آه...انسانها...من ازشما بسیار چیزها آموخته ام ..من دریافته ام که همگان میخواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را می پیماییم..
مردی که همه عمر آرزوی داشتنش را داشتم مرا به قدم زدن کنار ساحل باپاهای برهنه دعوت کند و باز هم بدون استرس نگاه های دیگران دستش را بگیرم و با اوقدم بزنم.
من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند.
قنبرسیاه مردی بود زشت سیاهچرده با موهایی ژولیدۀ درهم گوریده، مانند سیاههای آفریقایی با قدی متوسط که تابستانها مصالح دزدی و پائیز و زمستان از خرمنها و روستاهای اطراف گندمدزدی و جودزدی مینمود.