اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که عروسکی پارچه ای بیش نیستم...
آه...انسانها...من ازشما بسیار چیزها آموخته ام ..من دریافته ام که همگان میخواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم..

نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام وتکه چوبی اززندگی به من ارزانی میداشت احتمالا همه انچه راکه به فکرم میرسید نمیگفتم بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم...

کمتر میخوابیدم وبیشتر رویا میدیدم .چون میدانستم هردقیقه ای که چشممان رابرهم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را ازدست میدهیم .هنگامیکه دیگران می ایستادند من راه میرفتم و هنگامیکه که دیگران میخوابیدند بیدار می ماندم..هنگامیکه دیگران صحبت میکردند فقط گوش میدادم وازخوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم ..کینه های ونفرت هایم راروی تکه ای یخ می نوشتم و زیر نو آفتاب دراز میکشیدم ..

اگر خداوند تکیه ای زندگی به من ارزانی میداشت قبایی ساده می پوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم ..یا اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکرد تا درد خارشان وبوسه ی گلبرگهایشان درجانم بیفتد و هرروز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم..


به انسانها نشان میدادم که چه دراشتباهند که گمان میکنند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوان عاشق باشند..به آدمها میگفتم که عاشق باشند وعاشق باشند وعاشق..به هرکودکی دوبال میدادم اما رهایش میکردم تاخود پرواز را بیاموزد و به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که بافراموشی سر میرسد...به انسانها یاداوری میکردم که درقبال احساسی که به یگدیگر میدهند مسئولند..

آه...انسانها...من ازشما بسیار چیزها آموخته ام ..من دریافته ام که همگان میخواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم..دریافته ام که وقتی طفلی انگشت پدر رابرای اولین بار درمشت کوچکش میگیرد اورا برای همیشه به دام می اندازد..دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر ازبالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد اورا یاری دهد تاروی پای خود بایستد..
ومن ازشما چیزها آموخته ام اما درحقیقت فایده ای چندان برایم ندارد چون.....ولی شما همیشه به خاطر بسپارید..چون زنده اید...

گابریل گارسیا مارکز


تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