رتبه سوم (مشترک) اولین جشنواره ملی داستانهای ایرانی 1386
حالت بابا مثل وقتی شد که معلوم بود از چیزی خوشش نیامده ولی مجبور است انکار کند. در این مواقع به صورت طرف مقابلش نگاه نمیکرد “حالا چقدر گرفته نصب کنه؟” مامان گفت بیست تومن و سریع ادامه داد: چایی بریزم؟ بابا گفت: ”بیست تومن واسه همین فسقله پرده؟“
پرده جدید آجری رنگ بود. با راههای کرم و یک ردیف سرمه شیشهای که از حاشیه دورش آویزان بود و برق میزد. به نظر میرسید مثل پردههای عادی باشد ولی وقتی دکمه کنترلش را میزدی هفت قسمت از پایین جمع میشد و به شکل گل بالا میآمد. من از دکمه پاورش خوشم آمده بود و از مامان خواستم مسئولیت بالا پایین بردنش را به من بسپارد.
نور ملایمیکه از پشت حریر گلبهی طبقه زیرین پرده میتابید، فضای پذیراییمان را باشکوه نشان میداد. مثل خانه آدمهای پولدار سریالهای تلویزیون.
نور ملایمیکه از پشت حریر گلبهی طبقه زیرین پرده میتابید، فضای پذیراییمان را باشکوه نشان میداد. مثل خانه آدمهای پولدار سریالهای تلویزیون.
مامان گفت: “جدیدترین مدل پرده است. قشنگه نه؟ خیلی هم به رنگ مبلها میاد.”
و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد گفت: ”خوب شد اول رفتم مولویا. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود.”
بابا گفت: ”خوب صبر میکردی خودم وصل میکردم.”
و وقتی که دید قیافه بابا کج و کوله شد گفت: ”خوب شد اول رفتم مولویا. همین دیروز از ولیعصر پرسیدم، دو برابر اونجا بود.”
بابا گفت: ”خوب صبر میکردی خودم وصل میکردم.”
مامان کنترل پرده را از من گرفت و داد زد: ”نکن بچه هرز میشه.” و با صدای پایینتری گفت: ”آخه این فرق داره. مثل بقیه پردهها که نیست. فقط خودشون میتونن نصب کنن. گفتم که جدیده. اسمش چی بود؟….هان، رومن!” و نگاهش از پردهها و مبلمان چرخید تا رسید به تخت مادر بزرگ- که به موازات پنجره بود- و همان جا ثابت ماند. میدانستم فکر مامان پر از شکلهای مختلف دکوراسیونی با ترکیب پرده و تخت است و نمیخواهد نگاه دوستان جدید با کلاسش که آخر هفته میآیند بعد از پرده رومن فورا روی مادربزرگ بنشیند.
چشمان مادر بزرگ درست و حسابی پرده را نمیدید. یک چشمش آب مروارید داشت و دیگری حسابی نجومی بود ولی دائم میگفت: ”به سلامتی، با دل خوش، ایشالا به سلامتی استفاده کنید.” و هی تکرار میکرد.
مامان گفت: ”یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه» و بالاخره الگوی تخت، عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابجایی.
مامان گفت: ”یه بار گفتی، همه شنیدن. بسه دیگه» و بالاخره الگوی تخت، عمود بر پرده را انتخاب کرد و به همراه بابا شروع کرد به جابجایی.
بابا خیره به دستای مادرش که لرزشش قطع نمیشد و کنار دیوار ایستاده بود گفت: ”همون جا کنار پنجره خوب… که مامان نگذاشت کلمه بود از دهان بابا بیرون بیاید و گفت: ”تنوعه، به خاطر خودش میگم.”
ولی از حالت چهره اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست. شاید میترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی بندیهایش همان!
ولی از حالت چهره اش معلوم بود از این حالت هم خیلی راضی نیست. شاید میترسید حضور مادربزرگ در پذیرایی کنار دوستانش همان و لو رفتن خالی بندیهایش همان!
در ضمن مادر بزرگ به دلیل جوان مرگ شدن سه تا از عموهایم دچار مرض نگرانی مزمن بود و هر کدام از اعضای خانواده که دیر میکرد، تمام جزئیات تصورات مغزش را از تصادف گرفته تا آمدن آمبولانس و تشییع جنازه و مراسم خاکسپاری به تصویر میکشید و ممکن بود مهمانها روانپریش و کلافه شوند.
مامان دو روز بعد بهانه آورد که: ”مادر بزرگ تو هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله اش سر میره.”
مامان دو روز بعد بهانه آورد که: ”مادر بزرگ تو هال باشه بهتره. تلویزیون که روشنه کمتر حوصله اش سر میره.”
و مادر بزرگ هر روز، از آن پرده رمانتیک بیشتر فاصله میگرفت.
تا این که دیروز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادر بزرگ در هال هم نیست. بهانه جدید این بود: ”بردیمش اتاق تهی. شبا که میخواست بخوابه صدای تلویزیون اذیتش میکرد. اون جا راحتتره.”
اتاق تهی بیپنجره بود. تاریک و محو با اثاثیه ای که سایههای خاکستری و درهمشان روی دیوار خاموش جا خوش کرده بود.
رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگهای دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروکها رد شده بود و بقیه اش درون پیراهن گلدارش رفته بود.
مادر بزرگ داشت نگاه میکرد. ثابت و مستقیم. رو به سقف. شاید خیال میکرد هنوز روز به پنجره است. روبه پرده ندیده زیبای رومن!
زهرا سیادت موسوی
رفتم کنار مادربزرگ. مثل همیشه مارپیچ رگهای دستش را دنبال کردم که چطور خط سبز پررنگی از روی چین و چروکها رد شده بود و بقیه اش درون پیراهن گلدارش رفته بود.
مادر بزرگ داشت نگاه میکرد. ثابت و مستقیم. رو به سقف. شاید خیال میکرد هنوز روز به پنجره است. روبه پرده ندیده زیبای رومن!
زهرا سیادت موسوی
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: dastan-ir.com
مطالب پیشنهادی:
ماه منیر؛ از میترا الیاتی (برنده جایزه بنیاد گلشیری)
درختها هایهای گریه میکردند!(داستان کوتاه)
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید
"چاقو" در دست محمد بهارلو
داستان کوتاه قفس صادق چوبک