آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد.. آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد.. آن زمان که لبهايم برای هميشه...
 
 

آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد
آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد
آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد
آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند
آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد
آن زمان من مرده‌ام
و شب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين
ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی و تنهايی پوسيدند
و من از ميان رفتم
و آن لحظه من تنها يک چيز دارم
و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده
اما آنگاه مطمئن باش
که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد
زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می‌کنم
احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه مي‌گيرد
کوچه‌ايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت
از رويای زيبای دنيا نگفت
از سبزی دست‌های پر محبتت هيچ نگفت
کوچه‌ای ساکت بود، بی‌خروش، بی‌عشق بود
نمی‌دانم چرا؟
کوچه‌ای که ميان من و تو بود زيبا نبود..

گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
منبع: دوستان