من نمیدانستم خر چطور توی گل گیر میكند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرده بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
به نظرم آمد از پشت سر؛ کسی مرا صدا می كند؛ برگشتم و دیدم فرزانه، پائین پله ها با حالت بیقرار همیشگی با دو گیس بلند وطلائی اش که همیشه دو پاپیون با روبان صورتی به آن آویزان بود و....
یونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بی قرار او را در پشت سر خود حس میکند. دشنامها و متلکهای آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از....
یثیتت آبرویت، اسم و رسمت، همهچیزت بر باد رفت. چه بادی به غبغب انداخته بود، انگار که کمر غول را شکسته باشد، انگار که اسب رموکی را رام کرده باشد، خودت که میدیدی....
بعد از ازدواج، به یادویگا در انجام تکالیف مدرسهاش کمک مىکردم. باهم توپ بازى مىکردیم. لىلى بازى مىکردیم. سوار بر اسب به گردش مىرفتیم. هر وقت که دلمان مىخواست....
عباس لبهایش را به پستانک وافور چسبانده بود و آنرا مک میزد. اما دود بیرون نمیداد. هولکی و پراشتها مک میزد. تمام نیرویش را برای مکیدن بکار میبرد.....
صدایی به گوش نرسید. زن جوان از زیرزمین بیرون آمد. توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوتهها را گشت. نگاهی به ایوان انداخت، نگاهی به بشکههای گوشه حیاط....
دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقتها میآید و با هم مینشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه میدارم، اما آدم همیشه هم نمیتواند جا نگه دارد. با آدمهایی که جای دوستم را میگیرند...
تكه تراش خورده چوب كریكت كه تویش سوراخ هایی حفر شده بود تا سرعتش بیشتر شود. اعتراض كردم كه «بی خیال، این درست نیست. فقط یه پیرهنه دیگه!». گفت: «خم شو! نذار دوباره بگم»....
ـ زن، باید خوشگل باشد ولی مرد، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست؛ چیزی که ارزش او را بالا میبرد، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه ی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور!....
آكاردئونی؛ همیشه به این پنجره نگاه میكرد و میدانست كه این پرده كنار میرود و این زن؛ این مادر بزرگ؛ این مادر؛ پیدایش میشود. به همان وسط های آواز كه میرسید مادر پیدایش میشد....
چه كه باشی از عشق و عاشقی بی خبـری! عشق در آن سن یعنی مادر؛ دیگر حد آخرش پدر!. حالا كه فكرش را میكنم؛ میبینم اصلا عشق و عاشقی در كارشان نبود كه هیچ.....
تقریباً یک خانواده است، به استثنای رئیس آن. زنی جاافتاده، کلفَت، یک دختر بالغ، پسر شیرخوار، دو دخترک قد و نیم قد. دختر بزرگ با بیمیلی و انگار که در رویا....
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود....
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن....