پتو را از رویِ صورتش كنار زد. سر برگرداند و به ساعت، كه رویِ میزبود، نگاه كرد. ساعتِ دوازدهِ ظهر بود. دو شاخة تلفن را، كه بالایِ سرشبود، وصل كرد. پا شد دستش را به دیوار گرفت. یك لحظه چشمهایش رابست. پردة پنجره را كنار زد به كوههایِ دوردست نگاه كرد. هوا ابری بودو باد میوزید. اجاقِ گازی را روشن كرد و كتری را، كه تا نیمه آب داشت،رویِ شعله گذاشت. رفت تویِ حمام و شیرِ آبِ گرمِ دوش را باز كرد. صبركرد تا بخارْ هوایِ حمام را گرم كند. بعد لباسهایش را درآورد و زیرِ دوشرفت و به گردن و دستها و صورتش صابون مالید. با كفِ دستِ راستش،كه صابونی بود، سطحِ بخارگرفتة آینة بالایِ دستشویی را كفآلود كرد وبعد كفی آب رویِ آینه پاشید. به زیرِ چشمهایش، كه گود افتاده و كبودشده بود، نگاه كرد. با فرچه به صورتش صابون زد و ریشش را تراشید. وقتی حوله رویِ دوش از حمام بیرون میآمد زنگِ درِ خانه، سه بار، بهصدا درآمد. پتو را، كه رویِ زمین بود، تا زد و رویِ دشك انداخت و دشك را با پتو و بالش برداشت بُرد به اتاقی كه تختِ چوبیِ باریكی در آنبود. دشك را رویِ تخت انداخت و باز زنگ به صدا درآمد؛ سه بار پشتِسرِ هم. گوشیِ دربازكُنِ برقی را برداشت.
ــ بله؟
ــ چرا در را باز نمیكنی؟
ــ بیا بالا.
حوله را به قلابِ جارختیِ تویِ حمام آویزان كرد. رو بهرویِ آینه موی ِسرش را شانه زد. بعد رفت در قوری چای ریخت و از كتری آبِ داغ رویِآن بست. درِ خانه را باز كرد. سوزِ سردی به درونِ راهرو وزید. درِآسانسور باز شد و زن را دید كه در یك دستش تُنگِ بلور با ماهیِ قرمز ودر دستِ دیگرش یك گُلدانِ سفالیِ كوچكِ سبزه بود.
ــ سلام.
ــ سلام.
ــ تا این موقع خواب بودهای؟ چشمهات پُف كرده. یك امروز رازودتر بیدار میشدی.
ــ كه چه بشود!
ــ ناسلامتی امروز عید است.
ــ سلام.
ــ سلام.
ــ تا این موقع خواب بودهای؟ چشمهات پُف كرده. یك امروز رازودتر بیدار میشدی.
ــ كه چه بشود!
ــ ناسلامتی امروز عید است.
تُنگِ ماهی را رویِ پیشخانِ آشپزخانه گذاشت و گُلدانِ سبزه را رویِمیز، كه كنارِ پنجره بود. زن به طرفِ پنجره رفت. دكمة مانتوش را بازمیكرد.
ــ چرا پنجره را باز نمیكنی؟ هوایِ اتاق سنگین است.
پنجره را تا نیمه باز كرد. مانتوش را به جارختی آویزان كرد.
ــ شومینهات هم كه هنوز روشن است!
ــ شبها سردم میشود.
ــ تو همیشةه خدا سردت است.
به این خانه هنوز خو نگرفتهام. همه جاش سرد است. جایِ خودم راهنوز پیدا نكردهام. نمیدانم كجا باید بنشینم.
ــ شومینهات هم كه هنوز روشن است!
ــ شبها سردم میشود.
ــ تو همیشةه خدا سردت است.
به این خانه هنوز خو نگرفتهام. همه جاش سرد است. جایِ خودم راهنوز پیدا نكردهام. نمیدانم كجا باید بنشینم.
زن بِربِر نگاهش كرد.
ــ دست وردار.
ــ وقتی سردم باشد فكرم كار نمیكند.
ــ تو وجودت سرد است.
ــ دست وردار.
ــ وقتی سردم باشد فكرم كار نمیكند.
ــ تو وجودت سرد است.
مرد نگاهش كرد. آن طرفِ پیشخان ایستاده بود.
ــ تو چی؟
ــ من خوبم.
ــ راستی؟!
ــ تو چی؟
ــ من خوبم.
