ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است. اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخواندهاید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
گفتم بدبخت میشوم، شدم و نشد. نشد. نشد که نشد. و یادم رفت که رفت که رفت که رفت تا حالا که بعد از گذشتن این کامیون، انگار یکی در من با گاری برای فروختن پرتقال هی داد می کشید. کشیده در بوق کامیونی گفت: سارا آآآآآآ را را را را را را را نگاه که می رود و رفت...
این اولین سالی بود كه با پول تو جیبیهای خودش میخواست برای مادر هدیه بخرد؛ هرسال با هدیهای كه پدر برای مادر میخرید شریك بود و فرزندان دیگر؛ خودشان كادوی جداگانه میخریدند....
سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه...
بمن شیوه دزدیدن روح مردم را با چند دستور مختصراً آموخت و منهم اندکی بعد بکار پرداختم و تا امروز که دیگر توانائی بکار بردن آن صنعت را ندارم چهار بار بدزدی رفتم...
احمد آلاحمد پسر شمس آلاحمد با ذکر خاطرهای از پدرش میگوید: پدرم پشت پنجره ICU گریه کرد و خطاب به خانم دانشور گفت: سیمین جان! مرا حلال کن، من هم تو را حلال میکنم. ما هر دو عاشق جلال بودیم.