جای همین روژ سرخ بود. روی لیوانها پیدا نبود، اما لبه فنجانهای استخوانی رنگ جابه جا سرخ میشد. اوایل تا مدتها به فنجانها خیره میشدم، به جای لبهایش. اما بعدها...
من نمیدانستم خر چطور توی گل گیر میكند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
به نظرم آمد از پشت سر؛ کسی مرا صدا می كند؛ برگشتم و دیدم فرزانه، پائین پله ها با حالت بیقرار همیشگی با دو گیس بلند وطلائی اش که همیشه دو پاپیون با روبان صورتی به آن آویزان بود و....
یونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بی قرار او را در پشت سر خود حس میکند. دشنامها و متلکهای آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از....
یثیتت آبرویت، اسم و رسمت، همهچیزت بر باد رفت. چه بادی به غبغب انداخته بود، انگار که کمر غول را شکسته باشد، انگار که اسب رموکی را رام کرده باشد، خودت که میدیدی....
بعد از ازدواج، به یادویگا در انجام تکالیف مدرسهاش کمک مىکردم. باهم توپ بازى مىکردیم. لىلى بازى مىکردیم. سوار بر اسب به گردش مىرفتیم. هر وقت که دلمان مىخواست....
عباس لبهایش را به پستانک وافور چسبانده بود و آنرا مک میزد. اما دود بیرون نمیداد. هولکی و پراشتها مک میزد. تمام نیرویش را برای مکیدن بکار میبرد.....
صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوتهها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکههای گوشه حیاط....