پسر عفیف و چشم و دل پاکی را پرورانیده بودند که به درد 2000سال پیش می خورد
به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که به درد دوهزار سال پیش میخورد!

داستان عروسک پشت پرده اثر صادق هدایت

تعطیلات تابستان شروع شده بود. در دالان لیسه پسرانه لوهاور شاگردان شبانه روزی چمدان به دست، سوت زنان و شادی کنان از مدرسه خارج می شدند. فقط مهرداد کلاهش را به دست گرفته و مانند تاجری که کشتیش غرق شده باشد به حالت غمزده بالای سر چمدانش ایستاده بود.
ناظم مدرسه با سر کچل ، شکم پیش آمده به او نزدیک شد و گفت:
- شما هم می روید ؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سرش را پائین انداخت ، ناظم دوباره گفت:
- ما خیلی متأسفیم که سال دیگر شما در مدرسة ما نیستید. حقیقتًا از حیث اخلاق و رفتار شما سرمشق شاگردان ما بودید، ولی از من به شما نصیحت، کمتر خجالت بکشید، کمی جرئت داشته باشید، برای جوانی مثل شما عیب است. در زندگی باید جرئت داشت!
مهرداد به جای جواب گفت:
- منهم متأسفم که مدرسة شما را ترک میکنم !
ناظم خندید ، زد روی شانه اش ، خدا نگهداری کرد، دست او را فشار داد و دور شد. دربان مدرسه چمدان

گذاشت. مهرداد هم به او انعام « تاکسی » مهرداد را برداشت و تا آخر خیابان آناتول فرانس آنرا همراهش برد و در داد و از هم خداحافظی کردند.

نه ماه بود که مهرداد در مدرسه لوهاور مشغول تکمیل زبان فرانسه بود. طرز رفتار و اخلاق او در مدرسه طرف تمجید ناظم و مدیر مدرسه شد. فرمانبردار ، افتاده و ساکت، در کار و درس دقیق و موافق نظامنامة مدرسه رفتار میکرد .ولی پیوسته غمگین و افسرده بود . به جز ادای تکالیف و حفظ کردن دروس و جان کندن چیز دیگری را نمی دانست و فکرش از محیط درس و کتاب های مدرسه تجاوز نمی کرد .

مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که در ایران میان خانواد ه اش ضرب المثل شده بود و هنوز هم اسم زن را که می شنید از پیشانی تا لاله های گوشش سرخ میشد . شاگردان فرانسوی او را مسخره میکردند و زمانی که از زن ، از رقص ، از تفریح ، از ورزش ، از عشقبازی خودشان نقل میکردند، مهرداد همیشه از لحاظ احترام حرف های آنها را تصدیق میکرد ، بدون اینکه بتواند از وقا یع زندگی خودش به سرگذشت های عاشقانه آن ها چیزی بیفزاید ، چون او بچه ننه ، ترسو ، غمناک و افسرده بار آمده بود ، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند . و بعد هم برای اینکه پسرشان از راه به درنرود ، دخترعمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و شیرینیش را خورده بودند – و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی می دانستند که به سر پسرشان گذاشته بودند و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمه اخلاق پرورانیده بودند که به درد دوهزار سال پیش میخورد!

مهرداد بیست و چهار سالش بود ولی هنوز به اندازه یک بچه چهارده ساله فرنگی جسارت ، تجربه ، تربیت ، زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت . همیشه غمناک و گرفته بود مثل اینکه منتظر بماند کی روضه خوان بالای منبر برود و او گریه بکند. تنها یادگار عشقی او منحصر می شد به روزی که از تهران حرکت میکرد و درخشنده با چشم اشک آلود به مشایعت او آمده بود . ولی مهرداد لغتی پیدا نکرد که به او دلداری بدهد . یعنی خجالت مانع شد – هر چند او بادختر عمویش در یک خانه بزرگ شده و در بچگی همبازی یکدیگر بودند.

در مدت تحصیل مهرداد ، چندین تعطیل در مدرسه شد ، ولی تمام این تعطیل ها را او در مدرسه ماند و مشغول خواندن درس هایش بود ، و همیشه به خودش وعده میداد که تلافی آنرا برای سه ماه تعطیل تابستان در بیاورد ، حالا که با رضایتنامه بلند بالا از مدرسه خارج شد و در خیابان آناتول فرانس به هیکل دود زده مدرسه آخرین نگاه را کرد و پیش خودش از آن خداحافظی کرد ، یکسر رفت در پانسیونی که قبلا دیده بود . یک اطاق گرفت و همان شب اول از بس که سرگذشت های عاشقانه و کیف های همشاگردی هایش را از تعریف گران تاورن ، کازینو ، دانسینگ روایال و غیره شنیده بود ، در همان شب هفتصد فرانک پس انداز خودش را با هزار و هشتصد فرانک ماهیانه اش را در کیف بغلش گذاشت و تصمیم گرفت که برای اولین بار به کازینو برود . سر شب ریشش را تراشید  شامش را خورد و پیش از اینکه به کازینو برود، بقصد گردش به سوی کوچه پاریس رفت .

