مردی زیر باران از دهکده کوچکی میگذشت. خانهای دید که داشت میسوخت و مردی را دید که وسط شعلهها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد:«هی، خانهات آتش گرفتهاست!»
مرد جواب داد: «میدانم»
مسافر گفت: «پس چرا بیرون نمیآیی؟»
مرد گفت: «آخر بیرون باران میآید. مادرم همیشه میگفت اگر زیر باران بیرون بروی. سینه پهلو میکنی.»
گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
نویسنده: پائولو کوئیلو