روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری كه نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم....
از وقتی كه شوهرش را همراه و همدل خودش دیده بود شروع كرده بود به گرفتن مراسم «عروسی حضرت قاسم». خودش بارها از این مراسم حاجت روا شده بود. بعد از آن نیت كرده بود....
داستان گوشه دنج و پر نور ارنست همینگوی: دو تا پیشخدمتی که توی کافه بودند می دانستند پیر مرد مست است، و اگر چه او مشتری خوبی بود می دانستند، وقتی زیاد مست می شد گاهی بدون پول دادن بلند می شد...
چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش.....
شلپ شلپ؛ با تعجب برگشت مرد جوان روی خطوط سفید لی لی میكرد؛ به آخرین خط كه رسید ایستاد و برگشت برایش دستی تكان داد به علامت خداحافظی یك آشنا. خنده اش گرفت و ناگهان....
او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد، آدمكشی برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعهای كه شاید از آدمكشی متاثر شد، موقعی بود كه...
جنگهای کریمه تازه شروع شده بود. با خود میگفتم، حتماً باید جنگی در کار باشد تا این الاغ نتواند پیش از اینکه دستش رو شود، بمیرد. منتظر زلزله ماندم و وقتی آمد، مات و مبهوت شدم...
داستان کوتاه خارجی- آلیس مونرو: دخترک، واقعاً پوست صورتیِ لطیفی داشت. جینی به مژهها و ابروهای تقریباً سفیدش هم توجه کرده بود و به موهای بور شبیه به موی نوزاد و لبهایش که عریانی غریبی داشت، شبیه لبهای.
رمانها میتوانند خواننده را به گریه وا دارند یا به خنده، اما تعداد رمانهایی که با ذهن خواننده بازی کنند و به شکلی موجب دیوانگی خواننده شوند کم هستند.
سپس صدای لوییزا به زمزمهای بریده بریده تغییر میکند. او میگوید: "من زنتو میخوام. نه فقط بدنش، بلکه روحش را. " وقتی صحبت میکند سرش را به اطراف تکان میدهد، اول تند و به تدریج کندتر