داستاه کوتاه: عصر جمعه
یک عصر جمعه ی دلگیر بود. لیوان شیر را برداشت و تا ته سر کشید. فکر کرد اگر روزی خواست خودش را بکشد، خوب میشود اگر از او بپرسند:
دلت برای طعم شیر تنگ نمیشود؟ احتمالاً منصرف میشد. بین رفتن و ماندن مانده بود. با خودش گفت از آدمها که آبی گرم نمیشود، اگر ازشان بپرسی بروم یا بمانم؟ خواهند گفت برو یا بمان یا خودت میدانی. تصمیم گرفت از چیزهای دیگر بپرسد و تا هفتهی دیگر همین وقت جوابش را پیدا کند.
شنبه بود. مثل هر صبح دیگر گربه توی حیاط زیر آفتاب لمیده بود و منتظر او بود. وقتی گاه و بیگاه باقیماندهی غذا را برایش میبرد، میدانست دردسر میشود اما این کار را کرد. بعدها علاوه بر غذا نوازش هم اضافه شد و بعد از آن هم بدتر شد، رفت و با شش تا بچه برگشت. بیچاره اش کردند. روزها گربه زیر سایهی درختهای شمشاد دراز میکشید و جست و خیز کردن بچههایش را تماشا میکرد. شش تا بچه گربه مدام روی گل و گیاهها بالا و پایین میپریدند و با پنجههایشان جوانهها را کلهکن میکردند و بازیگوشیشان تمامینداشت. شبها هم سروصدا و گاه جنگ و دعواهای گوشخراششان با گربههای دیگر مجبورش میکرد با شست روی سر سعی کند بخوابد. وقتی هشت و نه صبح رفت توی حیاط، بچه گربهها را دید که پشت درختهای شمشاد روی پیشآمدگی دیوار خودشان و دیوار همسایه خوابیدهاند. با دهانهای باز و شکمهایی که به آرامیبالا و پایین میرفت، اگر نزدیکشان هم میشد بیدار نمیشدند. غلتی میزدند و پشتشان را از او میکردند. به مادرشان نگاه کرد، اگر از او میپرسید، میگفت: بمان. به فردا فکر کرد.
یکشنبه بود و باید طرح اصلاح شدهاش را میبرد سازمان ملی جوانان که باز ردش کنند. انگار عادت کرده بود. با خودش گفت این بار، بار آخر است.
دوشنبه بود. توی خانه روبروی قفس طوطی نشسته بود و چشم از او برنمیداشت. یک طوطی پیر بداخلاق بود با یک سر کچل. هیچوقت به آدمها عادت نکرد. هرچه تا حالا تخم گذاشته بود، جوجه هایش نمانده بودند، اول فلج میشدند بعد میمردند. طوطی نر چند سال پیش مرده بود. کارش این بود که یا مثل دیوانه ها توی قفس این طرف و آن طرف برود و یا با حرص تخمههایش را به اینور و آنور پرت کند و نوک بزند به در قفس.
در را برایش باز کرد. مثل همیشه بعد از چند دقیقه آرام بیرون آمد و رفت روی سقف قفس نشست. در این تنها لحظاتی که طوطی آرام بود و آزاد، اگر از او میپرسید به او میگفت: برو.
سه شنبه بود. رفت بالای پشت بام و روی لبه ی آن رو به حیاط نشست. به اطراف نگاه کرد. چشمش به سبدی که گوشه ی حیاط روی دیوار برای موسیتقیها نصب کرده بود، افتاد. خانهی همیشگی شان شده بود. یکی می آمد مدتی روی تخمهایش مینشست، جوجه ها که درمی آمدند به شان غذا میداد و وقتی که پرواز کردن یاد میگرفتند، میرفت. لانه مدتی خالی میماند و باز یکی دیگر، شاید یکی از همان جوجه ها که بزرگ شده بود، میآمد و دوباره همه چیز از نو. باد ملایمیمیوزید ابرهای تکهتکه به آرامیدر حرکت بودند و آسمان در کرانه سرخ رنگ بود. آخرین پرتوهای خورشید خط انداخته بودند. نگاه کرد. موسیتقیی دید که روی تیرآهن بلند ساختمان نیمه کارهای نشسته بود و انگار به غروب نگاه میکرد و میگفت امان؛ به روزگار میگفت.
فکر کرد پرسیدن از موسیتقی بیفایده است. اگر از او بپرسد، هیچ چیز نمیگوید، پرواز میکند میرود روی دیواری مینشیند و با صدایش که انگار از جایی دیگر میآید از دورها از صبحهای زود از پشت شمسهها، فقط میگوید:
خودت میدانی. فکر کرد آخر اینها چه میدانند، اینها که کار و امنیت شغلی و آزادی عقیده و زندگی عین آدم نمیخواهند که بدانند باید بروند یا بمانند. خسته شد، فردا باید میرفت جواب سازمان را برای اجرای طرحش میگرفت. برگشت توی خانه.
پنجشنبه بود. تصمیم گرفت لباسهای رنگی را ببرد توی حیاط و با دست بشورد. لباسها را انداخت توی تشت پرآب و قبل چنگ زدن چشمش به انگشتر نقرهی توی دستش افتاد، فکر کرد سیاه میشود. آن را درآورد و گذاشت لبه ی باغچه. مشغول شستن لباسها شد. لباسها را با حرص چنگ میزد . باد خنک پاییزی، آسمان آبی و آفتاب کم رمق و قارقار دوردست کلاغ ها آرامش نمیکرد. اشکهایش میآمد روی دماغش و میافتاد توی تشت.
لباسها را انداخت روی بند و برگشت توی خانه. داشت دستهایش را خشک میکرد که یاد انگشترش افتاد. هنوز پایش را توی حیاط نگذاشته بود که یک کلاغ بزرگ سیاه را دید که ناگهان خودش را انداخت روی انگشتر و آن را به منقار گرفت و رفت. باورش نمیشد از خودش پرسید :
مگر واقعاً کلاغها چیزهای براق را میبرند؟ بهت زده بر جای مانده بود که یاد صمد بهرنگی افتاد. بعد یاد خانهی قدیمیعمه افتاد. وقتی که بچه های همه ی برادرها و خواهرها توی حیاط مشغول بازی بودند، همه دنبال او میگشتند و عاقبت توی اتاق کتابخانه پیدایش میکردند در حالی که داشت داستانهای اولدوز را میخواند. که میگفت کلاغها دزد نیستند آنها خیلی هم خوبند چون خیلی تمیزی و برق زدن را دوست دارند چیزهای براق را جمع میکنند. صابونها را هم برای این برمیدارند که خودشان را با آنها تمیز کنند چون بال هایشان همیشه سیاه است.
فکر کرد کلاغها خوبند و چه خوب است مثل صمد بهرنگی باشی برای بچه ها قصه بنویسی و یک روز توی رود ارس غرق شوی و چه خوب میشود یک روز کال شور برای همیشه پرآب شود.
یک عصر جمعه بود. داشت دوباره ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را میخواند. با خودش فکر کرد از این به بعد ته مانده های صابون را که دیگر به دست نمیآیند، بندازد بالای پشت بام.
نویسنده: الهام شمس
تهیه و تدوین:گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