سفره افطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوع غذا نذری میپخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه میداد. زمانی که همسایهاش فوت کرده بود...
يک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و...
بار دیگر قورباغهها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغههای دیگر به او گفتند:...
قطار میایستد چند سرباز پیاده میشوند. جمعیت با دستههای گل جلو میروند آنها در آغوش میگیرند. حلقههای گل را به گردنشان میاندازند، روی دست بلندشان میکنند...
كودكي كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسيد:ميگويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد. اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكی چگونه ميتوانم براي زندگی به آنجا بروم؟
تا قبل از ملاقات اتفاقی امان دختری به این قد و قواره ندیده بودم، زیبا بود، شاید هم به چشم من زیبا آمد، قامتش بلند نبود اما چشم هایی گیرا داشت، تیله های درشت و براقی که پر از سؤال بودند و خیره به من نگاه می کردند. . .