پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره...

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟

آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟
 
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/Entertainment
منبع: ارسالی کاربران / حمید
 
مطالب جالب دیگر:
این عکس چه ربطی به کلاس کنکور داره؟!
تحقیقات جالب یک غیرمسلمان درمورد تاثیرات "الله" بر انسان!!
فکر می‌کنید چرا معمولا ژاپنی چاق نمی‏توان یافت؟!
10حادثه پرهزینه جهان! (+میزان خسارت)
تجاوز پسرهای 14، 13، 10، 9ساله به دختر 8ساله!!
آقای دزد کیف پول من رو پس بده!