یک آن، مرگ را تجسم کردم. دست‌های پنهانی مرگ ذره ذره در من رسوخ کردند. دستهایش نزدیک و نزدیک تر شدند ‌و گردنم را طوری گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم می‌خورد. سعی کردم...
  
برگردان: علیرضا کیوانی نژاد/ درباره‌ی نویسنده: «نسیبو موانوکوزی» نویسنده‌ای گینه‌ای است از قاره‌ی سیاه آفریقا. بیشتر فعالیت ادبی‌اش را روی نوشتن داستان کوتاه متمرکز کرده و تا کنون آثار زیادی را در نشریات ادبی این قاره و بعد، کشورهای غربی به چاپ رسانده است. او ضمنا نوازنده‌ی ساز «درام» هم هست و موسیقی را نیز به صورت حرفه‌ای دنبال می‌کند. وی گروهی هم دارد که در کشورهای مختلف، در اجرای برنامه یاری‌اش می‌کنند.
 
خورشید طلوع کرده بود. در حالیکه تو رختخوابم پهلو به پهلو می‌شدم نور خفیفی از پنجره‌ی نیمه باز اتاقم روی چشمان خواب آلودم می‌تابید. ایستادم و بدنم را مثل گربه کش و قوسی دادم تا روحِ شب را بترسانم و از خودم دور کنم، اما استخوانهایم به طرز عجیبی صدا کرد و لرزیدم. یک صندلی قرمز کنار تخت بود و طوری روی آن خم شدم که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. رادیو هنوز روشن بود و فضای اتاق سرشار از صدای گوینده‌ای که گزارش هواشناسی را با شور و شوق می‌خواند. می‌گفت تمام روز، هوا آفتابی خواهد بود و آسمان هم رفته رفته آبی وصاف می‌شود. رادیو تمام شب روشن مانده بود و به خواب عمیقی فرورفتم. رویایی عمیق که تجسم آن غیر ممکن بود من را بلعید.
یک آن، مرگ را تجسم کردم. دست‌های پنهانی مرگ ذره ذره در من رسوخ کردند. دستهایش نزدیک و نزدیک تر شدند ‌و گردنم را طوری گرفتند که احساس تهوع کردم. دلم به هم می‌خورد. سعی کردم جلو خودم را بگیرم تا بروم به طرف کاسه‌ي دستشویی که گوشه‌ی اتاق کوچکم بود. یک لیوانِ ‌نصفه را زود برداشتم و سر کشیدم و آب، لاجرعه از گلویم رفت پایین. بعد شیر آب را باز کردم تا قبل از این که سرم را بشویم و مغز سرم خنک شود، آبش خنک شود. توانستم صدای گوینده‌ را بشنوم که می-گفت، نسیم ملایمی در حال وزیدن است و دریا هم در اکثر دقایق روز آرام خواهد ماند.
 
بیرون، رو درخت ها، بین صدای دیوانه کننده‌ی عبور ترامواها و ماشین‌ها که در خیابان تردد داشتند پرنده‌ها مشغول خواندن بودند. یک آن به ذهنم رسید مردم می‌روند سر کار. بعد آرام در حالی که انگار از خلسه بیرون می‌آمدم افکار یک روز جدید به ذهنم آمد. روزی که در کمین بود و می‌توانست مرگی در پی داشته باشد؛ یک مکاشفه. مرگ در خیابان‌ها بود و کسی به آن توجهی نداشت، برای این که به نظر می رسید، هیچ کس، دیگری را نمی‌شناسد. هنوز هم انگار همه در خیابان قدم می‌زنند؛ این خیابان‌های غرق در سکوتی که عظمتشان را می شود فقط با خود مرگ اندازه گرفت.
سرم هنوز خیس بود و به طرف رختخوابم رفتم و روش نشستم. تخت‌خوابم غژغژ می‌کرد و رو تختی کهنه صورتی‌اش را انداختم زمین و به سقوط آرامش رو کف اتاق نگاه کردم. حالا پرنده‌ها با صدای بلندتری آواز می‌خواندند و من توانستم به سختی صدای زنی را بشنوم که فرزندش را صدا می‌زد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان آبی بود با تکه ابرهای سفید که آرام در حرکت بودند. دودکش آجر قرمز همان‌ جا بود، مثل همیشه. دیوارهای زهوار در رفته‌اش بلندتر از بقیه‌ی ساختمان‌های اطراف بود. دودکش در پهنای آسمان آبی به خوبی دیده می‌شد. شبیه بنای یاد بود سوت و کوری بود که خودش را از محیط اطراف متمایز می‌کرد. پشت سرش تپه‌ی سبزی دیدم که انگار محل برپایی یک اردو بود. سمت غربی تپه، ردیفی از خانه‌های چوبی سفید  با سقف-های قرمز دیدم. خانه‌هایی که بخشی از آن‌ها پشت درخت-های کاج مخفی شده بود.
 
از طبقه‌ی پنجم که اتاقم در آن بود توانستم بخش بیشتری ‌از شهر را ببینم با خطوط راه آهن که با بی نظمی از یکدیگر عبور کرده بودند. صبحِ شلوغی در ایستگاه بود. قطاری داشت تغییر مسیر می‌داد و یکی از کارگرها مشغول راهنمایی راننده بود. کارگری که شلوار مکانیکی آبی پوشیده و کلاه لبه‌دار قرمز سرش بود، پرچم زردی را حمل می‌کرد که با آن به راننده‌ی قطار علامت می‌داد. توی دست راستش میله‌ی آهنی محکمی نگه داشته بود که از آن فاصله‌ی دور به اسلحه ای می‌مانست که می‌توانست هر کسی را با کوچکترین ضربه از پا در آورد. توانستم او را از پنجره ببینم و حرکاتش را دنبال کنم. آپارتمان قدیمی‌ای که من در آن اقامت داشتم  فاصله‌ی زیادی تا ایستگاه راه آهن نداشت. دودکش هیچ دودی بیرون نمی‌داد. شنبه بود و کارخانه‌ی قهوه،تعطیل. هر چهار شنبه و جمعه، دودکش دودی خاکستری بالا می‌آورد که بویش مشمئز کننده بود. دود تنبل انگار تمام روز بالای سر محله آویزان بود ، گویی جزیی احمقانه به سراسر یک فیلم نامه اضافه شده باشد.
ناگهان و بدون هیچ هشداری، همه چیز غمگین شد. مردی که پارچه‌ی زرد در دست داشت، پیر، رنگ پریده و غمگین شد. درختان کاج که چشم‌انداز خانه‌های سفید بودند، پژمرده و ویران به نظر رسیدند. قطارهای منتظر در ایستگاه شبیه تابوت‌های موتوری شدند. چند مسافر را دیدم که در ایستگاه ساکت ایستاده بودند و به نظر مدتها بود مرده‌اند و کسی تلاش نمی‌کرد آنها را دوباره به زندگی برگرداند، و من به آشپزخانه‌ برگشتم که خالی بود تا  عمیق  و متفکر در آرامش به رفتارهای گوناگون نسبت به مرگ فکر کنم.
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: asreadineh.com
 
مطالب پیشنهادی:
داستان عرب دوستی از «ژان کو »
شب‌ها موش‌های صحرایی هم می‌خوابند!
 داستان جالب «رنگ زرد»
داستان کوتاه «پروانه‌ها»
داستان کوتاه "فنجان‌های نشسته"