مهرداد آهسته راه می رفت و از روی تفنن اطراف خودش را نگاه میکرد ، پشت شیشه مغازه ها را دقت میکرد . او پول داشت ، آزاد بود ، سه ماه وقت در پیش داشت و امشب هم میخواست ازین آزادی خودش استفاده بکند و به کازینو برود . همینطور که میگذشت ، پشت شیشه مغازه بزرگی ایستاد و نگاه کرد . چشمش افتاد به مجسمه زنی با موی بور که سرش را کج گرفته بود و لبخند می زد . مژه های بلند ، چشمهای درشت ، گلوی سفید داشت و یک دستش را به کمرش زده بود،به طوری که بی اختیار ایستاد ، خشکش زد و مات و مبهوت به بحر آن رفت . این مجسمه نبود ، یک زن ، نه بهتر از زن یک فرشته بود که به او لبخند می زد .آن چشم های کبود تیره ، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمیتوانست بکند ، اندام باریک ظریف و متناسب ، همه آنها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبائی او بود . آیا میتوانست ، آیا ممکن بود آنرا بدست بیاورد ، ببوید ، ببوسد ، عطری که دوست داشت به آن بزند ؟ و دیگر از این زن خجالت هم نمی کشید . چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رو در بایستی هم نداشت و ، او همیشه همان مهرداد عفیف و چشم و دل پاک میماند. اما این مجسمه را کجا بگذارد؟

چیزی که بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن روی هم رفته بی شباهت به حالت های مخصوص صورت درخشنده نبود .فقط چشم های او میشی بود در صورتی که مجسمه بور بود .اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود ، در صورتی که لبخند این مجسمه تولید شادی می کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی انگیخت .

از خیال رفتن به کازینو به کلی چشم پوشیده و به نظرش آمد که بدون این مجسمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسمه نتیجه زندگی او را تجسم میداد. اگر این مجسمه مال او بود ، اگر این مجسمه مال او بود ، اگر همیشه می توانست به آن نگاه بکند !

یادش افتاد که سرتاسر زندگی او در سایه و در تاریکی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت . فقط از ناچاری ، از رودربایستی مادرش به او اظهار علاقه میکرد . با زنهای فرنگی هم می دانست که به این آسانی نمیتواند رابطه پیدا بکند ، چون از رقص، صحبت ، مجلس آرائی ، دوندگی ، پوشیدن لباس شیک ، چاپلوسی و همه کارهائی که لازمه آن بود گریزان بود . به علاوه خجالت مانع میشد و جربزه اش را در خود نمیدید . ولی این مجسمه مثل چراغی بود که سرتاسر زندگ ی او را روشن میکرد. آیا او آنقدر ساده بود، آیا نمیدانست که این میل مخالف میل عموم است و او را مسخره خواهند کرد؟ آیا نمی دانست که این مجسمه از یک مشت مقوا و چینی و ر نگ و موی مصنوعی درست شده مانند یک عروسک که به دست بچه می دهند؟ ولی همین صفات بود که مهرداد را دلباخته آن مجسمه کرد .او از آدم زنده که حرف بزند، که تنش گرم باشد ، که موافق یا مخالف میل او رفتار بکند ، که حسادتش را تحریک بکند میترسید و واهمه داشت. نه، این مجسمه را برای زندگیش لازم داشت و نمیتوانست ازین به بعد بدون آن کار بکند و به زندگی ادامه بدهد!

مثل اینکه اولین بار در زندگیش تصمیم گرفت، وارد مغازه شد . دختر خوشگلی با لباس سیاه و پیشبند سفید لبخند مصنوعی زد ، جلو آمد و گفت :

- آقا چه فرمایشی داشتید؟ مهرداد با دست پشت شیشه را نشان داد و گفت :

- این مجسمه را .

- لباس مغز پسته ای را میخواستید ؟ ما رنگ های دیگرش را هم داریم . اجازه بدهید . دو دقیقه صبر بکنید ،

- ببخشید ، مجسمه را میخواستم.

- مجسمه ! چطور مجسمه ؟ مقصودتان را نمیفهمم.

مهرداد ملتفت شد که پرسش بی جائی کرده ولی خودش را از تنگ و تا نینداخت ، فورًا مثل اینکه به او الهام شد گفت:
بله ، مجسمه را همین طور که هست با لباسش ، چون من خارجی هستم و مغازة خیاطی دارم ، این مجسمه را همین طور که هست میخواستم.

- چون همکار هستیم به شما همین طور با لباسش دو هزار و دویست فرانک میدهم با تخفیف نهصد فرانک .

مهرداد دست کرد کیف بغلی خودش را درآورد ، دو اسکناس هزار فرانکی و یک پانصد فرانکی به دست صاحب مغازه داد و سیصد فرانک پس گرفت . آیا با سیصد فرانک می توانست یک ماه زندگی بکند؟ چه اهمیتی داشت چون به منتها درجه آرزوی خودش رسیده بود !