ــ راستی؟!
زن رویش را برگرداند و رفت پشتِ لگنِ ظرفشویی و به استكانهانگاه كرد.
ــ چرا اینقدر لك دارند؟
ــ هر چه میشویمشان پاك نمیشوند
ــ باید بگذاریشان تو مایعِ ظرفشویی یك شب بمانند. خوب، همهچیزت آماده است؟
ــ هر چه میشویمشان پاك نمیشوند
ــ باید بگذاریشان تو مایعِ ظرفشویی یك شب بمانند. خوب، همهچیزت آماده است؟
مرد یك فنجان آبِ داغ برایِ خودش ریخت.
ــ نمیدانم.
ــ سكه داری؟
ــ باید تو جیبهام را بگردم.
ــ تو قُلكی كه برات گذاشتم چند تایی سكه بود.
ــ نمیدانم قُلك را كجا گذاشتهام.
ــ تا كی باید این خانه همینطور شلخته بماند؟
ــ سكه داری؟
ــ باید تو جیبهام را بگردم.
ــ تو قُلكی كه برات گذاشتم چند تایی سكه بود.
ــ نمیدانم قُلك را كجا گذاشتهام.
ــ تا كی باید این خانه همینطور شلخته بماند؟
مرد جرعهای از آبِ داغ نوشید. سینهاش را صاف كرد، اما چیزینگفت. چند سكه از جیبِ شلوارش، كه به جارختی آویزان بود، درآورد به زن داد.
زن گفت: سیر چی؟
ــ تو ایوان دارم.
ــ تو ایوان دارم.
زن رفت تویِ ایوان و با یك سیرِ درشتِ سفید برگشت.
ــ ظرفهایِ چوبیات كجاست؟
ــ كدام ظرفها؟
ــ همانها كه سالِ پیش از شمال خریدیم.
ــ باید تو یكی از همین كشوها باشد.
ــ پیداشان كن.
ــ ظرفهایِ چوبیات كجاست؟
ــ كدام ظرفها؟
ــ همانها كه سالِ پیش از شمال خریدیم.
ــ باید تو یكی از همین كشوها باشد.
ــ پیداشان كن.
مرد كشوهایِ آشپزخانه را یكی یكی كشید و در آنها نگاه كرد.شیشهای را از یك كشو درآورد.
ــ این سنجد. اسفند چی؟ میخواهی؟
شیشهای را كه در آن اسفند بود از كشو درآورد. بعد ظرفهایِ كوچكِچوبی را پیدا كرد و آنها را رویِ پیشخان گذاشت.
ــ چیزِ دیگری هم لازم داری؟
ــ قرآن.
ــ قرآن.
مرد كشوِ میزِ تحریرش را، كه قفل بود، باز كرد و یك قرآنِ كوچكِجلد چرمی از تویِ یك كیفِ دستی درآورد. قرآن را به زن داد و زن لایِآن را باز كرد و گذاشتش رویِ میز.
ــ فكر كردم قرآنهایِ خطیات را فروختهای.
ــ دلم نیامد. یادگارِ مادرم است.
ــ اگر مالِ من بود چی؟
ــ منظورت چیست؟
ــ هیچ چی.
ــ كی من مالِ تو را فروختهام؟
ــ زبانِ تو نیش دارد. آدم را میگزد.
ــ زبانِ تو چی؟
ــ میخواهی شروع كنی؟
ــ تو شروع كردی.
ــ من خواستم، همینجوری، یك حرفی زده باشم. اما تو...
ــ خوب تمامش كن.
ــ اگر مالِ من بود چی؟
ــ منظورت چیست؟
ــ هیچ چی.
ــ كی من مالِ تو را فروختهام؟
ــ زبانِ تو نیش دارد. آدم را میگزد.
ــ زبانِ تو چی؟
ــ میخواهی شروع كنی؟
ــ تو شروع كردی.
ــ من خواستم، همینجوری، یك حرفی زده باشم. اما تو...
ــ خوب تمامش كن.
زن خواست چیزی بگوید.
مرد گفت: خواهش میكنم!
زن رفت روبهرویِ آینه قدی، كه كنارِ جارختی بود، ایستاد. مرد نگاهش نكرد. زن دستش را به طرفِ مانتوش برد، اما برگشت. مرد آبِداغ را تویِ كاسة ظرفشویی خالی كرد و در فنجان چای ریخت. بعدرفت پنجره را بست. زن نفسِ بلندِ آهمانندی كشید. مرد درِ یخچال را بازكرد و دو سیبِ قرمز درآورد رویِ پیشخان گذاشت. یكی از سیبهازخمی بود و لكههایِ كوچكِ سیاه داشت. زن سیبِ سالم را برداشت ودر ظرفهایِ چوبی سنجد و اسفند ریخت و همه را رویِ میز چید.
