سرو صدا بود و کمی تنهایی، تنها گاهی صدای بی اهمیت ساعت رامیشنید كه به زمین و زمان اعتراض میكرد؛ تا اینكه یك روز تنها صدای خانه شد انگار كه همیشه همین یك صدا در آن فریاد میزد، فریاد هایی از سر خشم ، نفرت و تنهایی، فریاد از فریب فریاد از ... و او دوباره تنها شده بود، یا شاید همیشه اینچنین بود و نمیدانست ، حال او مردی میانسال و تنها بود ، تنها بود و نیازمند، نیازمند به گذشتن ، فراموشی، حركت بی وقفه ی عقربه های ساعت و ... خود را با كار سرگرم كرد درست ساعت 6 صبح با صدای وحشی و بیمار گونه ساعت از خواب بیدار میشد و به معدن شمالی میرفت و وقتی به خانه برمیگشت آنقدر خسته بود كه به زحمت میتوانست ساعت پیر بی تفاوت را برای فردا كوك كند، دیگر توجهی به آنچه می-گذشت نداشت ، به هیچ چیز جز دوست جدیدش، مردی مسن از ناحیه پایین رودخانه باa آن كلاه شاپوی كهنه و آن همه وسواس و اضطراب . مرد مسن پایین رودخانه همیشه در فكر آرزوهایش بود و زمان، مانند ساعت از مد افتاده ی كنار تخت خواب همیشه غرلند میكرد، همیشه میگفت عمرش را از دست داده است و دیگر فرصتی نیست ، كمتر خوش میگذراند و بیشتر كار های احمقانه میكرد حتی یك بار عاشق شد و یكدفعه مُرد؛ روی صندلی كنار تخت نشسته بود و منتظر بازگشت دوستش از معدن شمالی بود كه عمرش در تنهایی تمام شد، تنها ساعت شماطهای دلسوز كنار او مانده بود كه با صدایی سرشار از تاسف به او میگفت دوستت مرد.
همین دیروز بود چیزی كاملا قابل پیش بینی و او اكنون سرشار از تنهایی روی تخت خوابش دراز كشیده بود و ساعت شماطهای نچ نچ كنان كلافه تر از پیرمرد، گذشتن پر شتاب ثانیه ها ی جوان را به نظاره نشسته بود هنوز ساعت 6 از راه نرسیده بود ، 5 دقیقه فرصت تا زمان به صدا در آمدن زنگ بی احساس ساعت كهنه باقی مانده بود و پیرمرد با آنكه كاملا از خواب بیدار شده بود نمیتوانست خود را راضی كند كه چند دقیقه زودتر برای رفتن به معدن شمالی از رخت خواب خود جدا شود، چشمانش بسته بود دوست داشت به چیزی به غیر از معدن سنگ شمالی فكر كند به خاطراتش ، غرق در گذشته بود و اصلا به گذشتن زمان توجهی نداشت چنانكه و قتی ساعت 6 صدای بیمار و وحشی گونه زنگ ساعت بلند شد آنقدرجا خورد و ترسید كه قلب كهنه اش با دردی سوزنده از كار ایستاد و او دیگر هرگز از جایش بلند نشد ، نفس نكشید ، نخندید و... انگار كه او هرگز به دنیا نیامده بود...
گردآوری :گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com
منبع : dibache.com
مطالب پیشنهادی :
روزی که نیکی کریمی از میرداماد تا تجریش را پیاده رفت!
از شهریاری چه خبر؟
"خائن کشی"کیمیایی
قلب یخی چگونه شکل گرفت؟
از تهرون قدیم چه خبر؟