راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخند زد. سامورایی از اینکه راهب بیتوجه به شمشیرش فقط به او لبخند میزند، برآشفته شد،شمشیرش ار بالا برد تا...
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا ...
از صفا و مروه که برگشت حالت عجیبی به وی دست داد. لیست خرید سوغاتی ها را از زنش گرفت و پاره کرد به پسرش زنگ زد و گفت...
آدمها مثل عروسکهای کوکی هستند که کوک شده و در جاده زندگی رهایشان کردهاند بعضی از این عروسکها در بین راه...
از وقتی ازدواج کرد دیگر هیچ وقت از مادرش در مورد غده زیر بغلش سوال نکرد.حالا که ...
وقتی روی برفها سر خورد و به زمین افتاد جوانهای دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و...
با شور و هیجان مشغول سخنرانی بود و جمعیت یکپارچه او را تشویق میکردند. میگفت:...
چند سال قبل در میدان جنگ همدیگر را میکشتند. امروز با هم فوتبال بازی میکنند ولی ...
مکه نرفته بود پنج سال پیش که به این محل آمد روز عید قربان دو تا گوسفند قربانی کرد و ...
باورش نمیشد که جنازه او را روی شانههایش حمل میکند. وقتی که جسدش را توی قبر میگذاشت دلش نمیخواست تنهایش بگذارد...