داستانی از ادبیات دهه چهل؛ «از هیچ شروع شد» اثر محمود طیاری. و او پاپی شد: بار اولی که رفتم خونهشون به ننه اکبیریش گفتم مادر! این من، این این پالتوم، این چپقم. اگرم میخوای، پاشو چراغو وردار بریم تو حیاط...
داستان «چنار» اثر هوشنگ گلشیری. زن جوانی که بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر کوچک و تپلمپلش را گرفت و به تماشای مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر میرفت پرداخت. جوان قدبلندی با دو انگشت...
داستان کوتاه خارجی؛ میهمان آلبر کامو. دارو چای و یک صندلی آورد. بالدوچی روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و مرد عرب پشت به جایگاه میز و صندلی معلم و رو به بخاری، که میان میز و پنجره قرار داشت، چمباتمه زده بود....
میگفت من ماه را میشناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شبها نمیآید کافیست چشمهایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی میخوابم چشمهایم را توی خواب حسابی...
دوم آذر ماه روز تولد جلال آل احمد نویسنده بزرگ ایرانی است که داستان های کوتاه زیبایی از خود به جای گذاشته است. به همین مناسبت داستان کوتاه جشن فرخنده جلال آل احمد را تقدیم شما میکنیم
مقتل عنوان رمانی ست از غلامحسین ساعدی که گویا تمام شده بوده و به دست ناشر نیز رسیده حال چه اتفاقی افتاده که منتشر نشده دقیقا روشن نیست و متاسفانه این منتشر نشدن به مفقود شدن نیز انجامیده و...
داستان کوتاه «یاس امین الدوله» نوشته مینا یزدان پرست. نفس عمیق و پر صدائی كشیدم و گفتم: اوووووم... به به! چه بویی!؟ دختركم پرسید: بوی چیه مامان؟؟ یاس امین الدوله؟؟ یاس چی چی؟
هوشنگ مرادی کرمانی در مراسم بزرگداشت شصتونهمین سال تولدش از نویسندگی و راز و رمزهای آن گفت. عکسهای جشن تولد هوشنگ مرادی کرمانی هنرمند پیشکسوت و نویسنده قصه های مجید را ببینید.
تابستان، یک روز بعدازظهر… ارسکین کالدول؛ ترجمهٔ احمد شاملو. هیچ معنی نداره که دختره رو بفرستم تو خونه… بیاونم میتونم به حرفش بیارم… یاللا! اون چوب قپونو بده من بینم!
اسم تو را فراموشم مکن می گذارم که در خاطر بمانی... خوش به حالت دوروبرت شلوغ است. اما من در واقع در خیابان های شلوغ تنهایی خودم را پنهان می کنم... صدایی نمی آید قطع شد؟
آخ؛ بزند تابستان بیاید و ماه رمضان باشد كه دیگر نگو و نپرس!!! دست كم در زندگی هر كدام از ما تابستانی بوده كه بچه بوده ایم و تابستان بوده و ماه رمضان آمده باشد. دیگر همینطور دست به دعایی كه با صدای دعای سحر...
می گفتند دائی بزرگ خانواده در زمان جنگ جهانی دوم به رسم هدیه برای مادر و خواهر شوهرش هر یك؛ یك دانه «ساعت آلمانی» دیواری بزرگ آورده بود؛ كه هر دو نفر عاشقانه تا لحظه مرگ از آن نگهداری كرده بودند.
آلن رب گریه در ایران در اوایل دهه چهل معرفی شد، توسط اصحاب جنگ اصفهان، در ویژه نامه های جنگ اصفهان ود که اولین بار داستان هایی از او و خاصه اثر معروفش پاکن ها ترجمه و منتشر شد
ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است. اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخواندهاید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
گفتم بدبخت میشوم، شدم و نشد. نشد. نشد که نشد. و یادم رفت که رفت که رفت که رفت تا حالا که بعد از گذشتن این کامیون، انگار یکی در من با گاری برای فروختن پرتقال هی داد می کشید. کشیده در بوق کامیونی گفت: سارا آآآآآآ را را را را را را را نگاه که می رود و رفت...