ــ خوب شد شش سین. سركه داری؟
مرد درِ یخچال را باز كرد و یك بطریِ سركه از بغلِ درِ یخچالبرداشت. بطری را رویِ پیشخان گذاشت.
زن گفت: ظرفِ كوچكِ بلوری داری؟
مرد تویِ كشوها نگاه كرد. كاسة چینیِ لبپریدهای از تویِ یكی ازكشوها درآورد و آن را رویِ پیشخان گذاشت.
زن گفت: این كه لبش پریده.
ــ دیگر ندارم.
ــ چرا برایِ خودت ظرف و ظروف نمیخری؟
ــ خیلی چیزها باید بخرم.
ــ چرا برایِ خودت ظرف و ظروف نمیخری؟
ــ خیلی چیزها باید بخرم.
جرعهای از چای نوشید. زن مقداری سركه در كاسه چینی ریخت.
ــ چه بویِ تیزی دارد.
ــ چای میخوری؟
ــ نه. شمع داری؟
ــ آره.
ــ چه بویِ تیزی دارد.
ــ چای میخوری؟
ــ نه. شمع داری؟
ــ آره.
زن دورِ میز میچرخید و ظرفها را پس و پیش میكرد. گُلدان و تُنگِماهی را وسط گذاشته بود. سیب را برداشت به آستینِ پیرهنش مالید و آنرا برق انداخت.
ــ پس چی شد؟
ــ چی چی شد؟
ــ شمع.
ــ باید بگردم. نمیدانم كجا گذاشتمشان.
ــ پس شمعها با خودت. بگذارشان دوطرفِ میز. من دیگر باید بروم.
ــ لطف كردی آمدی.
ــ سالِ تحویل كجا هستی؟
ــ منزلِ مادرم.
ــ چی چی شد؟
ــ شمع.
ــ باید بگردم. نمیدانم كجا گذاشتمشان.
ــ پس شمعها با خودت. بگذارشان دوطرفِ میز. من دیگر باید بروم.
ــ لطف كردی آمدی.
ــ سالِ تحویل كجا هستی؟
ــ منزلِ مادرم.
زن روبهرویِ مرد ایستاده بود. مرد آخرین جرعة چایش را نوشید. زنمقنعهاش را سرش كرد و مانتوش را پوشید.
مرد گفت: این چیست تو انگشتت كردهای؟
ــ حلقه است. قشنگ است نه؟
انگشتانِ كشیدهاش را جلوِ مرد گرفت.
ــ چرا حلقة طلایت را انگشتت نمیكنی.
ــ داییام برایم خریده. نقره است.
ــ تو هیچوقت حلقهای را كه برایت خریدم انگشتت نكردی.
ــ تو هم هیچوقت حلقة مرا دستت نكردی.
ــ من هیچوقت حلقه دستم نمیكنم.
ــ اما این هدیه داییام است.
ــ مباركت باشد.
ــ داییام برایم خریده. نقره است.
ــ تو هیچوقت حلقهای را كه برایت خریدم انگشتت نكردی.
ــ تو هم هیچوقت حلقة مرا دستت نكردی.
ــ من هیچوقت حلقه دستم نمیكنم.
ــ اما این هدیه داییام است.
ــ مباركت باشد.
مرد سینهاش را صاف كرد. زن رفت به طرفِ در.
ــ كاری نداری.
مرد گفت: سالِ نو مبارك.
زن گفت: سالِ نوِ تو هم مبارك.
زن در را باز كرد رفت بیرون. مرد رویِ صندلیِ پشتِ پیشخان نشست.
مرد گفت: سالِ نو مبارك.
زن گفت: سالِ نوِ تو هم مبارك.
زن در را باز كرد رفت بیرون. مرد رویِ صندلیِ پشتِ پیشخان نشست.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: dibache.com
مطالب پیشنهادی:
"چاقو" در دست محمد بهارلو
داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
بعد از ردیف درختها؛ داستانی از زهره حکیمی
کلاس درس؛ داستانی از غلامحسین ساعدی
"داش آكل" اثر جاودانه صادق هدایت