پنج سال بعد ازین پیشامد مهرداد با سه چمدان که یکی از آنها خیلی بزرگ و مثل تابوت بود وارد تهران شد . ولی چیزی که اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد کرد و حتی سوغات هم برای او نیاورد . روز سوم که گذشت مادرش او را صدا زد و به او سرزنش کرد . مخصوصًا گوشزد کرد در این مدت شش سال درخشنده به امید او در خانه مانده است . و چندین خواستگار را رد کرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگیرد . اما این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش کرد و آب پاکی را روی دست مادرش ریخت و جواب داد ، که من عقیده ام برگشته و تصمیم گرفته ام که هرگز زناشوئی نکنم .

چیزی که اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنین کرد این بود که او در اطاق شخصی خودش پشت درگاه مجسمه زنی را گذاشته بود که لباس مغزپسته ای دربرداشت ، یک پرده قلمکار هم جلو آن آویزان بود، و شبها، وقتی که مهرداد به خانه برمیگشت درها را می بست ، صفحة گرامافون را میگذاشت ، مشروب میخورد و پرده را از جلو مجسمه عقب میزد ، بعد ساعت های دراز روی نیمکت روبرو می نشست و محو جمال او می شد . گاهی که شراب او را می گرفت بلند میشد، جلو می رفت و روی زلف ها و سینة آن را نوازش میکرد . تمام زندگی عشقی او به همین محدود می شد و این مجسمه برایش مظهر عشق ، شهوت و آرزو بود.

پس از چندی خانواده اش و مخصوصًا درخشنده که درین قسمت کنجکاو بود پی بردند که سری درین مجسمه است . درخشنده به طعنه اسم این مجسمه را عروسک پشت پرده گذاشته بود.

درخشنده برای اینکه دل مهرداد را به دست بیاورد، سلیقه و ذوق او را ازین مجسمه دریافت . موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چین دادند ، لباس مغزپسته ای به همان شکل مجسمه دوخت، حتی مد کفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها که مهرداد از خانه میرفت ، کار درخشنده این بود که میآمد در اطاق مهرداد ، جلو آینه تقلید مجسمه را میکرد. می خواست روح این مجسمه را تقلید بکند . زمانی که مهرداد وارد خانه می شد ، به شیوه های گوناگون و با زرنگی مخصوصی خودش را به مهرداد نشان می داد . در ابتدا زحماتش به هدر می رفت و مهرداد به او محل نمی گذاشت . این مسئله سبب شد که بیشتر او را باین کار ترغیب و تهییج بکند و به این وسیله کم کم طرف توجه مهرداد شد و جنگ درونی ، جنگ قلبی در او تولید گردید.

مهرداد فکر می کرد از کدام یک دست بکشد؟ از انتظار و پافشاری دخترعمویش و یا از مجسمه ای که که مظهر عشق او بود؟  در مخیله او این مجسمه نبود که با یک مشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد ، بلکه یک آدم زنده بود که از آدم های زنده بیشتر برای او وجود حقیقی داشت . آیا میتوانست آنرا روی خاکروبه بیندازد یا به کس دیگر بدهد. ؟ هرگز ، باید با او قهر بکند و او را بکشد همان طوری که یک نفر آدم زنده را می کشند ، به دست خودش آن را بکشد . برای این مقصود مهرداد یک تپانچه ی کوچک خرید . ولی هر دفعه که میخواست فکرش را عملی بکند تردید داشت .

یک شب که مهرداد مست و لایعقل ، دیرتر از معمول وارد اطاقش شد ، چراغ را روشن کرد . بعد مطابق  برنامه معمولی خودش پرده را پس زد ، شیشة مشروبی از گنجه درآورد . گرامافون را کوک کرد یک صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشت هم نوشید. بعد رفت و روی نیمکت جلو مجسمه نشست و به او نگاه کرد. مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمی دید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش می بست . فقط اینکار را بطور عادت می کرد چون سالها بود که کارش همین بود .

بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت ، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینه اش ولی یک مرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد ، دستش را عقب کشید و پس پس رفت . آیا راست بود ، آیا ممکن بود ، این حرارت سوزانی که حس کرد . نه جای شک نبود . آیا خواب نمیدید ، آیا کابوس نبود ؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمع آوری بکند . ناگاه دید مجسمه با گام های شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود می خندید و به او نزدیک میشد !

مهرداد مانند دیوانه ها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این وقت فکری به نظرش رسید بی اراده دست کرد در جیب شلوار اسلحه را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی کرد . ناگهان صدای ناله ای شنید و مجسمه به زمین خورد . مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند کرد . اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه می خورد!!!

نویسنده: صادق هدایت

پی نوشت: فیلم ساحره اثر داوود میرباقری بر اساس همین داستان ساخته شده است.

تهیه و تدوین: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