گفتم بدبخت میشوم، شدم و نشد. نشد. نشد که نشد. و یادم رفت که رفت که رفت که رفت تا حالا که بعد از گذشتن این کامیون، انگار یکی در من با گاری برای فروختن پرتقال هی داد می کشید. کشیده در بوق کامیونی گفت: سارا آآآآآآ را را را را را را را نگاه که می رود و رفت...