وای، باران؛ باران؛
شیشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائی گلهای امیدم را در رویاها میبینم،
و ندائی که به من میگوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است
از گریبان تو صبح صادق، میگشاید پر و بال.
تو گل سرخ (نازنین) منی، تو گل یاسمنی
تو مثل چشمه نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره باران نو بهارانی، تو روح بارانی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
-نه، از آن پاکتری.
تو بهاری؟ نه، بهاران از توست.
از تو میگیرد وام، هر بهار اینهمه زیبایی را.
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تواند.
رفتهای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفتهای اینک، اما آیا باز برمیگردی؟
چه تمنای محالی دارم خندهام میگیرد!
در میان من و تو فاصلههاست.
گاه میاندیشم،
-میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانائی بخشش داری.
دستهای تو توانائی آن را دارد؛
-که مرا، زندگانی بخشد.
وتو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجستهای از زندگی من هستی.
من در آئینه رخ خود دیدم، و به تو حق دادم.
آه میبینم،میبینم
تو به اندازه تنهائی من خوشبختی
من به اندازه زیبائی تو غمگینم
آرزو میکردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
راستی شعر مرا میخوانی؟
نه، دریغا، هرگز،
باورم نیست که خواننده شعرم باشی.
کاشکی شعر مرا میخواندی!
وقتی تو نیستی، خورشید تابناک،
شاید دگر درخشش خود را،
و کهکشان پیر گردش خود را
از یاد میبرد. و هر گیاه،
از رویش نباتی خود، بیگانه می شود.
افسوس!
آیا چه کسی تو را،
از مهربان شدن با من، مایوس میکند؟
ای مهربان من،
من دوست دارمت؛
چون سبزههای دشت
چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
ای قامت بلند مقدس، تندیس جاودان،
ای مرمر سپید،
ای قامت بلند ای از درخت افرا
گردنفرازتر
از سرو سربلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاکتر از برفهای قله الوند،
تو، با نوشخند مهر، با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد میکنی.
وبا نوازشت، این خشکزار خاطرهام را،
آباد میکنی.
ای مرمر بلند سپید، ای پاکی مجرد پنهان
مهر سکوت را، زین سنگواره لب سرد ساکتت
بردار
ای آفریده من، با واژههای ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را.
اما، ای آفریده من!
نه، ای خود تو آفریده مرا،
اینک،
با من چه میکنی؟؟؟؟؟؟!!!!!!
ای بلند اندام، سیاه جامه به تن، دلبر دلیر، آن شیر
بیا که دیده من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
-دری دگر زده است
در انتظار امیدم، در انتطار امید
طلوع پاک فلق را، چه وقت آیا من
به چشم- غو طه ورم در سرشک-
خواهم دید؟؟؟!!!
تو ای گریخته از من! حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
به من بتاب، که سنگ سرد درهام
که کوچکم، که ذرهام
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن، مرا هم آفتاب کن.
دوباره با تو نشستن
دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم،
شبی بدین شادی
اگر تو باز نگردی، به طفل ساده خواهر
که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت:"که بر نمیگردی"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه،
همیشه بی تصویر، همیشه بی تعبیر
دوباره با من باش! پناه خاطرهام
ای دو چشم، روشن باش!(فانوس روشن باش)
من ندانم که کیم، من فقط میدانم
که تویی، شاه بیت غزل زندگیم..
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ(www.seemorgh.com/entertainment)
شعر از حمید مصدق